نام حرف «ل» خطی به صورت «ل» که با اسپند سوخته و مشک و عنبر یا لاجورد برای دفع چشم زخم بر پیشانی و بناگوش اطفال می کشند، لامچه، برای مثال ای حروف آفرینش را کمال تو الف / وآنگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام (انوری - ۳۲۲) خرقۀ درویشی زیور، زینت کمربند لاف و گزاف، برای مثال آخر بدهی به ننگ و رسوایی / بی شک یک روز لاف و لامش را (ناصرخسرو - ۴۹۳) ورقۀ نازک چهارگوش از جنس فلز یا شیشه که مادۀ مورد آزمایش میکروسکوپی را روی آن می گذارند و با میکروسکوپ می بینند
نام حرف «ل» خطی به صورت «ل» که با اسپند سوخته و مشک و عنبر یا لاجورد برای دفع چشم زخم بر پیشانی و بناگوش اطفال می کشند، لامچه، برای مِثال ای حروف آفرینش را کمال تو الف / وآنگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام (انوری - ۳۲۲) خرقۀ درویشی زیور، زینت کمربند لاف و گزاف، برای مِثال آخر بدهی به ننگ و رسوایی / بی شک یک روز لاف و لامش را (ناصرخسرو - ۴۹۳) ورقۀ نازک چهارگوش از جنس فلز یا شیشه که مادۀ مورد آزمایش میکروسکوپی را روی آن می گذارند و با میکروسکوپ می بینند
گودال، مغاک بی وفایی، برای مثال می آیدم ز رنگ تو ای یار بوی لان / برکنده ای ز خشم دل از یار مهربان (مولوی - لغت نامه - لان) بی حقیقتی پسوند متصل به واژه به معنای محل فراوانی چیزی مثلاً نمک لان
گودال، مغاک بی وفایی، برای مِثال می آیدم ز رنگ تو ای یار بوی لان / برکنده ای ز خشم دل از یار مهربان (مولوی - لغت نامه - لان) بی حقیقتی پسوند متصل به واژه به معنای محل فراوانی چیزی مثلاً نمک لان
گفتار بیهوده و گزاف، دعوی زیاده از حد، خودستایی لاف زدن: خودستایی کردن، دعوی زیاده از حد کردن، برای مثال دوست مشمار آنکه در نعمت زند / لاف یاری و برادرخواندگی (سعدی - ۷۱)
گفتار بیهوده و گزاف، دعوی زیاده از حد، خودستایی لاف زدن: خودستایی کردن، دعوی زیاده از حد کردن، برای مِثال دوست مشمار آنکه در نعمت زند / لافِ یاری و برادرخواندگی (سعدی - ۷۱)
مادۀ هر حیوان، سگ ماده نوازش عاشقانه نوعی ابریشم پست، ابریشم نخاله، کژ، لاه، برای مثال از چه خیزد در سخن حشو؟ از خطابینیّ طبع / وازچه خیزد پرزه بر دیبا؟ ز ناجنسیّ لاس (انوری - ۲۶۳) لاس زدن: از پی ماده رفتن حیوان نر، دست به گونۀ زن یا دختری کشیدن، لاسیدن
مادۀ هر حیوان، سگ ماده نوازش عاشقانه نوعی ابریشم پست، ابریشم نخاله، کژ، لاه، برای مِثال از چه خیزد در سخن حشو؟ از خطابینیّ طبع / وازچه خیزد پرزه بر دیبا؟ ز ناجنسیّ لاس (انوری - ۲۶۳) لاس زدن: از پی ماده رفتن حیوان نر، دست به گونۀ زن یا دختری کشیدن، لاسیدن
جسد حیوان مرده، مردار، لاشه، لاش، لش، برای مثال بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند / که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش (سعدی۲ - ۴۶۳)، پست، زبون، لاغر، هیچ و پوچ تاراج، غارت، چپاول مقدار کم لاش کردن: غارت کردن چیزی، به خصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراک های روی سفره، لاشیدن، برای مثال ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند / تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش (ناصرخسرو - ۲۷۶)
جسد حیوان مرده، مردار، لاشه، لاش، لش، برای مِثال بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند / که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش (سعدی۲ - ۴۶۳)، پست، زبون، لاغر، هیچ و پوچ تاراج، غارت، چپاول مقدار کم لاش کردن: غارت کردن چیزی، به خصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراک های روی سفره، لاشیدن، برای مِثال ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند / تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش (ناصرخسرو - ۲۷۶)
دیوار، هر طبقه از دیوار گلی، چینۀ دیوار پی، بیخ، بنیاد، برای مثال به پای پست کند برکشیده گردن شیر / به دست رخنه کند لاد آهنین دیوار (عنصری - ۱۴۵) خاک پارچۀ نرم و لطیف، دیبا، حریر، برای مثال باد همچون لاد پیش تیغ تو پولاد نرم / پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد، لاد (قطران - ۴۳۹) مخفّف واژۀ لادن
دیوار، هر طبقه از دیوار گِلی، چینۀ دیوار پی، بیخ، بنیاد، برای مِثال به پای پست کند برکشیده گردن شیر / به دست رخنه کند لاد آهنین دیوار (عنصری - ۱۴۵) خاک پارچۀ نرم و لطیف، دیبا، حریر، برای مِثال باد همچون لاد پیش تیغ تو پولاد نرم / پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد، لاد (قطران - ۴۳۹) مخفّفِ واژۀ لادن
کلات، ده یا قلعه که بر روی کوه ساخته شده باشد، قلعه، پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، ملاذ، پشلنگ، دیز، اورا، حصن، ابناخون، دژ، دز، رخّ، دیزه
کلات، ده یا قلعه که بر روی کوه ساخته شده باشد، قَلعِه، پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، مَلاذ، پِشلَنگ، دیز، اَورا، حِصن، اَبناخون، دِژ، دِز، رُخّ، دیزِه
کسی که زبانش می گیرد و نمی تواند درست حرف بزند، گنگ لعل، سرخ، رنگ سرخ، برای مثال دو لب چو نار کفیده دو برگ سوسن سرخ / دو رخ چو نار شکفته دو برگ لالۀ لال (عنصری - ۳۷۶)
کسی که زبانش می گیرد و نمی تواند درست حرف بزند، گُنگ لعل، سرخ، رنگ سرخ، برای مِثال دو لب چو نار کفیده دو برگ سوسن سرخ / دو رخ چو نار شکفته دو برگ لالۀ لال (عنصری - ۳۷۶)
قلعه ای است میان قزوین و خلخال. (منتهی الارب) (آنندراج). قلعه ای است بر قلۀ یکی ازکوههای تارم از دیلم، و آن میان قزوین و خلخال واقعاست. این قلعه از صاحب الموت است. (معجم البلدان)
قلعه ای است میان قزوین و خلخال. (منتهی الارب) (آنندراج). قلعه ای است بر قلۀ یکی ازکوههای تارم از دیلم، و آن میان قزوین و خلخال واقعاست. این قلعه از صاحب الموت است. (معجم البلدان)
فارسیان آن را به معنی مطلق قلعه استعمال نمایند. (آنندراج) : زینسان که بیاراست کنون میر قلاطی آن میر خردمند هواخواه وفادار. میرمعزی (از آنندراج). و در فرهنگ، کلات به فتح کاف تازی و فوقانی، دیه یا قریه که بر سر کوه بلند واقع شده و کلاته دیه کوچک و قلعۀ کوچک را گویند، و از اینجا مستفاد میشود که قلاط ظاهراً معرب همین کلات است. (آنندراج)
فارسیان آن را به معنی مطلق قلعه استعمال نمایند. (آنندراج) : زینسان که بیاراست کنون میر قلاطی آن میر خردمند هواخواه وفادار. میرمعزی (از آنندراج). و در فرهنگ، کلات به فتح کاف تازی و فوقانی، دیه یا قریه که بر سر کوه بلند واقع شده و کلاته دیه کوچک و قلعۀ کوچک را گویند، و از اینجا مستفاد میشود که قلاط ظاهراً معرب همین کلات است. (آنندراج)
نعت فاعلی از لطع بمعانی به چوب دستی زدن و لیسیدن و پیش پای بر سپس کسی زدن و محو کردن نام کسی را و ثابت کردن آن و بر چشم طپانچه زدن و بر هدف رسانیدن تیر و همه آب چاه خشک شدن. (از منتهی الارب)
نعت فاعلی از لطع بمعانی به چوب دستی زدن و لیسیدن و پیش پای بر سپس کسی زدن و محو کردن نام کسی را و ثابت کردن آن و بر چشم طپانچه زدن و بر هدف رسانیدن تیر و همه آب چاه خشک شدن. (از منتهی الارب)
قصبۀ ارمنستان میانه می باشد و سرمای زمستانش از سردی ضرب المثل است. این قصبه در ساحل دریاچه واقع شده که در آن ماهی طرنج وجود دارد که چنین ماهی در دریای دیگر یافت نشود و آنچه از این دریا صید میشود، بسایر بلاد حمل می گردد و از غرائب آنکه در مدت ده ماه در هر سال در این دریا جانوری و ماهی وجود ندارد و بعد یکدفعه ماهی بظهور می رسد که شکار می کنند و جمعآوری می نمایند و به دریای دور می فرستند. (از معجم البلدان) : گر شاه بانوان ز خلاط آمده بحج نامش بجود در همه عالم عیان شده. خاقانی
قصبۀ ارمنستان میانه می باشد و سرمای زمستانش از سردی ضرب المثل است. این قصبه در ساحل دریاچه واقع شده که در آن ماهی طرنج وجود دارد که چنین ماهی در دریای دیگر یافت نشود و آنچه از این دریا صید میشود، بسایر بلاد حمل می گردد و از غرائب آنکه در مدت ده ماه در هر سال در این دریا جانوری و ماهی وجود ندارد و بعد یکدفعه ماهی بظهور می رسد که شکار می کنند و جمعآوری می نمایند و به دریای دور می فرستند. (از معجم البلدان) : گر شاه بانوان ز خلاط آمده بحج نامش بجود در همه عالم عیان شده. خاقانی