جدول جو
جدول جو

معنی لامبزه - جستجوی لغت در جدول جو

لامبزه
لب و لوچه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لامعه
تصویر لامعه
لامع، درخشان، درخشنده، تابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بامزه
تصویر بامزه
خوشمزه، لذیذ، دارای طعم خوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمبزه
تصویر کمبزه
نوعی میوه شبیه خربزۀ نارس
فرهنگ فارسی عمید
(مِ رِ)
شارل دوک دو. مارشال فرانسه. مولد پاریس. (1664-1602)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
لردجیمز. دریاسالار انگلیسی که کپنهاک را در سال 1807 میلادی بمباران کرد (1756- 1833 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
مجمع الجزایر پلی نزی دارای 1500 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
مدفوعی که در دو سه روز آغاز تولد از نوزاد انسان دفع می شود. این مدفوع ترکیبی است از صفرا و ترشحات و سلولهای مخاطی رودۀ نوزادان که در حالت جنینی بوده اند. رنگ آن خرمایی مایل به سبز است. (فرهنگ فارسی معین). عقی (ع ق ) . قفّه. نخستین حدث کودک. فضول معده کودک، در روزهای نخستین ولادت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
ماری ترزلوئی دوساو واکارینیان پرنس دو، دوست صمیمی ماری آنتوانت، مقتول در کشتار سپتامبر 1792، مولد تورن به سال 1749 میلادی
لغت نامه دهخدا
نام کرسی بخش از ولایت سن بریوک در ایالت (کت دونر) فرانسه، دارای راه آهن و 4775 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(بِ زِ لِ)
نام بخشی از فینیستر، ولایت برست به فرانسه، دارای 16761 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شارل اژن دولرن پرنس دو. مولد ورسال (1751-1825م.). وی ازمخالفین سرسخت انقلابیون و از رؤسای مهاجرین بود
لغت نامه دهخدا
(مُ بُوْ رُ)
نام کرسی بخش از ولایت اکس در ایالت ’بوش دورن’ فرانسه. دارای راه آهن و 1992 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام بخشی از الجزیره، ولایت باتنا ایالت کنستانتین دارای 1986 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(دُ مِ زَ)
پلید و زشت: لصوص دلامزه، دزدان پلید زشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
به معنی داموزست. (شعوری ص 426 ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بُ زَ / زِ)
دالبژه. (شعوری). دالبوز. دالبوزه. دالپوز. دالیوز. دالیوزه. (برهان). دالبز. (انجمن آرا). دالبره. (ناظم الاطباء). داپرزه. (جهانگیری). دالوژه. (شعوری). کاسکنه. طیرغله. مرغی است کوچک و جهنده که عرب صعوه گویندش و بعضی گویند نوعی از وطواط است و بعربی وصع خوانند (برهان). وصع. دخل. (از منتهی الارب). ابن تمره. (لغت نامه). وصعه. (زمخشری) ، فراشتروک را نیز گویند. (از برهان). پرستو. پرستوک. (ناظم الاطباء). خطاف. جنسی از فراشتروک. (شرفنامه). صاحب آنندراج آرد: دالبزه و دالبوز و دالبوزه هر سه نام یک مرغ است که باندک تفاوتی در برهان سه جا بیک عبارت مکرر کرده و آن نوعی از وطواط است و پرستوک، و پرستوک اصح است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات واقع در 2000گزی جنوب باختری خمین. هوایی معتدل و 100 سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و چغندرقند و انگور و پنبه است و شغل مردم آن زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بَ زِ)
زن عاشق. مرد عاشق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ استینگاس)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ / چِ)
بامبه چه (در تداول عامه) بامب. بامبه، ضرب با کف دست به تارک و میان سر کسی. (یادداشت مؤلف). زخم با کف دست بر سر کسی. بام. بامب کوچک که برمیان سر کسی زنند با کف دست. ضربتی خفیف بر سر کسی با کف دست گشاده. ضربت. (یادداشت مؤلف). توسری کوچک. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده).
- بامبچه زدن، ضربت با کف دست گشاده بر سر کسی. بامب زدن. توسری زدن.
- بامبچه خوردن، بامب خوردن: توسری خوردن
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
لیاقت. شأن. درجه. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد
لغت نامه دهخدا
سنگی مدور و طولانی تراشیده که آنرا بر بام خانه غلطانند تا سطح بام سخت و محکم شود بام غلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امازه
تصویر امازه
جداکردن جدایاندن
فرهنگ لغت هوشیار
خانه شاگرد (در سرای بزرگان)، پسر نابالغ که در حرم شاهان قاجار به کارهایی گماشته بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رامزه
تصویر رامزه
پیه زانو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامینه
تصویر لامینه
فرانسوی خس دریا روف
فرهنگ لغت هوشیار
مدفوع آغاز زاده شدن، مدفوعی که در دوسه روز آغاز تولداز نوزاد انسان دفع میشود. این مدفوع ترکیبی است از صفرا و ترشحات و سلولهای مخاطی روده نوزادان که در حالت جنینی بوده اند. رنگ آن خرمایی مایل بسبز است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جابزه
تصویر جابزه
گریز، کوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دالبزه
تصویر دالبزه
پرستو، نوعی از وطواط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دالبزه
تصویر دالبزه
((زِ))
پرستو، دالبوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لامسه
تصویر لامسه
بساوایی
فرهنگ واژه فارسی سره
غشی و به تصور عوام جن زده، فرد آزاردهنده
فرهنگ گویش مازندرانی
گشوده شده
فرهنگ گویش مازندرانی
لب و لوچه
فرهنگ گویش مازندرانی
لب و لوچه
فرهنگ گویش مازندرانی