جدول جو
جدول جو

معنی لاحقی - جستجوی لغت در جدول جو

لاحقی
(حِ قی ی)
منسوب به لاحق
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاحق
تصویر لاحق
ویژگی چیزی یا کسی که بعد از چیز یا کس دیگر بیاید و به آن بپیوندد، در ادبیات در فن بدیع نوعی جناس که دو کلمه تنها در حرف اول اختلاف داشته باشند و این دو حرف متفاوت، قریب المخرج نباشند مانند رام و کام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاحقه
تصویر لاحقه
لاحق ها، ویژگی چیزهایی یا کسانی که بعد از چیز یا کس دیگر بیایند و به آن بپیوندند، جمع واژۀ لاحق
فرهنگ فارسی عمید
(حِ)
ابن الحسین بن عمران (ابن) ابی الورد. قدم علینا سنه احدی او اثنین و ستین و رأیته بنیسابور احد الطوافین. حدثنا ابوالحسین لاحق بن الحسین بن عمران بن محمد بن ابی الورد البغدادی قدم علینا فی ذی القعده سنه ستین و ثلاثمائه ثنا ابراهیم بن عبد الصمدالهاشمی ثنا ابومصعب ثنا مالک عن الزهری عن انس ان النبی (صلعم) دخل مکه و علی راسۀ مغفر. حدثنا ابوعمر لاحق بن الحسین فی قدمته الثانیه فی ذی الحجه سنه اربع و ستین ثنا ابوسعید محمد بن عبدالحکیم الطائفی بها ثنا محمد بن طلحه بن محمد بن مسلم الطائفی ثنا سعید بن سماک بن حرب عن ابیه عن عکرمه عن بن عباس قال قال رسول اﷲ (صلعم) اذا احب اﷲ انفاذ امر سلب کل ذی لب لبه. اخبرنا خیثمه بن سلیمان اجازه و حدثنیه عنه لاحق بن الحسین ثنا عبید بن محمد الکشوری ثنا محمد بن بحیی بن جمیل ثنابکر بن الشرود ثنا یحیی بن مالک بن انس عن ابیه عن الزهری عن انس عن النبی (صلعم) قال لایخرف قاری القرآن. (ذکر اخبار اصفهان چ لیدن 1934 ج 2 ص 342- 343)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام اسب معاویه بن ابی سفیان، نام اسب غنی بن اعصر، نام اسب حازوق خارجی، نام اسب عتیبه، نام اسب حارث، لاحق الاصغر اسپی است مربنی اسد را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نعت فاعلی از لحق. رسنده. (دهار) (منتهی الارب). دررسنده. پیوسته. رسیده. بدنبال کسی رسیده. (منتخب اللغات). آنکه از پس آمده واصل شود و آنچه از عقب به چیزی پیوندد. (غیاث) : و هر روز او را شأنی است غیرشأن سابق و لاحق. (تاریخ بیهقی ص 310). لیط، لوط، لاحق گردانیدن کسی را به کسی. (منتهی الارب). گفت، لاحق شدن آخر قوم به اوّل آن. (منتهی الارب) ، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لاحق بالحاء المهمله عند الفقهاء هو الذی ادرک مع الامام اول الصلوه و فاته الباقی لنوم او حدث او بقی قائما للزحام او الطائفه الاولی فی صلوه الخوف کانه خلف الامام لایقراء و لا یسجد للسهو کذا فی فتاوی عالمگیری ناقلا عن الوجیز للکردزی. و هکذا فی الدرر حیث قال: اللاحق من فاته کلهاای کل الرکعات او بعضها بعد الاقتداء - انتهی. و عندالمحدثین قدسبق بیانه فی لفظ السابق. و جمع اللاحق اللواحق. - انتهی، اشتر اندک گوشت. (مهذب الاسماء) ، ابولاحق، باز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از لحی بمعانی پوست از درخت باز کردن و نکوهیدن کسی را، (از منتهی الارب)، پوست کن، پوست باز کننده
لغت نامه دهخدا
(اَ)
احق. جمع واژۀ حقو، استواری، بازداشتن از فساد و برگردانیدن. منع کردن. (منتهی الارب). واداشتن از کاری. (زوزنی). بازداشتن از کاری. (تاج المصادر) ، کام ساختن برای لگام. (منتهی الارب). حکمه بر سر اسب زدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
ابن ابان لاحقی. وی برادر محمد بن ابان لاحقی است. (عیون الاخبار چ مصر جزء 1 ص 42 و جزء 7 ص 108)
لغت نامه دهخدا
(ذِ قی ی)
منسوب به لاذقیه، شهری از شام
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاحقین
تصویر لاحقین
جمع لاحق، رسندگان، آیندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاحی
تصویر لاحی
نکوهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناحقی
تصویر ناحقی
برخلاف حق عملی را انجام دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاحقه
تصویر لاحقه
مونث لاحق، پساوند پسوند مزید موخر جمع لواحق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاذقی
تصویر لاذقی
منسوب به لاذقیه از مردم لاذقیه
فرهنگ لغت هوشیار
میوه پسرس، رسنده، آینده آنکه از پس چیزی آید و بدو پیوندد رسنده واصل، پیوند شونده متصل، آینده بعدی مقابل سابق: و هر روز او را شانی است غیر شان سابق و لاحق جمع لاحقین. دررسنده، پیوسته، رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاحق
تصویر لاحق
((حِ))
آن که از پس چیزی آید و بدو پیوندد، رسنده، واصل، پیوند شونده، متصل، آینده، بعدی، مقابل سابق، جمع لاحقین
فرهنگ فارسی معین