جدول جو
جدول جو

معنی لاتکلیف - جستجوی لغت در جدول جو

لاتکلیف
(تَ)
بلاتکلیف. سرگردان. که نداند چه بایدش کردن
لغت نامه دهخدا
لاتکلیف
بلاتکلیف سرگردان. بلا تکلیف، سرگردان
تصویری از لاتکلیف
تصویر لاتکلیف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تکلیف
تصویر تکلیف
کاری دشوار به عهدۀ کسی گذاشتن، فرمان به کاری سخت و پرمشقت دادن، وظیفه و امری که به عهدۀ شخص است و باید انجام بدهد
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
نام دیهی جزء دهستان بخش مرکزی لنگرود. واقع در پانزده هزارگزی جنوب لنگرود. دارای 95 سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + تکلیف، بدون تکلیف. بی تکلیف. آنکه نداند چه کار باید بکند. (فرهنگ فارسی معین)، که نداند چه بایدش کردن
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
حالت و کیفیت بلاتکلیف. بی تکلیفی. (فرهنگ فارسی معین). سرگردانی، زرینه و پیرایۀ زنان عموماً. و زرینه که بر سر بندند خصوصاً. (از برهان). زیور و پیرایۀ زنان که بصورت بلادر سازند و زنان آن را بر سر بندند. (غیاث اللغات) :
بسته بلادر همه بر سر بلا
داد به بی هوشی عالم صلا.
خسرو
لغت نامه دهخدا
(کِ)
یکی از شهرهای انگلستان که در کنت نشین لانکاستر واقع است. این شهر در نزدیکی منچستر است و 26000 جمعیت دارد کارخانه های کتان بافی و کاغذسازی و محصولات شیمیایی آن اهمیت دارد
لغت نامه دهخدا
تصویری از تکلیف
تصویر تکلیف
چیزی را از کسی خواستن که در آن رنج باشد، کسی را در رنج انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لا تکلیف
تصویر لا تکلیف
سر گردان
فرهنگ لغت هوشیار
زابرا (گویش گیلکی) آنکه نداند چه کار باید بکند بدون تکلیف بی تکلیف یا بلاتکلیفی. حالت و کیفیت بلا تکلیف بی تکلیفی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکلیف
تصویر تکلیف
((تَ))
به رنج افکندن، بار کردن، وظیفه ای که باید انجام داد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلا تکلیف
تصویر بلا تکلیف
((~. تَ))
آن که نداند چه کار باید بکند، بدون تکلیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکلیف
تصویر تکلیف
کار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بلاتکلیفی
تصویر بلاتکلیفی
بی برنامگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بلاتکلیف
تصویر بلاتکلیف
بی برنامه
فرهنگ واژه فارسی سره
پادرهوا، معلق، معوق، نامشخص، نامعلوم
متضاد: مشخص، معلوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رسالت، فریضه، مسئولیت، نقش، وظیفه، مشق، بلوغ، سخت، شاق، زحمت فوق العاده، اصرار، تاکید، مصادره، به رنج افکندن، به گردن گذاشتن، به سن بلوغ رسیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناراحتی، رنج کشیدن، مزاحمت
دیکشنری اردو به فارسی