جدول جو
جدول جو

معنی لافظ - جستجوی لغت در جدول جو

لافظ
(فِ)
نعت فاعلی از لفظ به معنی انداختن و از دهن بیرون افکندن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حافظ
تصویر حافظ
(پسرانه)
نگهبان، آنکه تمام یا بخشی از قرآن را از حفظ کرده است، لقب شاعر بزرگ قرن هشتم، خواجه شمس الدین محمد شیرازی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لاف
تصویر لاف
گفتار بیهوده و گزاف، دعوی زیاده از حد، خودستایی
لاف زدن: خودستایی کردن، دعوی زیاده از حد کردن، برای مثال دوست مشمار آنکه در نعمت زند / لاف یاری و برادرخواندگی (سعدی - ۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
حرفی که از دهان بیرون آید، کلمه، سخن، گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حافظ
تصویر حافظ
حفظ کننده، نگه دارنده، نگهبان، نگهدار، ازبردارنده، ویژگی کسی که تمام یا بخشی از قرآن را حفظ است
فرهنگ فارسی عمید
لافزن، که گوید و نکند، که نازد و فخر آرد بچیزی که ندارد، صلف، متصلّف، مطرمذ، طرماذ، طرمذار:
آمد اندر انجمن آن طفل خرد
آبروی مرد لافی را ببرد،
مولوی،
از سر و رو تابد ای لافی غمت،
مولوی،
لعماظ، مرد لافی، طرماذ، مرد لافی، رجل متصلف، مرد لافی، عنظوان، ساحر لافی و برانگیزنده، (منتهی الارب) (در تاج العروس الساحرالمعتری)
لغت نامه دهخدا
(لَ ف ف)
زبان باز
لغت نامه دهخدا
(لِ)
تره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ / لَ)
آبی است مر بنی ایاد را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ قَ)
اندوهگین کردن کسی را، راندن از نزدیک خود، سخت تقاضا کردن و ستهیدن در آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جزیره ای است به بحر عمان، میان این دریا و هجر و آن جزیره بنی کاوان باشد که عثمان بن ابی العاصی الثقفی به روزگار عمر بن الخطاب بگشود و ازآنجا به فارس رفت و شهرهای آن فتح کرد. عثمان را بدین جزیره مسجدی است معروف. لافت از آبادترین جزایر بحر و بدان جا قری و چشمه ها و عمارات بوده است. اما بدین روزگار (عهد یاقوت) که من سفر دریا کردم و بارها به کشتی درآمدم از آن چیزی نشنیدم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نعت فاعلی از لفت به معنی روی گردانیدن از کسی و او را از رأی و ارادۀ وی برگردانیدن. (از منتهی الارب) :
ثقاه من الاخوان یصفون ودّه
و لیس لما یقضی به اﷲ لافت.
ابواحمد یحیی بن علی منجم
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نعت فاعلی از لفح به معانی به شمشیرزدن و سوختن آتش و گرما و سموم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
پیرراپ نوی ّ. تراژدی نویس فرانسوی. مولد لالند (پریگور) (1773-1846 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
آنتوان دو. شاعر تراژیک مؤلف ’مانیلو’. مولد پاریس (1653-1708 میلادی)
شارل دو. مصور تاریخ فرانسه. مولد پاریس (1636-1716 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(فِ ظَ)
دریا (مجازاً). (مهذب الاسماء). دریا بدان جهت که بیرون اندازد جواهر و عنبر و جز آن را (ویستعمل بالالف و اللام و بدونهما) (منتهی الارب) ، خروه. (مهذب الاسماء). خروس بدان جهت که دانه را به منقار خود بردارد و پیش ماکیان اندازد، کبوتر و هر مرغ که چوزه را به دهان خورش دهد بدان جهت که دانه از شکم بیرون آورد و خوراند، گوسپند که چون بدوشیدن خوانند نشخوار بیندازد و شادان پیش آید. (منتهی الارب) ، سنگ آس. (مهذب الاسماء). آسیا. و از یکی از این مذکورات است قولهم اسمح من لافظه، و الهاء للمبالغه، دنیا بدان جهت که هرچه در آن است به سوی آخرت دفع کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نعت فاعلی از لحظ به معنی به دنبال چشم نگریستن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
سخن، زبان، لغت، حرفی که از دهان بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لافظه
تصویر لافظه
دریا، گیتی، خروس، آسیا
فرهنگ لغت هوشیار
تره از گیاهان تفیده از دهان بیرون انداخته دازه دان، برون نگر، زبان باز آنکه الفاظ را در ید قدرت خود دارد، آنکه بالفاظ بیش از معانی توجه دارد، زبان باز
فرهنگ لغت هوشیار
تیغ زن، سوزان آتش سوزان، زهر سوزنده بشمشیر زننده، سوزنده جمع لوافح
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه خودستایی کند: آمد اندر انجمن آن طفل خرد آبروی مرد لافی را ببرد. (مثنوی نیک. 43: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
چشم، نگرنده بدنبال چشم نگرنده، نگرنده: اسرار قلم در دل لوح آمده محفوظ مشتاق علی سر قلم را شده لاحظ. (مظفر علی شاه. مشتاقیه. بمبئی ص 113)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حافظ
تصویر حافظ
نگاهدار، حارس، گوشدار، دارنده، حفیظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاف
تصویر لاف
خودستایی بدروغ، خویشتن ستائی بدروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لافح
تصویر لافح
((فِ))
به شمشیر زننده، سوزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاحظ
تصویر لاحظ
((حِ))
به دنبال چشم نگرنده، نگرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حافظ
تصویر حافظ
((فِ))
نگهبان، حارس، از بر کننده قرآن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفاظ
تصویر لفاظ
((لَ فّ))
زبان باز، پرحرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لفظ
تصویر لفظ
((لَ))
واژه، کلمه، سخن گفتن، جمع الفاظ، قلم صحبت کردن صحبت به شیوه و روش نوشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاف
تصویر لاف
خودستایی بی اصل و گزاف، رجز
فرهنگ فارسی معین
پاسدار، حارس، حامی، محافظ، مدافع، مهیمن، نگاهبان، نگهبان، حفظکننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ریسمانی که با آن شاخ گاو و گوساله را می بندند
فرهنگ گویش مازندرانی
دروغگو
فرهنگ گویش مازندرانی
کلمه
دیکشنری اردو به فارسی