جدول جو
جدول جو

معنی لامچه - جستجوی لغت در جدول جو

لامچه
لام، خطی به صورت «ل» که با اسپند سوخته و مشک و عنبر یا لاجورد برای دفع چشم زخم بر پیشانی و بناگوش اطفال می کشند
تصویری از لامچه
تصویر لامچه
فرهنگ فارسی عمید
لامچه(چَ / چِ)
چیزی باشد که بجهت چشم زخم از مشک و عنبر و سپند سوخته بر پیشانی و عارض اطفال کشند. (برهان). عنبر و مشک و سپند سوخته و لاجورد و نیل و امثال آن باشد که بر پیشانی و شقیقه و جبهه و رخسارۀ اطفال بکشند بجهت دفع چشم زخم و آن را چشم آرو نیز گویند. (جهانگیری). لام. رجوع به لام شود:
تا بود لامچه ز عنبر و مشک
حور را بر عذار تو بر تو
باد شوق محبتت دایم
بر دلم پایدار تو بر تو.
خواجه عمید لوبکی
لغت نامه دهخدا
لامچه
لام تابود لآنچه ز عنبر و مشک حور را برعذار تو برتو. باد شوق محبتت دایم بر دلم پایدار تو بر تو. (عمید لوبکی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
لامچه((مْ چِ))
اسپند سوخته با مشک و عنبر که برای دفع چشم زخم بر پیشانی و بناگوش اطفال به صورت لام می کشند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لامه
تصویر لامه
دستمالی که روی دستار یا کلاه می بندند، لامک، برای مثال پیچیده یکی لامک میرانه به سر بر / بربسته یکی کزلک ترکی به کمر بر (سوزنی - ۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامعه
تصویر لامعه
لامع، درخشان، درخشنده، تابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامیه
تصویر لامیه
قصیده ای که با قافیۀ لام باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامسه
تصویر لامسه
از حواس پنج گانۀ انسان که به وسیلۀ آن گرمی، سردی، زبری و نرمی اشیا درک می شود و آلت آن پوست بدن است، بساوایی
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ)
آب و گل اندک که سیاه و گندیده شده باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
بام خرد، بام کم وسعت.
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
حس لامسه، یکی از حواس پنجگانه. قوه و حاسۀ منبئه در پوست حیوان و آن تمیز کند میان سرد و گرم و خشک و تر و سخت و نرم و زبر و لغزان. حسی در همه اعضای حیوان و انسان که نرمی و درشتی و گرمی و سردی و تری و خشکی وگرانی و سبکی و امثال آن را بدان ادراک کند و این حس در سر انگشتان آدمی بیشتر باشد. قوتی در جلد بدن که به بسودن چیزی ادراک سختی و نرمی آن چیز میکند. (غیاث). قوتی که بدان جمیع کیفیات شی ٔ لمس شده را ادراک کند از قبیل نرمی و زبری و گرمی و سردی. رطوبت و یبوست صلابت و لینت و ثقل و خفت. لمس. بساوش. ببساوش. بساوائی. ببسودن. مجش. برماس. پرواس. فعل برمجیدن
لغت نامه دهخدا
(م مَ)
عین ٌ لامه، چشم زخم یا هرچه که بدان ترسند از فساد و بدی و مانند آن. یقال: اعیذه من کل ّ عامه و لامه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ دَ)
رمز است از لامحاله
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
تتماج. و آن آشی است معروف. (آنندراج) (برهان). لخشک. جون عمه. لطیفه. لاکشه. لاخشه. (بحر الجواهر). تتماج. (بحر الجواهر). رشته ای که بشکل مثلث برند، آشی که از آن پزند. توتماج. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(می یَ)
نام سال هشتم بعثت رسول صلوات اﷲ علیه یا سال هشتم نزول قرآن به مکه، در این سال سوره های سجده، لقمان، روم و عنکبوت که افتتاح هر چهار بالف لام میم است نازل شد
لغت نامه دهخدا
(می یَ)
نام دیهی است به یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِنْ نِ)
فلیسیته دو. فیلسوف فرانسوی. مولد ’سن مالو’ (1782-1854 میلادی). وی در زمرۀ کشیشان درآمد و نخست طرفدار افراطی اصول سلطۀ دینی بود و سپس به آزادیخواهی کاتولیکی گرائید و آنگاه داعی متهور عقاید انقلابی گردید
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
لامک. چهار ذرعی که بربالای دستار بلام الف بندند. (برهان). دستاری باشد که بالای دستار بر سر بندند. (صحاح الفرس). هر چه از بالای دستار بلام الف بندند لامه گویند. (لغت نامۀ اسدی) :
پیراهن لؤلؤی برنگ کامه
وان کفش دریده و بسر بر، لامه.
مرواریدی.
، گرهی که چون لام الف بندند. لام الف. لامی، هر چیزی را گویند که سر تا به پای چیزی پیچند. (برهان) ، زره که جامه ای باشداز حلقه های آهن. (برهان) (و بدین معنی کلم-ۀ عربی است) ، بی غیرت. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(غُ چَ / چِ)
غلام خرد. غلام کوچک. رجوع به غلام شود: ارسلان ارغوان را در مرو غلامچه ای کارد زد و بکشت. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مخفف نامه چه، تصغیرنامه. (یادداشت مؤلف). نامۀ خرد. نامۀ کوچک. این کلمه نیز چون ’نامه’ به آخر بعض اسم ها درآید: اجاره نامچه. بخشش نامچه. رهن نامچه. طلاق نامچه. وصیت نامچه
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ترس. لام، کار ملامتناک، زره. (منتهی الارب). جامه ای از حلقه های آهن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است از دهستان بنارویه بخش جویم شهرستان لار. واقع در 15هزارگزی جنوب باختری جویم و دامنۀ کوه دامچه. گرمسیر و مالاریائی و دارای 378 تن سکنه است. آب آن از چشمه و چاه است و محصول آن غلات و پنبه. شغل مردم آن زراعت و راه آنجا فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لامیه
تصویر لامیه
لامیه در فارسی لوند: چکامه ای با پساوند ل
فرهنگ لغت هوشیار
نامه کوچک. توضیح این کلمه فقط درترکیب آید: اجاره نآنچه طلاق نآنچه عقدنآنچه وصیت نامچه. توضیح محتمل است که اصل این کلمه} نامجه) (نامجه) معرب (نامگ) پهلوی باشد (برنامجه برنامگ برنامه روزنامجه روزنامگ روزنامه) که بعدها آنرا مصغر فارسی پنداشته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لایچه
تصویر لایچه
آب و گل کم که سیاه و گندیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
لامسه در فارسی مونث لامس برماسنده بپساونده بساوایی مونث لامس، حس لامسه. یکی از حواس پنجگانه انسان
فرهنگ لغت هوشیار
لامعه در فارسی مونث لامع و جاندانه جاندانه کودک، شاخک در خرفستران مونث لامع جمع لوامع، جان دانه کودک یا فوخ
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی رشته که آنرا لوزی برند، آشی که از رشته مذکور پزند تتماج توتماج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلامچه
تصویر غلامچه
غلام کوچک غلام خرد. غلام کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامه
تصویر لامه
لاتینی تازی گشته شتر بی کوهان مونث لام چشم، چشم زخم، ترس
فرهنگ لغت هوشیار
((مِ س))
از حواس پنجگانه انسان که به وسیله آن گرمی و سردی و زبری و نرمی اشیاء احساس می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لایچه
تصویر لایچه
((چَ یا چِ))
آب و گل کم که سیاه و گندیده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لامسه
تصویر لامسه
بساوایی
فرهنگ واژه فارسی سره
ظرف کوچک، کاسه ی کوچک چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
نمد کوچک، غذای غیر مأکول در اثر ماندن یا کپک زدن
فرهنگ گویش مازندرانی