- لاذ
- جمع لاذه، از ریشه پارسی لادها
معنی لاذ - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
پارسی تازی گشته لاد دیبای سرخرنگ
بنگرید به لادن نام صمغی است خوشبوی که از گیاه عشقه حاصل میشود و قاعده آور است. بهمین جهت در طب قدیم آنرا در زیر دامن زنی که قاعده اش بند آمده بود دود میکردند زیرا بخارات حاصل از آن نیز همین خاصیت را دارند. منظور از لادنی که در کتب قدیم و اشعار شعرا بعنوان صمغ خوشبوی آورده شده همین لادن است لاذنه لاذن: نریزد از درخت ارس کافور نخیزد از میان لاد لادن، (منوچهری. د. چا. 66: 2)، نام صمغی که بویی مطبوع دارد و از گیاه قستوس حاصل میشود. بهمین جهت گاهی گیاه قستوس را هم بنام لادن و یا شجره اللادن خوانند. غالبا صمغ قستوس را لادن عنبری مینامند، از گونه ای کاج بنام پیسه اکسلسا صمغی خوشبوی حاصل میگردد که لادن نامیده میشود، گیاهی از تیره شمعدانی ها که دارای ساقه پیچنده است. برگهایش نسبه پهن و گلهایش رنگ نارنجی خاصی دارند. انساج این گیاه بویی تند ومطبوع شبیه بوی تره تیزک دارند. اصل این گیاه از آمریکای جنوبی خصوصا کشور پرو میباشد و از آنجا به نقاط دیگر برده شده است در آمریکای جنوبی بشکل یک گیاه پایا میزید ولی در کشورهای دیگر از جمله ایران گیاه یکساله زینتی بشمار میرود. در حدود 30 گونه از این گیاه شناخته شده است گل لادن ابوخنجر طرطور الباشا
سوزان سوزننده
سوزان سوزنده، دردیست که صاحب آن پندارد که عضو دردمند میسوزد لذاع
چسبنده دوسنده چسبنده دوسنده
پناهگاه، دژ دز دروغگوی، خودکامه پناهگاه جای پناه: (بحکم آنکه ملاذی منیع از قله کوهی گرفته بودند و ملجا و ماوای خود ساخته) (گلستان. چا. فروغی. 23)، قلعه دژ
پناهگاه، قلعه، پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، دژ، اورا، دیز، قلاط، دیزه، دز، حصن، کلات، رخّ، پشلنگ، ابناخون
بد حال، بد هیات، بد و زشت
لذیذتر
کمیاب، دیریاب، نادر، منفرد، عزیز
نادر، کمیاب، منفرد، تنهامانده
بازی، شوخی، مسخرگی، برای مثال وگر مرد لهو است و بازی و لاغ / قوی تر شود دیوش اندر دماغ (سعدی۱ - ۱۱۲) ، مکر، فریب
کسی که زبانش می گیرد و نمی تواند درست حرف بزند، گنگ
لعل، سرخ، رنگ سرخ،برای مثال دو لب چو نار کفیده دو برگ سوسن سرخ / دو رخ چو نار شکفته دو برگ لالۀ لال (عنصری - ۳۷۶)
لعل، سرخ، رنگ سرخ،
آدم فقیر و بی چیز، بی سر و پا، ولگرد
لات و لوت: لات
لات و پات: بسیار فقیر و بی چیز، بی سر و پا، ولگرد
لات و لوت: لات
لات و پات: بسیار فقیر و بی چیز، بی سر و پا، ولگرد
لاس، نوعی ابریشم پست، ابریشم نخاله، کژ
لذیذتر، خوشمزه تر، لذیذترین، خوشمزه ترین
گلی که ته ظرف یا جوی یا حوض آب می نشیند، گل، درد شراب
پسوند متصل به واژه به معنای لاینده،برای مثال چند باشی چون تبیره «هرزه لای» / همچو نی در پرده رو آهسته لای (تاج بها - لغتنامه - لای)
پسوند متصل به واژه به معنای لاینده،
دیوار، هر طبقه از دیوار گلی، چینۀ دیوار
پی، بیخ، بنیاد،برای مثال به پای پست کند برکشیده گردن شیر / به دست رخنه کند لاد آهنین دیوار (عنصری - ۱۴۵)
خاک
پارچۀ نرم و لطیف، دیبا، حریر،برای مثال باد همچون لاد پیش تیغ تو پولاد نرم / پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد، لاد (قطران - ۴۳۹)
مخفّف واژۀ لادن
پی، بیخ، بنیاد،
خاک
پارچۀ نرم و لطیف، دیبا، حریر،
مخفّف واژۀ لادن
جسد حیوان مرده، مردار، لاشه، لاش، لش، برای مثال بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند / که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش (سعدی۲ - ۴۶۳) ،
پست، زبون، لاغر، هیچ و پوچ
تاراج، غارت، چپاول
مقدار کم
لاش کردن: غارت کردن چیزی، به خصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراک های روی سفره، لاشیدن،برای مثال ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند / تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش (ناصرخسرو - ۲۷۶)
پست، زبون، لاغر، هیچ و پوچ
تاراج، غارت، چپاول
مقدار کم
لاش کردن: غارت کردن چیزی، به خصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراک های روی سفره، لاشیدن،
مادۀ هر حیوان، سگ ماده
نوازش عاشقانه
نوعی ابریشم پست، ابریشم نخاله، کژ، لاه،برای مثال از چه خیزد در سخن حشو؟ از خطابینیّ طبع / وازچه خیزد پرزه بر دیبا؟ ز ناجنسیّ لاس (انوری - ۲۶۳)
لاس زدن: از پی ماده رفتن حیوان نر، دست به گونۀ زن یا دختری کشیدن، لاسیدن
نوازش عاشقانه
نوعی ابریشم پست، ابریشم نخاله، کژ، لاه،
لاس زدن: از پی ماده رفتن حیوان نر، دست به گونۀ زن یا دختری کشیدن، لاسیدن
گفتار بیهوده و گزاف، دعوی زیاده از حد، خودستایی
لاف زدن: خودستایی کردن، دعوی زیاده از حد کردن،برای مثال دوست مشمار آنکه در نعمت زند / لاف یاری و برادرخواندگی (سعدی - ۷۱)
لاف زدن: خودستایی کردن، دعوی زیاده از حد کردن،
گودال، مغاک
بی وفایی،برای مثال می آیدم ز رنگ تو ای یار بوی لان / برکنده ای ز خشم دل از یار مهربان (مولوی - لغت نامه - لان)
بی حقیقتی
پسوند متصل به واژه به معنای محل فراوانی چیزی مثلاً نمک لان
بی وفایی،
بی حقیقتی
پسوند متصل به واژه به معنای محل فراوانی چیزی مثلاً نمک لان
نام حرف «ل»
خطی به صورت «ل» که با اسپند سوخته و مشک و عنبر یا لاجورد برای دفع چشم زخم بر پیشانی و بناگوش اطفال می کشند، لامچه،برای مثال ای حروف آفرینش را کمال تو الف / وآنگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام (انوری - ۳۲۲)
خرقۀ درویشی
زیور، زینت
کمربند
لاف و گزاف،برای مثال آخر بدهی به ننگ و رسوایی / بی شک یک روز لاف و لامش را (ناصرخسرو - ۴۹۳)
ورقۀ نازک چهارگوش از جنس فلز یا شیشه که مادۀ مورد آزمایش میکروسکوپی را روی آن می گذارند و با میکروسکوپ می بینند
خطی به صورت «ل» که با اسپند سوخته و مشک و عنبر یا لاجورد برای دفع چشم زخم بر پیشانی و بناگوش اطفال می کشند، لامچه،
خرقۀ درویشی
زیور، زینت
کمربند
لاف و گزاف،
ورقۀ نازک چهارگوش از جنس فلز یا شیشه که مادۀ مورد آزمایش میکروسکوپی را روی آن می گذارند و با میکروسکوپ می بینند
پسوند متصل به واژه که دلالت بر وفور چیزی در جایی می کند مثلاً سنگلاخ، دیولاخ، اهرمن لاخ، نمک لاخ
واحد شمارش چیز های باریک و دراز مثل مو، ترکه و شاخۀ درخت مثلاً چند لاخ مو، چند لاخ هیزم
واحد شمارش چیز های باریک و دراز مثل مو، ترکه و شاخۀ درخت مثلاً چند لاخ مو، چند لاخ هیزم
ریشینه (ناصرو)، سهش (حس)، رگاب در چشم
رنج آور
مردار، لاشه
ماده هر حیوان عموماً و ماده سگ خصوصاً، و نیز نوعی از ابریشم پست، ابریشم نخاله هم گویند
کینه ورز دشمن سر سخت دیوار از گل برآورده، چینه دیوار
پارسی تازی گشته لا گشته لاخشه گونه ای آش آرد پسوند مکان است. باخر اسم پیوندد و گاه دال بر کثرت شی در محلی است: آتش لاخ اهرمن لاخ دیولاخ رود لاخ سنگلاخ کلوخ لاخ نمک لاخ هندولاخ