معنی لامخ - جستجوی لغت در جدول جو

لامخ(مِ)

لغت نامه دهخدا

شامخ

بلند، مرتفع

فرهنگ فارسی عمید

لامع

درخشان، درخشنده، تابان

فرهنگ فارسی عمید

لامه

دستمالی که روی دستار یا کلاه می بندند، لامک، برای مثال پیچیده یکی لامک میرانه به سر بر / بربسته یکی کزلک ترکی به کمر بر (سوزنی - ۳۳)

فرهنگ فارسی عمید

لامح

درخشنده، تابنده، فروغ دهنده، پرتوافکن، درخشان

فرهنگ فارسی عمید

لاما

نوعی شتر بی کوهان به رنگ خرمایی، سیاه، سفید یا ابلق که در امریکای جنوبی پیدا می شود و قدش به یک متر می رسد
مرد روحانی یا کاهن بودایی در طریقۀ لامائیسم

فرهنگ فارسی عمید

کامخ

نوعی خورش که از شیر و ماست تهیه می شود، آب کامه

فرهنگ فارسی عمید

لامی

به شکل «ل»
در علم زیست شناسی استخوان لامی، استخوانی به شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد
صمغی زرد رنگ و خوشبو که از درختی در هندوستان گرفته می شود

فرهنگ فارسی عمید

لامک

لامه، دستمالی که روی دستار یا کلاه می بندند، لامک

فرهنگ فارسی عمید

لامپ

وسیله ای دارای حباب شیشه ای که به کمک جریان الکتریسیته، روشنایی تولید می کند
لامپ فلوئورسان: لامپ درازی که روشنایی آن شبیه مهتاب و دارای مقداری اشعۀ ماورای بنفش و نور آن بهتر و مفیدتر از نور لامپ های معمولی و از لحاظ مصرف برق باصرفه تر است

فرهنگ فارسی عمید

دامخ

(مِ)

لیل دامخ، شب معتدل نه گرم و نه سرد. (منتهی الارب)

لغت نامه دهخدا

المخ

(اَ مُ)

رمز المختار. نشانۀ المختار یعنی برگزیدۀ اقوال

لغت نامه دهخدا

لامه

لاتینی تازی گشته شتر بی کوهان مونث لام چشم، چشم زخم، ترس

فرهنگ لغت هوشیار

لامپ

فرانسوی چراغ نوعی چراغ که دارای مخزنی است جهت مایع قابل احتراق (نفت روغن و غیره) و فتیله ای در آن مخزن فرو برده و همچنین لوله ای شیشه یی دارد که شعله فتیله را احاطه کند لامپا، حباب چراغ برق. قسمی چراغ که مخزنی دارد و در آن مایعی قابل احتراق چون روغن و نفت و غیره ریزند و فتیله در آن غوطه ور باشد و بر سر لوله آبگینه دارد که شعله را احاطه کند، لامپ الکتریک، جباب چراغ برق

فرهنگ لغت هوشیار

کامخ

پارسی تازی گشته کامک کامه آبکامه نانخورشی است یا آشی آبکامه که از آن نانخورش سازند کامه، جمع کوامخ، پلیدی مردم

فرهنگ لغت هوشیار

لامی

لامی در فارسی بر گرفته از واژه اندلسی سگز غندرون

فرهنگ لغت هوشیار

لامک

پارچه ای چهار ذرعی (چارگزی) که بر بالای دستار بندند (بیشتر در هند) : پیچیده یکی لامک میرانه بسربر بر بسته یکی گز لک تر کانه کمر بر. (سوزنی لغ)

فرهنگ لغت هوشیار

لماخ

تو گوش هم زدن

فرهنگ لغت هوشیار

لاما

فرانسوی شتر بی کوهان از جانوران شتر آمریکا

فرهنگ لغت هوشیار

لامس

برماسنده بپساونده لمس کننده بپساونده

فرهنگ لغت هوشیار

لامج

پر خور، بکن پرگای

فرهنگ لغت هوشیار

لامح

درخشنده درخشنده تابان: و مخایل نجابت و تباشیرشهامت برجبین او لامح است. درخشنده

فرهنگ لغت هوشیار

شامخ

بلند، مرتفع، رفیع

فرهنگ لغت هوشیار

لامص

نگبهان تاکستان رزبان

فرهنگ لغت هوشیار

لامع

درخشنده تابان درخشنده درخشان تابنده تابان: لیک سرخی بررخی کولامع است بهر آن آمد که جانش قانع است. (مثنوی لغ) جمع لوامع یامثل (مانند) برق لامع. سخت بشتاب سریع

فرهنگ لغت هوشیار