جدول جو
جدول جو

معنی لاخمه - جستجوی لغت در جدول جو

لاخمه
گوشت لخت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لازمه
تصویر لازمه
آنچه وجودش برای بودن چیزی یا پدید آمدن وضعیتی مورد نیاز است، لازم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاخه
تصویر لاخه
پینه، پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامه
تصویر لامه
دستمالی که روی دستار یا کلاه می بندند، لامک، برای مثال پیچیده یکی لامک میرانه به سر بر / بربسته یکی کزلک ترکی به کمر بر (سوزنی - ۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لایمه
تصویر لایمه
لایم، سرزنش
فرهنگ فارسی عمید
(لَ مَ)
سستی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ خَ مَ)
مرد گران روح کندخاطر افسرده دل ناکس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ / مِ)
چین و شکنج. (بهار عجم) (غیاث) ، فحش گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) ، بسیار بیضه کردن ملخ. کر بسیار گذاشتن ملخ. بسیاربیضه گردیدن جراد. (منتهی الارب) ، بسیارنبات شدن چراگاه، دراز شدن زمانه بر کسی: اخنی الدهر علیه، فساد آوردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(م مَ)
عین ٌ لامه، چشم زخم یا هرچه که بدان ترسند از فساد و بدی و مانند آن. یقال: اعیذه من کل ّ عامه و لامه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ رَ)
ناکس و فرومایه گردیدن و زفت گشتن. ملامه. لؤم. (منتهی الارب). ناکس شدن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(لُ خَ مَ)
جای دشوارگذار از زمین درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَءْ مَ)
زره. ج، لأم، لؤم. (منتهی الارب). زره چست بافته. (مهذب الاسماء). چست بافته. (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
(خِ شَ / شِ)
لاخشته. این کلمه به قول جوهری فارسی است و عربی آن اطریه است. تتماج. (دستوراللغه). توتماج (زمخشری). معرب لاکشه. (مجمل). لخشک. لاکشته. قسمی رشته. جون عمه. عویثه. نوعی رشته. رشته که لوزی برند. آشی که از آن پزند. لاکچه. لطیفه. صاحب برهان گوید: نوعی آش آرد باشد گویند آش تتماج است. لاخوسته و لاخوشه نیز بگفتۀ صاحب لسان العجم به معنی لاخشه باشد
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
لامک. چهار ذرعی که بربالای دستار بلام الف بندند. (برهان). دستاری باشد که بالای دستار بر سر بندند. (صحاح الفرس). هر چه از بالای دستار بلام الف بندند لامه گویند. (لغت نامۀ اسدی) :
پیراهن لؤلؤی برنگ کامه
وان کفش دریده و بسر بر، لامه.
مرواریدی.
، گرهی که چون لام الف بندند. لام الف. لامی، هر چیزی را گویند که سر تا به پای چیزی پیچند. (برهان) ، زره که جامه ای باشداز حلقه های آهن. (برهان) (و بدین معنی کلم-ۀ عربی است) ، بی غیرت. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ترس. لام، کار ملامتناک، زره. (منتهی الارب). جامه ای از حلقه های آهن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
پینه و پاره باشد. (برهان). وصله. درپی
لغت نامه دهخدا
(لُدد)
رودباری است به حجاز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ خَ مَ)
لخمه. مرد گران روح کندخاطر افسرده دل ناکس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زِ مَ)
مؤنث لازم. مقتضی: لازمۀ این کار اینست که... لازمۀ این گفته یا این فعل فلان است
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاخه
تصویر لاخه
پینه پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخمه
تصویر لخمه
تنگدمی سستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامه
تصویر لامه
لاتینی تازی گشته شتر بی کوهان مونث لام چشم، چشم زخم، ترس
فرهنگ لغت هوشیار
مونث لایم جمع لوائم (لوایم)، ملامت نکوهش: و در مراقبت حق به لایمه خلق و گفتگوی لشکر التفات ننمایند
فرهنگ لغت هوشیار
لایمه در فارسی مونث لائم و نکوهش مونث لایم جمع لوائم (لوایم)، ملامت نکوهش: و در مراقبت حق به لایمه خلق و گفتگوی لشکر التفات ننمایند
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی رشته که آنرا لوزی برند، آشی که از رشته مذکور پزند تتماج توتماج
فرهنگ لغت هوشیار
مونث لازم، بر نهاده، خوی گرفته مونث لازم، مقتضی: لازمه این گفته آنست که، مقرون همراه: و از اتفاقات حسنه که لازمه این دولت روز افروزنست بر سر آن قله درختی برآمده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمه
تصویر اخمه
چین و شکنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاخه
تصویر لاخه
((خِ))
پینه و پاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لازمه
تصویر لازمه
((زِ مِ))
مؤنث لازم، مقتضی، مقرون، همراه
فرهنگ فارسی معین
پاره، پینه، تکه، شاخه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بایسته، مستلزم، مقرون، ملازم، همراه، مقتضی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لقمه
فرهنگ گویش مازندرانی
قایق کوچکنوعی قایق ابتدایی که از تهی ساختن تنه ی درختان
فرهنگ گویش مازندرانی
یک تار مو، تار رشته
فرهنگ گویش مازندرانی