آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگزر، کام ناکام، خوٰاه ناخوٰاه، ناکام و کام، خوٰاه و ناخوٰاه، لاعلاج، لامحاله، ناچار، لاجرم، ناگزرد، چار و ناچار، خوٰاهی نخوٰاهی، ناگزران، به ناچار، به ضرورت، ناگزیر
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگُزِر، کام ناکام، خوٰاه ناخوٰاه، ناکام و کام، خوٰاه و ناخوٰاه، لاعَلاج، لامَحالِه، ناچار، لاجَرَم، ناگُزَرد، چار و ناچار، خوٰاهی نَخوٰاهی، ناگُزِران، بِه ناچار، بِه ضَرورَت، ناگُزیر
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، پای وند، چدار کنایه از مقید، گرفتار، کنایه از کسی که به کاری یا شخصی علاقه مند باشد، بخو، قید پابند شدن: مقید شدن، گرفتار شدن، کنایه از عاشق شدن
پابَند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوَند، پای بَند، پای وَند، چِدار کنایه از مقید، گرفتار، کنایه از کسی که به کاری یا شخصی علاقه مند باشد، بَخو، قید پابند شدن: مقید شدن، گرفتار شدن، کنایه از عاشق شدن
دهی است از دهستان گلیجان شهسوار که در هزارگزی جنوب باختری شهسوار واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و جنگلی با آب و هوای معتدل و 390 تن سکنه، آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمده آن چای و لبنیات و شغل مردمش گله داری است و در تابستان به ییلاق لیمرا میروند. این ده از دو محل بالا و پائین تشکیل شده و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رابینو گوید: لنگا دو قسمت است، یکی جوربند یا بالابند که همان لنگاست و دیگری جیربند یا پایین بند. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 25 بخش انگلیسی).
دهی است از دهستان گلیجان شهسوار که در هزارگزی جنوب باختری شهسوار واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و جنگلی با آب و هوای معتدل و 390 تن سکنه، آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمده آن چای و لبنیات و شغل مردمش گله داری است و در تابستان به ییلاق لیمرا میروند. این ده از دو محل بالا و پائین تشکیل شده و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رابینو گوید: لنگا دو قسمت است، یکی جوربند یا بالابند که همان لنگاست و دیگری جیربند یا پایین بند. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 25 بخش انگلیسی).
شاید مخفف نان بند. رفیده. ناوند. بالشی مدور با حشو پنبه و غیره که خمیر گستردۀ نان بر وی نهند و بدیوار تنور بندند. (یادداشت مؤلف). این بالش گونۀ مدور را کرمانیها لپّو گویند
شاید مخفف نان بند. رفیده. ناوند. بالشی مدور با حشو پنبه و غیره که خمیر گستردۀ نان بر وی نهند و بدیوار تنور بندند. (یادداشت مؤلف). این بالش گونۀ مدور را کرمانیها لَپّو گویند
مرکّب از: ’لا’ + ’بد’، به معنی چاره نیست. علاج نیست. (زمخشری)، لامحاله. ناچار. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نخجوانی)، لاعلاج. بی چاره. هر آینه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، لاجرم. ضرورهً. بالضروره. ناگزیر: زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بار خویش حامل. منوچهری. گفت چون چاره نیست لابدّ امانی باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321)، گر ترا گردن نهم از بهر مال پس خطا کرده ست لابد مادرم. ناصرخسرو. لابد که هر کسیش بمقدار عقل خویش ایدون گمان برد که جز خود این ساخته مراست. ناصرخسرو. بهرام جواب اینقدر داد که ملک حق ومیراث من است و لابد طلب آن خواهم کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76)، لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه)، کل ّ است خنجر ملک و ذات فتح جزء لابد بکل ّ خویش بود جزء را مآب. مختاری غزنوی. از شمس دین چه آید جز اختیار دین لابد که باز باز پراند ز آشیان. سوزنی. - لابدّ عنه، ناگزیر از آن. لا بدّ له، که چاره نیست او را. (مهذب الاسماء)، - لابدّ منه، که ناگزیر است از او
مُرَکَّب اَز: ’لا’ + ’بُد’، به معنی چاره نیست. علاج نیست. (زمخشری)، لامحاله. ناچار. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نخجوانی)، لاعلاج. بی چاره. هر آینه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، لاجرم. ضرورهً. بالضروره. ناگزیر: زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بار خویش حامل. منوچهری. گفت چون چاره نیست لابدّ امانی باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321)، گر ترا گردن نهم از بهر مال پس خطا کرده ست لابد مادرم. ناصرخسرو. لابد که هر کسیش بمقدار عقل خویش ایدون گمان برد که جز خود این ساخته مراست. ناصرخسرو. بهرام جواب اینقدر داد که ملک حق ومیراث من است و لابد طلب آن خواهم کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76)، لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه)، کل ّ است خنجر ملک و ذات فتح جزء لابد بکل ّ خویش بود جزء را مآب. مختاری غزنوی. از شمس دین چه آید جز اختیار دین لابد که باز باز پراند ز آشیان. سوزنی. - لابدّ عنه، ناگزیر از آن. لا بدّ له، که چاره نیست او را. (مهذب الاسماء)، - لابدّ منه، که ناگزیر است از او
دپارتمان د، نام دپارتمانی متشکل از قسمتی از گاسکنی، دارای دو آرندیسمان و 28 کانتون و 334 کمون و 257186 تن سکنه نام منطقۀ ریگزار و بالخصوص باطلاقی در جنوب شرقی فرانسه میان اقیانوس اطلس و گارن و تپه های آرمانیاک و آدور
دپارتمان دِ، نام دِپارتمانی متشکل از قسمتی از گاسکنی، دارای دو آرندیسمان و 28 کانتون و 334 کمون و 257186 تن سکنه نام منطقۀ ریگزار و بالخصوص باطلاقی در جنوب شرقی فرانسه میان اقیانوس اطلس و گارُن و تپه های آرمانیاک و آدور
پدر زنان یعقوب و خال او. رجوع به لابان شود: چنان دان که آن لابن نیک فال که یعقوب را بود شایسته خال. شمسی (یوسف و زلیخا). بر لابن نیک پی شو یکی همی باش نزدیک او اندکی. شمسی (یوسف و زلیخا)
پدر زنان یعقوب و خال او. رجوع به لابان شود: چنان دان که آن لابن نیک فال که یعقوب را بود شایسته خال. شمسی (یوسف و زلیخا). بر لابن نیک پی شو یکی همی باش نزدیک او اندکی. شمسی (یوسف و زلیخا)
سربند. دستار. (آنندراج). عمامه، کشیده قامت. بلندبالا. بلندقامت: سرو بالادار در پهلوی مورد چون درازی در کنار کوتهی. منوچهری. ، حافظ و نگهبان بالا. محافظ و نگهدارندۀ جهت بالا
سربند. دستار. (آنندراج). عمامه، کشیده قامت. بلندبالا. بلندقامت: سرو بالادار در پهلوی مورد چون درازی در کنار کوتهی. منوچهری. ، حافظ و نگهبان بالا. محافظ و نگهدارندۀ جهت بالا
سخن خوش و لطیف بود، یا بوسه است که از فرزند و عیال یابد یا به دوستی دهد. اگر پابند بسیار بیند، نعمت و روزی حلال است به قدر آن که دیده. اگر دید پیرزنی خروارها پابند بدو بخشید، دلیل است که مال و نعمت دنیا بیابد و به قدر آن کارش نظام گیرد. اگر بیند پابند بسیار داشت و جمله را ببخشید یا از وی ضایع شد، دلیل که اگر نعمت دارد جمله را نفقه کند، یا از وی ضایع گردد. محمد بن سیرین
سخن خوش و لطیف بود، یا بوسه است که از فرزند و عیال یابد یا به دوستی دهد. اگر پابند بسیار بیند، نعمت و روزی حلال است به قدر آن که دیده. اگر دید پیرزنی خروارها پابند بدو بخشید، دلیل است که مال و نعمت دنیا بیابد و به قدر آن کارش نظام گیرد. اگر بیند پابند بسیار داشت و جمله را ببخشید یا از وی ضایع شد، دلیل که اگر نعمت دارد جمله را نفقه کند، یا از وی ضایع گردد. محمد بن سیرین