جدول جو
جدول جو

معنی لاادریه - جستجوی لغت در جدول جو

لاادریه
فرقه ای از سوفسطائیه که منکر اغلب بدیهیات هستند و جز پاره ای حقایق کاملاً روشن همه چیز را با شک و تردید تلقی می کنند. دربارۀ حصول علم و معرفت به اشیا و حقایق اعتقاد دارند که نمی توان در هیچ موردی از حاصل شدن علم اطمینان داشت. در قرن پنجم پیش از میلاد در یونان پیدا شدند
فرهنگ فارسی عمید
لاادریه
(اَ ری یَ)
فرقه ای از سوفسطائیۀ قائلین به توقف در وجود هر چیز و علم به هر چیز. جرجانی گوید: هم الذین ینکرون العلم بثبوت شی ٔو لاثبوته و یزعمون انه شاک و شاک فی انه شاک و هلم جرا. (تعریفات). گروهی هستند از فرقۀ سوفسطائیه و شرح آن در ضمن معنی سوفسطائیه بیاید انشأالله تعالی. (کشاف اصطلاحات الفنون). شکاکین. (دزی). مرتابین
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاادری
تصویر لاادری
ناشناخته مثلاً شاعران لاادری، در فلسفه لاادریه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قادریه
تصویر قادریه
سلسله ای از صوفیه، منسوب به عبدالقادر گیلانی
فرهنگ فارسی عمید
سن، اسقف پاریس، وفات 656 میلادی ذکران دهم ژوئن
لغت نامه دهخدا
یکی از هفت پاره شهر اصفهان بوده است: و در آن وقت اصفهان هفت پاره شهر بود نزدیک بهم، چون مدینه، و آن: شهرستان است و مهرین و شادریه و درام وقه و کهند و جار و همه اصفهان خوانده اند، و بعضی از آن خراب گشت چنانک حمزه الاصفهانی شرح دهد. (مجمل التواریخ و القصص ص 525). رجوع به سارویه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مرکّب از: حرف لا و صیغۀ متکلم وحدۀ ادری، به معنی ندانم، نمیدانم. و آن کلمه ای است که در عقب بیتی یاقطعه ای از شعر گذارند آنگاه که گوینده را ندانند
لغت نامه دهخدا
(ُا)
نام زن آنتیوخوس دوم که از طرف پدر خواهر وی بوده است. آنتیوخوس پس از صلح با بطلیموس فیلادلف پادشاه مصر دختر او را به حبالۀ نکاح آورد و لاادیس را با اینکه اولادی از او داشت از خود دور کرد. ولی از آنجا که آنتیوخوس بسیار عیاش و شهوت پرست و فاسدالاخلاق بود این زن بالاخره موفق شد که او را به طرف خود جلب و مسموم کند. (246 ق. م). پس از مرگ آنتیوخوس جنگ درونی به شدتی هر چه تمامتر در دولت سلوکی درگرفت و لاادیس و برنیس در سر تخت سلطنت با هم درافتادند. نفوذ زن اولی بیشتر بود چه او پسری داشت سلکوس نام که میتوانست بر تخت بنشیند ولی نیروی زن دوم بر زن اول میچربید چه اگر میتوانست فرصتی بدست آرد مصر به حمایت او می آمد. لاادیس موقع را مغتنم تشخیص داده به دشمن خود حمله کرد و اشخاصی را بر آن داشت که طفل را دزدیدند و مادر طفل نیفسرد و چندان قوت قلب نشان داد تا بهره مند گردید و قسمت محکم قصر را اشغال کرد بعد دشمن او چون موقع وی را متین و محکم دید از در دوستی درآمد و برنیس به سوگند او اطمینان کرد و در نتیجه به قتل رسید... ات ین بیزانسی بمناسبت ذکر مستعمراتی که آنتیوخوس بنا کرده بود گوید که مستعمره ای به اسم زنش نسا نام بود و مستعمرۀ دیگر به اسم خواهرش لاادیس نام. (ایران باستان ج 3 صص 2071- 2074)
نام مادر سلکوس اول ملقب به نیکاتور (فاتح) و همسر آنتیوخوس. یکی از سرداران نامی فیلیپ دوم مقدونی. لاادیس یا لاادیسه را بگفتۀ ژوستن (کتاب 15، بند4) افسانه ای است بدین گونه: آنتیوخوس شبی در خواب دید که آپلن (رب النوع آفتاب به عقیدۀ یونانیها) با زن او (لاادیس) هم بستر گردید و پس از آنکه نطفه بسته شد، او حلقه ای به زن داد که دارای نشان لنگر کشتی بود و به او گفت که این حلقه را به پسری که میبایست متولد شود بدهد. این خواب را معجزه تصور کردند، زیرا روز دیگر در بستر لائودیس حلقه ای با نشان مذکور یافتند و سلکوس وقتی که بدنیا آمد بر رانش نیز چنین نشانی داشت. بعد وقتی که اسکندر به آسیا میرفت لائودیس حلقه را به پسرش داده نژاد او را روشن ساخت. اعقاب او این نشان را در رانشان داشتند و آن را علامت خانواده میدانستند... (ایران باستان ج 3 ص 2053 و 2679)
نام خواهر سلکوس دوم (گالی نی کرس). این دختر را سلکوس چون دید از عهدۀ پادشاه پنت بر نمی آید موافق عادت دیرین سلوکیها به مهرداد دوم پنت داد تا بااین وصلت او را طرفدار خود گرداند. خواهر دیگرش زن آریارات کاپادوکیه بود. (ج 3 ایران باستان ص 2078)
دختر مهرداد دوم پادشاه پنت که آنتیوخوس سوم (کبیر) پس از بستن عقد اتحاد با مهرداد وی رابه زنی گرفت. (221 ق. م) (ایران باستان ج 3 ص 2080)
لغت نامه دهخدا
(کِ لِ)
شهری که سلوکیها در سرحد پارس (معلوم نیست کدام سرحد پارس) بنا کردند. (ایران باستان ج 3 ص 2115)
لغت نامه دهخدا
(اُ سِ)
نام شهری از جملۀ شصت شهر که سلکوس، به گفتۀ مورخین، بنا کرد و آن را به نام مادر خویش نامید و یکی از چهار شهر بزرگ سلوکیدا یعنی بزرگترین ایالت دولت سلوکی در مغرب بود سه شهر دیگر عبارت بودند از: انطاکیه، سلوکیه، پیه ری و آپام آ. بندر یا شهر لاادیسه در دامنۀ کوهی واقع بود که تاک بسیار داشت. (ایران باستان ج 3 ص 2063 و 2064 و 2112). رجوع به لاذقیه و لاتاکیه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ سِ)
نام دختر مهرداد ششم. (ایران باستان ج 3 ص 2 ب 2149)
لغت نامه دهخدا
(دِ ری یَ)
رجوع به غادری شود. الغادریهطائفه من الخوارج قاله الحافظ. (تاج العروس). ولی در ملل و نحل شهرستانی ذیل نجدات آرد: العاذریه اصحاب نجده بن عامر الحنفی و قیل عاصم. (ص 56). و باز آرد: و انما قیل للنجدات العاذریه لانهم عذرو الناس بالجهالات احکام الفروع - انتهی. و در اقرب الموارد نیز ذیل عاذریه آمده است: فرقه من النجدات عذروا الناس بالجهالات فی الفروع. بنابراین میتوان گفت که یکی از دو کلمه: غادریه و عاذریه تصحیف دیگری است و ظاهراً عاذریه صحیحتر بنظر میرسد چه ممکن است عاذریه را عادریه خوانده باشند. در ابتدا ’لانهم عذروا بالجهالات’ را ’غدروا’ خوانده و آنگاه فرقه را غادریه نامیده اند بعلاوه در ملل و نحل عبارات دیگری نیز هست که میرساند عاذریه درست تر است: فلما رجعوا الی نجده فاخبروه بذلک قال لن یسعکم ما فعلتم. قالوا لم نعلم ان ذلک لایسعنا فعذرهم بجهالتهم و اختلف اصحابه بعد ذلک فمنهم من وافقه و عذر بالجهالات فی الحکم الاجتهادی و قالوا الدین امر ان احدهما معرفه الله تعالی و معرفه رسله و تحریم دماء المسلمین یغنون موافقیهم و الاقرار بماجاء من عندالله جمله، فهذا واجب علی الجمیع والجهل به لایعذر فیه و الثانی ماسوی ذلک فالناس معذورون فیه الا ان تقوم علیهم الحجه فی الحلال و الحرام... (ملل و نحل ص 56)
لغت نامه دهخدا
(دِ ری یَ)
نام یکی از طریقه های تصوف است که به نام عبدالقادر جیلانی (گیلانی) تسمیه شده است. اساس این فرقه: عبدالقادر جیلانی (متوفی به سال 561 هجری قمری / 1166 میلادی). رئیس مدرسه ای از مدارس مذهب حنبلی و مؤسس رباطی در بغداد بوده است. خطبه های او که در ’الفتح الربانی’ گرد آمده گاه در مدرسه و گاه در رباط ایراد شده. این دو مؤسسۀ مهم در زمان ابن اثیر وجود داشته و یاقوت (در ارشاد الاریب V، 274) ازکتابهائی نام میبرد که به این مدرسه به موجب وصیت شخصی (متوفی به سال 572) اهداء شد. این دو مؤسسه ظاهراً در غارت بغداد به سال (656 هجری قمری / 1258 میلادی) از بین رفتند و تا این عهد ریاست آنها در خانوادۀ عبدالقادر باقی مانده و تعداد افراد این خاندان بسیار قابل توجه است. در ’بهجه الاسرار’ که فهرست کامل جانشینان عبدالقادر در آن آمده منقول است که بعد از عبدالقادر جانشین وی در مدرسه، پسرش عبدالوهاب (552- 593 هجری قمری / 1157- 1196 میلادی). و بعد از او به پسرش عبدالسلام (متوفی 611 هجری قمری / 1214 میلادی) رسید و پسر دیگر عبدالوهاب زاهد مشهوری است به نام عبدالرزاق (528- 603 هجری قمری / 1134- 1206 میلادی). بعضی از افراد این خانواده در غارت بغداد ناپدید شدند، همانطور که دو مؤسسه مزبور نیز در این غارت از بین رفت. در ’بهجه’ فهرست مفصلی از اسامی کسانی که به مقامات مختلف رسیده بودند و خرقه از عبدالقادر گرفته بودند نقل شده. دو تن بین آنان هفت ساله و دیگری یک ساله است. آنان خود را منتسب به عبدالقادر میدانستند و میتوانستند به نام او به دیگری خرقه دهند از اینجا ایشان میخواستند نشان دهند که مرید باید عبدالقادر را شیخ و رئیس روحانی تلقی کند. به نظر میرسد که در زمان حیات عبدالقادر عده ای برای طریقت وی تبلیغ کرده باشند. شخصی به نام علی بن حداد در یمن گروهی را بدین مسلک در آورد، و دیگری به نام محمد البطائحی ساکن بعلبک عده ای رادر سوریه وارد فرقه کرد، دیگری به نام تقی الدین محمد الیونینی که او هم از مردم بعلبک بود، و شخصی به نام محمد بن عبدالصمد در مصر خود را پیرو عبدالقادر و سالک طریقت او معرفی میکردند. (بهجه، ص 109، 110). نخستین بار زاویه یا خانقاه قادریه در خارج عراق بنا شد. گویند که طریقۀ قادری در فاس توسط اعقاب دو فرزند عبدالقادر، ابراهیم (متوفی به سال 592 هجری قمری / 1196 میلادی در واسط) و عبدالعزیز (متوفی در جیال، دهی درسنجر) رواج یافت. آنان به اسپانیا رفتند و اندکی پیش از سقوط غرناطه (897 هجری قمری / 1492 میلادی) اخلاف ایشان به مراکش پناه بردند. ’خلوه’ عبدالقادر در فاس نخستین بار در سال 1164 هجری قمری / 1692 میلادی ذکر شده (الدرالسنی XI، ص 319). طریقۀ مذکور در آسیای صغیر و قسطنطنیه توسط اسماعیل رومی، مؤسس خانقاه توپخانه، که به نام قادری خانه نامیده میشود، وارد شد. وی (متوفی به سال 1041 هجری قمری / 1631 میلادی) ، که به نام پیر ثانی خوانده میشود در حدود چهل تکیه در این نواحی بنا کرد. (قاموس الاعلام ترکی). صالح بن مهدی در عالم الشامخ (ص 381) از رباطی متعلق به قادریه در حدود 1180 هجری قمری / 1669- 1670 میلادی) در مکه نقل میکند. در آئین اکبری طریقۀ قادریه بسیار محترم معرفی شده ولی در فهرست فرق صوفیۀ هندی که در مآثر کرام (1752 میلادی) آمده، قادریه مذکور نیست، ولی نام خود عبدالقادر یاد شده. فرقۀ مذکور در همه ممالک اسلامی انتشار یافته و هنوز کمابیش در ممالک مختلف اسلامی پیروان آنان دیده میشوند. (رجوع به دائره المعارف اسلام: قادریه شود)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ ری یَ)
یکی از فرق نه گانه فرقۀ ثالثۀ شیعه از غلات. ایشان گویند علی که پدر حسنین است علی امام نیست بلکه مردی است که او را علی الأزدری گویند و آن علی که امام است او را فرزند نباشد. (بیان الادیان) ، جامه و پارچه پیچیدن
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ یَ / یِ)
دهی است از بخش فیروزکوه شهرستان دماوند با 780 تن سکنه. آب آن از رودخانه قزقانچای و محصول آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ ری یَ)
اسبانی از نسل اخدر، فحلی معروف. خیل اخدریه از نسل اخدر، فحلی معروف است که در کاظمه با خران آمیزش کرد واین خیل از نسل اویند. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس گوید: و الاخدریه من الخیل منه (الاخدر) و منسوبهالیه و الاخدریه من الحمر منسوبه الیه ایضاً و قیل هی منسوبه الی العراق. قال ابن سیده و لاادری کیف ذلک
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ ری یَ)
اصطلاح فقه، مسأله ایست در فرایض که شوی و مادر و جد و خواهر مادری و پدری مانده باشد. لقبت بها لان عبدالملک بن مروان سئل عنها رجلاً یقال له اکدر فلم یعرفها او کانت المیته تسمی اکدریه او لانها کدرت علی زید. (منتهی الارب) (آنندراج)، تنزیه کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). منزه داشتن خود ازگناهان. (از اقرب الموارد)، فرزندان کریم آوردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، نواختن و بخشش کردن. (آنندراج). احسان کردن. (فرهنگ فارسی دکترمعین).
- اکرام خو، آنکه خصلت بخشندگی دارد. بخشنده. کریم. (فرهنگ فارسی معین).
- اکرام ساز، اکرام سازنده. صاحب کرم. نیکوکار. (فرهنگ فارسی معین).
،
{{اسم مصدر}} بزرگداشت. حرمت. (فرهنگ فارسی معین). حرمت و عزت و احترام. (ناظم الاطباء) : عبدوس به فرمان ما بر اثر وی (آلتونتاش) بیامد... و زیادت اکرام ما به وی رسانید. (تاریخ بیهقی).
در حشر مکرم کسی بود کاو
گشتست به اکرام او مکرم.
ناصرخسرو.
ملک این برمک را با چندان اعزاز و اکرام از بلخ بفرمود آمدن. (تاریخ بخارا نرشخی).
ملک در اکرام آن کافرنعمت غدار افراط نمود. (کلیله و دمنه). باز اگرچه وحشی و غریب است چون از او منفعت می تواند بود به اکرامی هرچه تمامتر او را بدست آرند. (کلیله و دمنه). فراط اکرام ملک بدو (گاو) این بطر راه داده است. (کلیله و دمنه). چون یک چندی به این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه).
قاضی رابه اکرام تمام بازگردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 389). او را به اکرام و احترام به هرات آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). چون بدانجایگاه رسیدم به اکرامی تمام تلقی کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 339).
منگر اندر ما مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر.
مولوی.
... به اکرامم درآوردند. (گلستان).
که مرهم نهادم نه درخورد ریش
که درخورد انعام و اکرام خویش.
(بوستان).
نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم
بندگی ورزم اگرعزت و اکرامم نیست.
سعدی.
، احسان. انعام. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) :
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش از این ما را مکن از خود جدا.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لا ادریه
تصویر لا ادریه
ندانمگر
فرهنگ لغت هوشیار
ندانم نمی شناسم (جمله فعلی: صغیه متکلم وحده) نمی دانم ندانم. توضیح غالبا در موردی که قایل بیتی یا قطعه ای را نمیدانند این جمله عربی را آورند یعنی گویند آنرا نمی شناسم. یا لاادری قائله. گوینده آنرا نمی دانم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخدریه
تصویر اخدریه
گوش خر از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قادریه
تصویر قادریه
پیروان عبد القادر گیلانی که بیشینه آنان در کردستان زندگی می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاادری
تصویر لاادری
((جمله فعلی، صیغه متکلم وحده))
نمی دانم
فرهنگ فارسی معین