نام نوعی ماهی سیکلوستوم استوانه ای شکل و طویل، مارماهی، نوعی از آن بهارگاه از دریا به شطوط و رودخانه ها در آید، پوستی بی فلس و چسبنده و گوشتی لذیذ و یک گز درازا دارد و نوع دیگر آن همیشه در آب های شیرین باشد
نام نوعی ماهی سیکلوستوم استوانه ای شکل و طویل، مارماهی، نوعی از آن بهارگاه از دریا به شطوط و رودخانه ها در آید، پوستی بی فلس و چسبنده و گوشتی لذیذ و یک گز درازا دارد و نوع دیگر آن همیشه در آب های شیرین باشد
بی التفات. بی رغبت. بی میل. (از برهان قاطع). لاابالی. (انجمن آرا). بی خبر. غافل. (ناظم الاطباء). بی توجه. بی التفات. سست انگار، بی ترس و بیم. (برهان قاطع). بی بیم. (انجمن آرا). بیباک. بی اندیشه. (آنندراج). بیباک. بی پروا. بی ترس. دلیر. بهادر. (ناظم الاطباء). فارغ بال. بی اعتنا. بی هراس. بیباک. بی پروا. بی محابا. بدون خوف و رعب: جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد. امیرخسرو. هر دلی کو واله و حیران حسن یار شد از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود. اسیری لاهیجی. ، سرآسیمه. (اسدی) (اوبهی) (معیار جمالی). سرآسیمه. بی فراغت. بیطاقت. بی آرام. (برهان قاطع). بی طاقت. (انجمن آرا). آشفته. حیران. سرگشته. (ناظم الاطباء). سرآسیمه، مقابل پروا به معنی فراغت. (از معیار جمالی). بی فراغت مشوش. مضطرب. بی قرار. بی آرام. بی تاب و توان: قمر ز قبضۀ شمشیر تست ناایمن زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا. امیرمعزی. بود نقاش قضادر شجرت متواری بود فراش صبا در چمنت ناپروا. انوری. تا بخاک اندر آرام نگیری که سپهر همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست. انوری. پرتو خورشید چون پیدا شود ذرۀ سرگشته ناپروا خوش است. عطار. یاد باد آنکه رخت شمع طرب میافروخت وین دل سوخته پروانۀ ناپروا بود. حافظ. پناه ملک سلیمان شهنشه ایران که آسمان ز معالی اوست ناپروا. معیار جمالی. ، بی دانش. (برهان قاطع). بی اندیشه. بی فکر. (ناظم الاطباء) ، بدون قصد و اراده. ناتوان. سست، مشغول و همیشه در کار. (ناظم الاطباء)
بی التفات. بی رغبت. بی میل. (از برهان قاطع). لاابالی. (انجمن آرا). بی خبر. غافل. (ناظم الاطباء). بی توجه. بی التفات. سست انگار، بی ترس و بیم. (برهان قاطع). بی بیم. (انجمن آرا). بیباک. بی اندیشه. (آنندراج). بیباک. بی پروا. بی ترس. دلیر. بهادر. (ناظم الاطباء). فارغ بال. بی اعتنا. بی هراس. بیباک. بی پروا. بی محابا. بدون خوف و رعب: جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد. امیرخسرو. هر دلی کو واله و حیران حسن یار شد از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود. اسیری لاهیجی. ، سرآسیمه. (اسدی) (اوبهی) (معیار جمالی). سرآسیمه. بی فراغت. بیطاقت. بی آرام. (برهان قاطع). بی طاقت. (انجمن آرا). آشفته. حیران. سرگشته. (ناظم الاطباء). سرآسیمه، مقابل پروا به معنی فراغت. (از معیار جمالی). بی فراغت مشوش. مضطرب. بی قرار. بی آرام. بی تاب و توان: قمر ز قبضۀ شمشیر تست ناایمن زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا. امیرمعزی. بود نقاش قضادر شجرت متواری بود فراش صبا در چمنت ناپروا. انوری. تا بخاک اندر آرام نگیری که سپهر همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست. انوری. پرتو خورشید چون پیدا شود ذرۀ سرگشته ناپروا خوش است. عطار. یاد باد آنکه رخت شمع طرب میافروخت وین دل سوخته پروانۀ ناپروا بود. حافظ. پناه ملک سلیمان شهنشه ایران که آسمان ز معالی اوست ناپروا. معیار جمالی. ، بی دانش. (برهان قاطع). بی اندیشه. بی فکر. (ناظم الاطباء) ، بدون قصد و اراده. ناتوان. سست، مشغول و همیشه در کار. (ناظم الاطباء)
ژان فرانسوا. از مشاهیر دریانوردان فرانسه. مولد به سال 1741 و وفات به سال 1788م. وی به سال 1782 مأمور اخراج انگلستان از مستعمرات و مستملکات فرانسه در سواحل خلیج هودسن واقع در امریکای شمالی گردید و اموری خطیر انجام کرد و هم به سال 1785 از جانب لوئی شانزدهم مأمور اکتشافات بحری شد و با دو کشتی جنگی به نام بوسل و آسترلاب به بحر محیط درآمد و در چین و ژاپن و سواحل استرالیا بگشت ولی در سال 1788 مدتی از او بی خبر ماندند و برای جستجوی از حال او کشتیهائی فرستادند سرانجام در 1827 کاپیتن انگلیسی موسوم به دیلن در سواحل جزیره وانی کورو شکسته های کشتیهای او را پیدا کرد. لاپروز را سیاحت نامه ای است که نشر شده است. (قاموس الاعلام ترکی)
ژان فرانسوا. از مشاهیر دریانوردان فرانسه. مولد به سال 1741 و وفات به سال 1788م. وی به سال 1782 مأمور اخراج انگلستان از مستعمرات و مستملکات فرانسه در سواحل خلیج هودسن واقع در امریکای شمالی گردید و اموری خطیر انجام کرد و هم به سال 1785 از جانب لوئی شانزدهم مأمور اکتشافات بحری شد و با دو کشتی جنگی به نام بوسل و آسترلاب به بحر محیط درآمد و در چین و ژاپن و سواحل استرالیا بگشت ولی در سال 1788 مدتی از او بی خبر ماندند و برای جستجوی از حال او کشتیهائی فرستادند سرانجام در 1827 کاپیتن انگلیسی موسوم به دیلُن در سواحل جزیره وانی کورو شکسته های کشتیهای او را پیدا کرد. لاپروز را سیاحت نامه ای است که نشر شده است. (قاموس الاعلام ترکی)
کسی که هرچه بخواهد برایش مهیا شود. (فرهنگ نظام). مقابل کام کش. (از آنندراج). برخورنده و متمتع. (ناظم الاطباء). کامیاب. کامران. نیکبخت. پیروز: خجسته بادت و فرخنده و مبارک باد نواز و خلعت و تشریف شاه کامروا. ؟ خدایگان جهان شادکام و کامروا کمینه چاکر بر درگهش دو صدهوشنگ. فرخی. دل من چون رعیتی است مطیع عشق چون پادشاه کامرواست. فرخی. بدولت و سپه و ملک خویش کامروا ز نعمت و ز تن و جان خویش برخوردار. فرخی. جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا لشکرش بیعدد و مملکتش بی انداز. فرخی. همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور سلطان معظم فرخ زاد فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامکار و برخوردار از ملک و جوانی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). شاه مسعود براهیم که در ملک جهان خسرو نافذحکم و ملک کامرواست. مسعودسعد. - کامروا بودن، بر مراد و آرزو کامیاب بودن. پیروز و موفق بسر بردن. در عیش و عشرت زیستن: از آن پس دژ و گنج ومردم تراست برین نامور بوم کامت رواست. فردوسی. دلشاد زی و کامروا باش و ظفریاب بر کام و هوای دل و بر دشمن غدار. فرخی. کامروا باد و نرم گشته مر او را چرخ ستمکاره و زمانۀ وارون. فرخی. دلشاد زی و کامروا باش و طرب کن با طرفه نگاری چو گل تازه بگلزار. فرخی. پاینده باد و کامروا باد و شاد باد آن شادیی که میل ندارد بهیچ غم. فرخی. دل آنجا گراید که کامش رواست خوش آنجاست گیتی، که دل را هواست. اسدی. بزرجمهر بامداد بخدمت خسرو شتافتی و او را گفتی: ’سحرخیز باش تا کامروا باشی’. (مرزبان نامه). در روزگار کامروا باد و شادخوار شاه ملوک، صدر سلاطین روزگار. مختاری
کسی که هرچه بخواهد برایش مهیا شود. (فرهنگ نظام). مقابل کام کش. (از آنندراج). برخورنده و متمتع. (ناظم الاطباء). کامیاب. کامران. نیکبخت. پیروز: خجسته بادت و فرخنده و مبارک باد نواز و خلعت و تشریف شاه کامروا. ؟ خدایگان جهان شادکام و کامروا کمینه چاکر بر درگهش دو صدهوشنگ. فرخی. دل من چون رعیتی است مطیع عشق چون پادشاه کامرواست. فرخی. بدولت و سپه و ملک خویش کامروا ز نعمت و ز تن و جان خویش برخوردار. فرخی. جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا لشکرش بیعدد و مملکتش بی انداز. فرخی. همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور سلطان معظم فرخ زاد فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامکار و برخوردار از ملک و جوانی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). شاه مسعود براهیم که در ملک جهان خسرو نافذحکم و ملک کامرواست. مسعودسعد. - کامروا بودن، بر مراد و آرزو کامیاب بودن. پیروز و موفق بسر بردن. در عیش و عشرت زیستن: از آن پس دژ و گنج ومردم تراست برین نامور بوم کامت رواست. فردوسی. دلشاد زی و کامروا باش و ظفریاب بر کام و هوای دل و بر دشمن غدار. فرخی. کامروا باد و نرم گشته مر او را چرخ ستمکاره و زمانۀ وارون. فرخی. دلشاد زی و کامروا باش و طرب کن با طرفه نگاری چو گل تازه بگلزار. فرخی. پاینده باد و کامروا باد و شاد باد آن شادیی که میل ندارد بهیچ غم. فرخی. دل آنجا گراید که کامش رواست خوش آنجاست گیتی، که دل را هواست. اسدی. بزرجمهر بامداد بخدمت خسرو شتافتی و او را گفتی: ’سحرخیز باش تا کامروا باشی’. (مرزبان نامه). در روزگار کامروا باد و شادخوار شاه ملوک، صدر سلاطین روزگار. مختاری
خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (جهانگیری) (غیاث). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد که باددر آن آید و آنرا بادخوان و بادخن و بادخون گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بادخوان، بادخن و بادخون شود.
خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (جهانگیری) (غیاث). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد که باددر آن آید و آنرا بادخوان و بادخن و بادخون گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بادخوان، بادخن و بادخون شود.
بر گرفته از} لمپ {فرانسوی نفت سوز گرد سوز نوعی چراغ که دارای مخزنی است جهت مایع قابل احتراق (نفت روغن و غیره) و فتیله ای در آن مخزن فرو برده و همچنین لوله ای شیشه یی دارد که شعله فتیله را احاطه کند لامپا، حباب چراغ برق
بر گرفته از} لمپ {فرانسوی نفت سوز گرد سوز نوعی چراغ که دارای مخزنی است جهت مایع قابل احتراق (نفت روغن و غیره) و فتیله ای در آن مخزن فرو برده و همچنین لوله ای شیشه یی دارد که شعله فتیله را احاطه کند لامپا، حباب چراغ برق