جدول جو
جدول جو

معنی لالا - جستجوی لغت در جدول جو

لالا
درخشان، تابان
للیه، مردی که پرستار و مربی شاه زادگان و کودکان بزرگ زادگان بوده است
لؤلؤ لالا: مروارید درخشان
تصویری از لالا
تصویر لالا
فرهنگ فارسی عمید
لالا
این کلمه را سکائی و بمعنی یک چشم دانسته اند، آریماسپ. قومی قدیم از سکاهای ساکن آسیا در ماوراء ایمائوس و ساحل شرقی بحر خزر. بر طبق اساطیر، افراد این قوم یک چشم بودند. هرودت گوید: البته در شمال اروپا طلا زیاد است، ولی نمیتوانم باور داشته باشم که طلا را اریماسپ ها، یعنی مردمی که در همه چیز شبیه سایر مردمانند ولی یکچشم دارند از عنقاها میدزدند. اصلاً من باور ندارم که مردم یکچشم وجود داشته باشد. (ایران باستان ص 636)
لغت نامه دهخدا
لالا
موضعی از دودانگه به هزار جریب مازندران، (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 122)، دهی از دهستان نرم آب بخش دو دانگه شهرستان ساری واقع در هشت هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد، کوهستانی معتدل و مرطوب، دارای 150 تن سکنه، شیعه، مازندرانی و فارسی زبان، آب از چشمه و زه آب رود محلی، محصول غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
لالا
رضی الدین لالای قزوینی شاعر، رجوع به رضی الدین شود، این دو بیت او راست:
هر آنکو کند جرم مجرم درسته
کند فضل حق از دمندانش رسته،
پندی بگویمت بشنو هان دگر مپز
در دیزۀخیال اباهای حرص و آز،
(سروری ذیل لغت درسته به معنی عضو و دیزه به معنی نوعی دیگ)
لغت نامه دهخدا
لالا
غلام و بنده و خادم و خدمتکار، (برهان)، لله، چاکر، خواجه (به معنی متداول امروز)، مربی مرد طفل را، مقابل دایه و دایگان، مرد پیری که مربی و مواظب خدمت بزرگ زادگان باشد ... و در این ازمنه لله خوانند چنانکه خدمتکار قدیم و پیر از کنیزان را دادا گویند و بی الف مشهور شده دده خوانند، (آنندراج)، و در قاموس کتاب مقدس آمده: لالا، هادی و راهنما و توجه کننده طفل را گویند، در میان یونانیان و رومانیان نوکری که توجه اطفال خردسال را می کرد و آنها را محافظت می کرد و مبادی حکمت را متدرجاً به ایشان می آموخت و درسن مناسب ایشان را به مکتب می برد و در وقت شام بخانه می آورد و بدین لحاظ توان گفت که شریعت لالای بنی اسرائیل بود، و هنگامی که طایفۀ مسطوره بمنزلۀ طفل بودند آنها را توجه کرد تا بالاخره متدرجاً بتوسط پیش نهادها و پیش گوئیها آنها را به مسیح رهبر گشت و چون شخص یهودی به معرفت ایمان مسیح نایل گشت تکلیف شریعت به انجام رسیده و تکمیل شده است، - انتهی:
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش فیروز و لالا دیده ام،
خاقانی،
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید،
خاقانی،
سلطان شرع و خادم و لالای او بلال
من سر به پای بوسی لالا برآورم،
خاقانی،
نعمانت در عرب چو نجاشیست در حبش
مولی صفت نموده و لالا زبان شده،
خاقانی،
روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند
پیش خاتون عرب جوهر و لالا بینند،
خاقانی،
هر سال مه سیاه شود بر امید آنک
روزیش نام خادم لالا برافکند،
خاقانی،
پیش یکران ضمیرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالائی فرست،
خاقانی،
شام را از حبش ظلمت از آن آوردند
تا که بر درگه جاه تو کند لالائی،
شمس طبسی،
دست مسند تا به لالائیش گیرد در کنار
پیش فرمانش چو هندوی مطاوع می شود،
کمال اسماعیل،
او امین من بد و لالای من
خائنش کرد آن خیانتهای من
گر کشم کینه از آن میر حرم
آن تعدّی هم بیاید بر سرم،
مولوی،
دلاگر عاشقی مردانه پیش آی
وگرنه با زنان بنشین چو لالا،
مولوی،
صبر چون پول صراط آنسو بهشت
هست با هر خوب یک لالای زشت،
مولوی،
تا ز لالا میگریزی وصل نیست
زانکه لالا را ز شاهد فصل نیست،
مولوی،
انس تو با دایه و لالاچه شد
گر کسی شاید بغیر حق عضد،
مولوی،
جز مقام راستی یکدم مایست
هیچ لالا مرد را چون چشم نیست،
مولوی،
هین بزن دستی که آن شاهد رسید
هان بکن رقصی که لالا میرود،
مولوی،
فرخ آن است که لالای شهنشاه بود
مقبل آن است که او هندوی سلطان باشد،
سلمان ساوجی،
سر فراگوش کنیزانش نیارست آورید
لولوی کافوروش تا نام خود لالا نکرد،
سلمان،
دگمه هائی که نهادند به مشکین والا
حقش آن است که لولوست به لالا نرسد،
نظام قاری (دیوان البسه، ص 65)،
استاد علی است حمزه در جنگ ولی
صد حمزه به علم و فضل لالای علی است،
شهاب ترشیزی
دانه ای است سیاه مانند کنجد، (برهان)، گیاهی است که ازطرف مکه می آورند و بجهت بواسیر بخور کردن بغایت نافع بود خاصه ثمر آن و درد مقعد را ساکن گرداند و چون بیاشامند خون را ببندد و طبیعت آن مسخن بود و در وی قبض بسیار بود و بسیار از وی مضر بود بمثانه و مصلح وی حب الاس بود، (اختیارات بدیعی)، صاحب تحفه گوید: رازی گوید گیاهی است که از مکه خیزد و بخور ثمر او جهت بواسیر و درد آن و شراب او جهت رفع سیلان خون نافع ومضر مثانه و مصلحش تخم مورد است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، انطاکی گوید: لالا مجهول ٌ، (تذکرۀ ضریر انطاکی)
پرگوئی و هرزه چانگی، (برهان)
لغت نامه دهخدا
لالا
از لالا تازی تابان درخشان لالا بگی یا لالا بیگی: برابر است با لالا بغی لالا پارسی است و برابر است با (غلام) تازی
فرهنگ لغت هوشیار
لالا
درخشنده
تصویری از لالا
تصویر لالا
فرهنگ فارسی معین
لالا
بنده، خدمتکار، غلام، لله، مربی، ماما، خفتن، خواب، درخشان، درخشنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از والا
تصویر والا
(پسرانه)
بالا عزیز، گرامی، محترم، دارای ارج و اهمیت، اصیل، نژاده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالا
تصویر بالا
(پسرانه)
قیافه (نگارش کردی: باا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لاله
تصویر لاله
(دخترانه)
گونه سرخ و گلگون، گلی که رنگهای گوناگون دارد و معروفترین آن لاله سرخ و صحرائی است، گلی به شکل جام و سرخ رنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لیلا
تصویر لیلا
(دخترانه)
شبانه، لیلی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از علالا
تصویر علالا
بانگ، فریاد، شور و غوغا، هیاهو، صدای سگ، عوعو سگ، برای مثال گفت از بانگ و علالای سگان / هیچ واگردد ز راهی کاروان؟ (مولوی - ۸۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کالا
تصویر کالا
متاع، مال التجاره، مال، مجموع مهره های شطرنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لالس
تصویر لالس
نوعی پارچۀ ابریشمی لطیف و سرخ رنگ، برای مثال گه در قدم باغ کشد فضل تو دیبا / گه بر سر کهسار نهد حکم تو لالس (بدر جاجرمی- مجمع الفرس - لالس)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والا
تصویر والا
بالا، بلند، بلندمرتبه، برای مثال چو هامون دشمنانت پست بادند / چو گردون دوستان والا همه سال (رودکی - ۵۲۵)
برتر، بلند، پسوند متصل به واژه به معنای بزرگ مثلاً والاتبار، والاجاه، والاحضرت، والاقدر، والامنش، والانژاد، والاهمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالا
تصویر پالا
پسوند متصل به واژه به معنای پالاینده مثلاً باده پالا، ترشی پالا، خون پالا
یدک، اسب یدک، کنایه از اسب، اسب خاص پادشاه که زین و یراق کرده و بر در بارگاه نگاه می داشتند، جنیبت، پالاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لالکا
تصویر لالکا
کفش، پا افزار، برای مثال وآن را که بر آخور ده اسب تازی ست / در پای برادرش لالکا نیست (ناصرخسرو - ۱۱۵) کفشی که مردم روستایی به پا کنند، در علم زیست شناسی تاج خروس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلالا
تصویر تلالا
بانگ، آواز، صوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لولا
تصویر لولا
ابزاری که با آن در را به چهارچوب وصل می کنند و در به وسیلۀ آن باز و بسته می شود
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
بانگ و شور و غوغا. (برهان) (ناظم الاطباء). علالوش. هیابانگ:
بجه از جو، سوی ما آ، که تماشاست در این سو
ستر اﷲ علینا، چه علالاست در این کو.
مولوی.
- علالای سگ، پارس کردن او. بانگ او:
زین همه بانگ و علالای سگان
هیچ واماند ز راهی کاروان ؟
مولوی.
، تشنیع، کنایه و حرف پهلودار. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
موضعی کنار رود سیمره در خارج درۀکوچک کلم در دامنۀ کبیرکوه و بدانجا خرابه هائی از آثار عهد ساسانی باشد، (جغرافیای غرب ایران ص 293)
لغت نامه دهخدا
نام دهی از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان واقع در 12 هزارگزی شمال گلپایگان، کنار راه مال رو کیدر به دره باغ، دارای 114 تن سکنه شیعه، فارسی و لری زبان، محصول غلات و لبنیات و تریاک و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالروست، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نام دهی جزء دهستان رودبار قصران، بخش افجه شهرستان تهران در 28 هزارگزی شمال باختری گلندوک و هشت هزارگزی خاوری راه شمشک به تهران، دارای 911 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)، (تلفظ محلی لالون است، رجوع به لالون شود)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بالا
تصویر بالا
فراز، زبر، فوق، مقابل زیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالا
تصویر حالا
اینک ایدون نون اکنون درین وقت الان الحال: (حالا فرصت ندارم) اکنون، اینک، الان، کنون، این زمان، در همین وقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالا
تصویر پالا
صاف کننده، پالاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلالا
تصویر تلالا
رکن تقطیع موسیقی قدیم، صوت خوانندگی آواز. آواز، صوت
فرهنگ لغت هوشیار
بدینگونه آمده است در فرهنگ رشیدی و برهان قاطع و غیاث اللغات و آنندراج و چون تازی نیست باید آلالا نوشته شود: بانگ، شور، نیش سخن پهلو دار گوشه زدن بانگ و شور و غوغا علالوش یا علالای سگ. پارس کردن سگ بانگ سگ، سخن پهلو دار. هیاهو، غوغا، شور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علالا
تصویر علالا
((عَ))
بانگ و شور و غوغا، علالوش، سخن پهلودار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلالا
تصویر تلالا
((تَ))
رکن تقطیع موسیقی قدیم، صوت، خوانندگی، آواز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والا
تصویر والا
وگرنه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حالا
تصویر حالا
اکنون، کنون، اینگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از والا
تصویر والا
متعال، رفیع، متعالی
فرهنگ واژه فارسی سره
کوهی در، کیلومتری جنوبی گرگان و به ارتفاع،، ۰۱ متر، از
فرهنگ گویش مازندرانی
مردنی، در حال مرگ
فرهنگ گویش مازندرانی