جدول جو
جدول جو

معنی لاوجود - جستجوی لغت در جدول جو

لاوجود
عدم، نیستی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داوود
تصویر داوود
(پسرانه)
محبوب، نام یکی از پیامبران بنی اسرائیل که به سبب صدای خوب و نواختن بربط شهرت دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لاوصول
تصویر لاوصول
آنچه وصول نشود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاواند
تصویر لاواند
اسطوخودوس، گیاهی از خانوادۀ نعنا با برگ های باریک، گل های سفید یا بنفش و تخم های ریز زرد رنگ که مصرف دارویی دارد، استوخودوس، شاه اسپرم رومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لایجوز
تصویر لایجوز
ناروا، ناجایز
فرهنگ فارسی عمید
سنگ معدنی به رنگ آبی آسمانی یا آبی پر رنگ که ساییده شدۀ آن در نقاشی به کار می رود و در طب قدیم هم استعمال می شد، به رنگ لاجورد، آبی تیره، آبی کبود
فرهنگ فارسی عمید
قصبۀ مرکز دهستان اسالم بخش هشتپر شهرستان طوالش است، در 10 هزارگزی جنوب هشتپر، کنار راه شوسۀ انزلی به آستارا، در جلگۀ معتدل مرطوب واقع است و 812 تن سکنه دارد، آبش از چشمه و از رود خانه ناو تأمین می شود، محصولش برنج، لبنیات، گیلاس و ابریشم و شغل اهالی زراعت است، راه ماشین رو دارد، محله های قندی جمعه، کریمه سرا، روحانی محله و شکرمحله جزو این قصبه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
رودخانه ای است که به بحر خزر میریزد و محل صید ماهی است
لغت نامه دهخدا
(کَ)
طبقچه و یا طبق کوچک پهن از طلا و یا نقره و یا سفال که در روی آن کاسه یا پیاله گذارند و نعلبکی و پیالۀپر و لبریزی که به سلامتی دیگری خورند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو)
مقابل موجود. معدوم:
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(ئو)
اللاؤون، جمع واژۀ الذی. آن مردان. (منتهی الارب). اللاّؤو
لغت نامه دهخدا
(وُ)
مرکّب از: لاء نفی + وصول، به معنی وامی که ادا نتواند شد. سوخت و سوخت شده.
- لاوصول شدن، سوخت شدن. لاوصول ماندن
لغت نامه دهخدا
لاهور، رجوع به لاهور شود:
ای لاوهور ویحک بی من چگونه ای
بی آفتاب روشن، روشن چگونه ای،
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مرکّب از: لا + یجوز، که روا نباشد. که جایز نیست. ناجایز. ناروا:
یجوز و لایجوزستش همه فقه از جهان لیکن
سرا یکسر ز مال وقف گشتستش چو جوزائی.
ناصرخسرو.
هرچه کان گفت لایجوز چنین
آن دگر گفت عندنا لابأس.
ناصرخسرو.
دانۀ دین ز لایجوز و یجوز
سیر شیرش نکرده بود هنوز.
سنائی.
صوفی و عشق در حدیث هنوز
سلب و ایجاب و لایجوز و یجوز.
سنائی
لغت نامه دهخدا
یا دیاله یا سیروان رود، این رود ازجبال مغرب اسدآباد (سر راه همدان به کرمانشاهان) سرچشمه میگیرد و از سرحد ایران و عراق میگذرد و به روددجله می پیوندد و یکی از شعب مهم آن آب حلوان است
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای بخش کامیاران، همچنین نام روخانه ای است که در این دهستان جاری است، این دهستان در شمال باختری واقع، محدود است از طرف شمال به دهستانهای حومه سنندج و ییلاق، از طرف جنوب باختر دهستان سوسور، از خاور دهستانهای کلیائی و ییلاق، منطقه ای است کوهستانی هوای آن سردسیر سالم آب اکثر قراء آن ازچشمه های مهم کوهستانی و قسمتی از رود خانه گاورود وامیرآباد تأمین میگردد، محصول عمده دهستان غلات، لبنیات است رود گاورود که شرح سرچشمۀ آن در بخش سنقرکلیائی داده شد از این دهستان گذشته در دهستان فقیه سلیمان حومه سنندج به رود خانه قشلاق ملحق میشود، رود خانه امیرآباد در قسمت شمالی دهستان از ارتفاعات بین دهستان ییلاق و این دهستان سرچشمه میگیرد و چند آبادی کنار خود را مشروب مینماید و در 4000گزی جنوب فقیه سلیمان به رود خانه گاورود ملحق میشود، کلیۀ قراء دهستان در طول دو درۀ گاورود و رود خانه امیرآباد واقع شده اند، راه شوسۀ کرمانشاه به سنندج از باختر دهستان میگذرد، راه آبادیهای دهستان عموماً مالرو میباشد، این دهستان از 38 آبادی تشکیل شده دارای 12 هزار تن است، مرکز دهستان ده امین آباد و قراء مهم آن بشرح زیر است: خامسان، موجش، رمشت، مارنج، کیله گلان، اشکفتان، گرگر، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام محلی کنار راه تهران به سمنان میان حیدرآباد و مهدی قلیخان در 189200 گزی تهران. دهی از دهستان سرخه بخش مرکزی شهرستان سمنان. واقع در 34 هزارگزی جنوب باختری سمنان کنار شوسۀ سمنان به طهران. جلگه، معتدل خشک. دارای 1200 تن سکنه، زبان فارسی و سمنانی. آب آن قدری تلخ و از قنات. محصول آن غلات و پنبه و انگور و انار و خربزه، شغل مردان زراعت و مختصر گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. مزارع: اسدآباد و امیرآباد، اسفرزنه، باریک آب. بخش آباد، تیژور، حاجی آباد، حسن آباد، صفائیه، سعیدآباد. قادرآباد، بره کیان، لهرو، چاله دان جزء این قصبه منظور شده است. رباط شاه عباسی از آثار دورۀ صفویه و دبستانی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(وُ جو)
ناواجب. ناسزا. ناروا.
- به ناوجوب، به ناواجب. به ظلم. به ستم. به ناروا. به ناحق:
حدیث میر خراسان و قصۀ توزیع
بگفت رودکی از روی فخر در اشعار
چنانچه داده بد او را هزار دیناری
به ناوجوب بهم کرده از صغار و کبار.
ازرقی.
رجوع به ناواجب شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
باکفایت. باعرضه. باشخصیت. کس. صاحب وجود.
لغت نامه دهخدا
(لاجْ / جَ وَ)
لاژورد. لازورد. سنگی است کبود که ازآن نگین انگشتر سازند و صلایه کرده به جهت مذهّبان ونقاشان به عمل آورند و تفریح و تقویت کند و بدخشی آن بهتر از دزماری باشد. (برهان). عوهق. (منتهی الارب). لاجورد مشهور است و در الوان بکار است و بهترین و بقیمت ترین رنگی است... و بهترینش بدخشی است. (نزههالقلوب خطی) لاجورد، بهترین معادنش در بدخشان است و در مازندران معدنی و به دزمار آذربایجان معدنی دیگر و درکرمان معدنی دیگر. (نزههالقلوب ج 3 طبع بریل ص 206) .معدن لاجورد در کاشان و آذربایجان یافت میشود. حکیم مؤمن در تحفه گوید، معدن معروفی است و بهترین او صاف و شفاف است که کبودی او به سرخی و سبزی مایل باشد (و دود آن لاجوردی است) و آنچه از سنگ مرمرترتیب دهند و هر چه با زرنیخ و زاج و سنگ ریزه ترتیب کنند دود او لاجوردی نمی باشد بخلاف غیر مغشوش آن و مستعمل در طب غیر مغسول اوست. در اول گرم و مغسول او در اول سرد و در دوم خشک و مسهل سودا و اخلاط غلیظه مخلوط به خون و صافی کننده آن از کدورات و بالخاصیه دافع سودای حوالی قلب و جالی است و تعلیق او رافع خوف و مقوی دل و مفرح و جالی و باقوه قابضه و رافع امراض سوداوی و غم و توحش و بخارات غلیظه و مدرّ حیض و اکتحال اوجهت سلاق و رمد و دمعه و بیاض و قرحه و ریختن مژگان و ذرور او جهت آکله و قروح ساعیه و نفوخ او جهت رعاف و فرزجۀ او با روغن زیتون جهت حفظ جنین از اسقاط وطلای او با سرکه جهت تجعید موی و قلع ثآلیل و برص مفید و مضرفم معده و مصلحش مصطکی و موجب کرب و غثیان ومصلحش کتیرا و عسل و قدر شربتش از نیم تا یک مثقال و بدلش حجر ارمنی است. - انتهی. نیز رجوع به کلمه لازورد در مخزن الادویه شود: و اندر بدخشان معدن سیم است و زر و بیجاده و لاجورد. (حدود العالم).
پس اندر یکی مرغ بودی سیاه
گرامی بد آن مرغ بر چشم شاه
سیاهش دو چنگ و بمنقار زرد
چو زرّ درخشنده بر لاجورد.
فردوسی.
بیاراستندش بدیبای زرد
به یاقوت و پیروزه و لاجورد.
فردوسی.
زبرجد یکی جام بودش به گنج
همان درّ ناسفته هفتاد و پنج
یکی جام دیگر بد از لاجورد
نشانده در او شصت یاقوت زرد.
فردوسی.
روی شسته آسمان او به آب لاجورد
دست در بسته زمینش از قیر و ز مشک ختن.
منوچهری.
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دو پیکر و مجرّه همچو نای او.
منوچهری.
بر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر
برد فلک لاجورد پس به حجر درشکست.
خاقانی.
گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم
ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم.
خاقانی.
بر سینه داغ واقعه نقش الحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجوردخاست.
خاقانی.
پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند و بلاجورد تکحیل کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422).
زورق باغ از علم سرخ و زرد
پنجره ها ساخته از لاجورد.
نظامی.
لاجورد اصل. لاجورد بدخشی. لاجورد کاشی. لاجورد فرنکی،
{{صفت}} به رنگ لاجورد. لاجوردی. کبود. نیلی. ازرق. (مجازاً) ، سیاه. ظلمانی. تاریک. تیره:
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
برآشفت یک روز و سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاجورد.
فردوسی.
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن بدو لاجورد.
فردوسی.
هر آن کس که با او بجوید نبرد
کند جامه مادر بر او لاجورد.
فردوسی.
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
به هشتم برآمد یکی تیره گرد
بدانسان که خورشید شد لاجورد.
فردوسی.
سوی باختر گشت گیتی ز گرد
سراسر بسان شب لاجورد.
فردوسی.
چو آن نامه برخواند بفزود درد
شد آن تخت بر چشم او لاجورد.
فردوسی.
همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد.
فردوسی.
سنانهای الماس در تیره گرد
ستاره است گفتی و شب لاجورد.
فردوسی.
ز تورانیان لشکری گرد کرد
که شد روز روشن شب لاجورد.
فردوسی.
ز تاجش سه بهره شده لاجورد
سپرده هوا را به زنگار کرد.
فردوسی.
همی بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد در آن چشمۀ لاجورد.
فردوسی.
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش بکردارگوی...
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه
چنین گفت کاین را بدیبای زرد
بپوشید کز گرد شد لاجورد.
فردوسی.
از آن شهر روشن یکی تیره گرد
برآمد که خورشید شد لاجورد.
فردوسی.
چو روشن شد آن چادر لاجورد
جهان شد بکردار یاقوت زرد.
فردوسی.
ز عراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگون شد هوا لاجورد.
فردوسی.
زمین آهنین شد هوا لاجورد
به ابر اندرآمد سر تیره گرد.
فردوسی.
ز کابل بیامد پر از داغ و درد
شده روز روشن بدو لاجورد.
فردوسی.
کنون چون شود روی خورشید زرد
پدید آیدآن چادر لاجورد.
فردوسی.
هم از شعر پیراهنی لاجورد
یکی سرخ شلوار و مقناع زرد.
فردوسی.
چنان شد که تاریک شد چشم مرد
ببارید شنگرف بر لاجورد.
فردوسی.
پس آنگاه پرموده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
چو شد روی گیتی زخورشید زرد
بخم اندرآمد شب لاجورد.
فردوسی.
همه روی گیتی شب لاجورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد.
فردوسی.
بر اینگونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاجورد.
فردوسی.
ز لشکر چو گرد اندرآمد به گرد
زمین شد سیاه و هوا لاجورد.
فردوسی.
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد
سیه شد زمین آسمان لاجورد.
فردوسی.
قدرش مروّفی است بر این سقف لاجورد
فرّش رفوگریست بر این فرش باستان.
خاقانی.
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت.
خاقانی.
فارغ از این مرکز خورشید گرد
غافل ازین دایرۀ لاجورد.
نظامی.
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل بر لاجورد.
نظامی.
- گنبد لاجورد، گنبد فیروزه. گنبد نیلوفری:
به دارای این گنبد لاجورد
که با من بگوی و ازین بر مگرد.
فردوسی.
، بنفش از ترس:
بنزدیک بهرام رفت آن دو مرد
زبانها پر از بند و رخ لاجورد.
فردوسی.
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر زباد و رخان لاجورد.
فردوسی.
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش به ره بربدید
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
بزرگان ایران پر اندوه ودرد
رخان زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
دو چشمش کبود و دو رخساره زرد
تن خشک پر موی و (؟) لب لاجورد.
فردوسی.
نشستند با او بدان سوک و درد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
، توسعاً، سرخ. زرد:
میان سواران درآمد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاجورد.
فردوسی.
بدو اندر آویخته چار مرد
رخان از کشیدن شده لاجورد.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
دو دیده پر از خون و رخ لاجورد.
فردوسی.
بشد گیو با دل پر اندوه و درد
دو دیده پر از آب و رخ لاجورد.
فردوسی.
چو بشنید بهرام اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخ لاجورد.
فردوسی.
کند دیده تاریک و رخسار زرد
به تن سست گردد به رخ لاجورد.
فردوسی.
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد
ببارید خون بر رخ لاجورد.
فردوسی.
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگر لب پر از باد سرد.
فردوسی.
دگر روز چون چرخ شد لاجورد
برآمد ز تل کان یاقوت زرد.
اسدی.
، جامۀ نیلی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گوی غاج بخش شاهین دژ به تکاب واقع در 22500 گزی جنوب خاوری شاهین دژ در مسیر راه عمومی شاهین دژ به تکاب، هوای آن معتدل و دارای 313 تن سکنه است، آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات، حبوب، کرچک، بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی آنان جاجیم بافی است، راه ارابه رو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از با وجود
تصویر با وجود
باآن که
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی است نسبه سخت (سختیش بین 5 تا 6 درجه است) و آبی رنگ که ترکیب شیمیاییش عبارت از فسفات آبدار طبیعی آلومینیوم و آهن ومنیزیم و کلسیم می باشد، وزن مخصوصش بین 305 تا 12، 3 میباشد. این سنگ جزو سنگهای دگرگونی شده زمین یافت میشود. چون سختی جالب توجه (در حدود سختی شیشه) و رنگ آبی خوشرنگی دارد در جواهر سازی بعنوان نگین انگشتر بکار میرود. همچنین آنرا کوبیده بصورت گرد (پودر) در میاورند و بعنوان رنگ آبی در نقاشی بکار میبرند و در لباسشویی هم جهت خوش رنگ کردن، پارچه ها سفید بکاربرده میشود سنگ لاجورد حجر لاجورد حجرالاجورد لاژورد یا سنگ کاشی. گونه ای لاجورد معدنی که از تجزیه و تخریب سنگ لاجورد در برخی معادن نزدیک کاشان و قم بدست میاید. این گونه لاجورد نرم و شبیه خاکها رستی است و سختی اولی خود را بکلی از دست داده است و در بازار نیز بنام لاجورد عرضه میشود. رنگ لاجورد مذکور آبی مایل به سیاه است، (صفت لاجوردی) برنگ لاجورد کبود نیلی: قدرش مروتی است براین سقف لاجورد فرش رفو گریست بر این فرش باستان. (خاقانی. سج. 311)، سیاه تیره: یکی سخت سوگند شاهانه خورد بروز سپید و شب لاجورد... (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
نابایا، ناسزاوار آنچه که واجب نیست ناواجب، ناروا ناسزاوار. یابه ناوجوب. بناواجب بناحق: حدیث میرخراسان وقصه توزیع بگفت رودکی ازروی فخردراشعار چنانچه داده بداوراهزاردیناری بناوجوب بهم کرده ازصغاروکبار. (ازرقی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
ناشایست ناروا نادرست بنگرید به ناوجوه این مالهانه ازوجه نیکوبدست آورده ای تابناوجوه خرج نکنی
فرهنگ لغت هوشیار
نباشنده معدوم: زمانی کزفلک زاید زمان نابوده چون باشد زمان بی جود او موجود و ناموجودبی مبدا. (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاوصول
تصویر لاوصول
آنچه (مخصوصا واومی) که وصول نشود
فرهنگ لغت هوشیار
شایسته نیست، ناروا ناجایز: هرچه کان گفت: لایجوز چنین آن دگر گفت: عندنا لاباس. (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لا وجودی
تصویر لا وجودی
انهستی انستکی ناهستی نیستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لا وجود
تصویر لا وجود
انهست ناهست نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لایجوز
تصویر لایجوز
((جمله فعلی))
شایسته، نیست، ناروا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاجورد
تصویر لاجورد
((وَ))
لاژورد، از سنگ های معدنی که به رنگ آبی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موجود
تصویر موجود
باشنده، هستار، هستنده، پدیده، هستی
فرهنگ واژه فارسی سره
آبی، تیره، سیاه، کبود، لاژورد، نیلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باعرضه، باکفایت، کارآ، کاردان، لایق
متضاد: نالایق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمی لاجورد در آب می ریزید: سفری که در پیش دارید به روی آب خواهد بود
پارچه ها را با لاجورد رنگ می کنید: یک مدت طولانی را دور از منزلتان خواهید گذارند
دیگران اشیائی را با لاجورد رنگ می زنند: موفقیت سریع
خواب رنگ لاجوردی: ترفیع در کار – بالارفتن مقام
آسمان را برنگ لاجوردی می بینید: روابط عشقی مورد رضایت شما خواهند بود.
پارچه برنگ لاجوردی: خوشبختی
لباسی بتن دارید که برنگ لاجوردی است: یک تغییر خوشایند دراطراف شما
- کتاب سرزمین رویاها
رنگ لاجوردی رنگ آبی کبود است و این رنگ به طور کلی در رویاها رنگ خوبی نیست و به ماتم و عزا تعبیر می شود. رنگ ها هر یک تعبیر خاصی دارند. حتی رنگ سیاه که در زندگی روزمره نشان عزاداری است در خواب فر و شکوه و بزرگی است ولی گبودی خوب نیست و دیدن لاجورد که رنگ آبی کبود است میمنت ندارد. این رنگ در هر شرایط و موقعیتی دیده شود مطلوب نیست. منوچهر مطیعی تهرانی
فرهنگ جامع تعبیر خواب