درختچه ای است که در بیابانهای خراسان وکرمان و یزد و اطراف کرج وجود دارد، در بعضی کتابهانام گواج برای آن ذکر گشته است، (درختان جنگلی ایران تألیف ساعی چ دانشگاه ص 156)، رجوع به غیچ شود
درختچه ای است که در بیابانهای خراسان وکرمان و یزد و اطراف کرج وجود دارد، در بعضی کتابهانام گُواج برای آن ذکر گشته است، (درختان جنگلی ایران تألیف ساعی چ دانشگاه ص 156)، رجوع به غیچ شود
یک قسمت بریده شده از خربزه، هندوانه یا میوۀ دیگر، برآمدگی جلوی زین اسب، کوهۀ زین، شکاف، ترک، تراک، قاش، تکه، پاره، چند عدد از چیزی قاچ قاچ: پاره پاره، چاک چاک، تکه تکه
یک قسمت بریده شده از خربزه، هندوانه یا میوۀ دیگر، برآمدگی جلوی زین اسب، کوهۀ زین، شکاف، ترک، تراک، قاش، تکه، پاره، چند عدد از چیزی قاچ قاچ: پاره پاره، چاک چاک، تکه تکه
زندان، بند، یادداشت، ذکر، افسار، در دستور زبان کلمه ای که مفهوم فعل، صفت یا کلمۀ دیگر را به زمان، مکان یا چگونگی و حالتی مقید می سازد، در علوم ادبی در قافیه، حرف ساکنی که قبل از حرف روی واقع می شود مانند «ر» در کلمۀ «مرد»، درصورتی که قافیه واقع شده باشد، ریسمان یا چیز دیگر که به پای انسان یا چهارپایان می بستند در قید حیات بودن: زنده بودن قید اندازه: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ زمان است مقدار یا اندازه است قید مقدار قید تاکید: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ تاکید است مانند بی گفتگو، ناچار، بی گمان، بی چند و چون، البته، لابد قید ترتیب: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ چگونگی قرارگرفتن است مانند یکان یکان، دسته دسته، پیاپی، دمادم قید حالت: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ حالت فعل است مانند چنین، گریان، شتابان، عاقلانه قید زمان: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ زمان است مانند ناگهان، پیوسته، همواره، دیر، زود، بامداد قید شک و ظن: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ گمان و تردید است مانند گویی، پنداری، مگر، شاید قید مقدار: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ زمان است مقدار یا اندازه است مانند بسیار، اندک، بیش، کم، بسا، بسی قید مکان: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ مکان است مانند بالا، پایین، پیش، پس، آنجا، اینجا، همه جا قید نفی: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ نفی یا رد است مانند نه، هرگز، به هیچ رو
زندان، بند، یادداشت، ذِکر، افسار، در دستور زبان کلمه ای که مفهوم فعل، صفت یا کلمۀ دیگر را به زمان، مکان یا چگونگی و حالتی مقید می سازد، در علوم ادبی در قافیه، حرف ساکنی که قبل از حرف رَوی واقع می شود مانندِ «ر» در کلمۀ «مرد»، درصورتی که قافیه واقع شده باشد، ریسمان یا چیز دیگر که به پای انسان یا چهارپایان می بستند در قید حیات بودن: زنده بودن قِید اندازه: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ زمان است مقدار یا اندازه است قید مقدار قِید تاکید: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ تاکید است مانندِ بی گفتگو، ناچار، بی گمان، بی چند و چون، البته، لابد قِید ترتیب: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ چگونگی قرارگرفتن است مانندِ یکان یکان، دسته دسته، پیاپی، دمادم قِید حالت: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ حالت فعل است مانندِ چنین، گریان، شتابان، عاقلانه قِید زمان: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ زمان است مانندِ ناگهان، پیوسته، همواره، دیر، زود، بامداد قِید شک و ظن: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ گمان و تردید است مانندِ گویی، پنداری، مگر، شاید قِید مقدار: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ زمان است مقدار یا اندازه است مانندِ بسیار، اندک، بیش، کم، بسا، بسی قِید مکان: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ مکان است مانندِ بالا، پایین، پیش، پس، آنجا، اینجا، همه جا قِید نفی: در دستور زبان قیدی که نشان دهندۀ نفی یا رد است مانندِ نه، هرگز، به هیچ رو
قیچا. آلتی که بوسیلۀ آن پارچه، کاغذ و اشیای دیگر را برند. (فرهنگ فارسی معین). مقراض. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مقص. کازود. دوکارد: حکیم سوزنی آن تیز قیچی فطرت که بوده ابرۀ هزلش همیشه آسترم اگرچه در فن هزل از عبید افزون بود ولی ز هر دو به ادراک من زیاده ترم. ملا فوقی یزدی (از آنندراج). بعضی اصل این کلمه را قی چین (آلتی که قی شمع را می چیند) پنداشته اند، ولی این کلمه ترکی - مغولی است. (فرهنگ فارسی معین). - دم قیچی، خرده پارچه هایی که خیاط پس از برش لباس از پارچه جدا میکند و آنها قابل استفاده نیستند. (فرهنگ فارسی معین)
قیچا. آلتی که بوسیلۀ آن پارچه، کاغذ و اشیای دیگر را برند. (فرهنگ فارسی معین). مقراض. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مقص. کازود. دوکارد: حکیم سوزنی آن تیز قیچی فطرت که بوده ابرۀ هزلش همیشه آسترم اگرچه در فن هزل از عبید افزون بود ولی ز هر دو به ادراک من زیاده ترم. ملا فوقی یزدی (از آنندراج). بعضی اصل این کلمه را قی چین (آلتی که قی شمع را می چیند) پنداشته اند، ولی این کلمه ترکی - مغولی است. (فرهنگ فارسی معین). - دم قیچی، خرده پارچه هایی که خیاط پس از برش لباس از پارچه جدا میکند و آنها قابل استفاده نیستند. (فرهنگ فارسی معین)
غژک. غجک. غیچک. غچک. و آن سازی است از مطلقات ذوات الاوتار دارای کاسه ای است و بر سطح آن پوست کشند و بکمانه در عمل آورند و بر روی آن ده وتر. (سیم) بندند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به آهنگ شود
غژک. غجک. غیچک. غچک. و آن سازی است از مطلقات ذوات الاوتار دارای کاسه ای است و بر سطح آن پوست کشند و بکمانه در عمل آورند و بر روی آن ده وتر. (سیم) بندند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به آهنگ شود
قیچی بنگرید به قیچی آلتی که به وسیله آن پارچه کاغذ و اشیا دیگر را برند مقراض: حکیم سوزنی آن تیز قیچی فطرت که بوده ابره هزلش همیشه آسترم... توضیح بعضی اصل این کلمه را قی چین (آلتی که قی شمع را می چینند) پنداشته اند ولی این کلمه ترکی - مغولی است (قیچا) یا دم قیچی. خرده پارچه هایی که خیاط پس از برش لباس از پارچه جدا می کند و آنها قابل استفاده نیستند
قیچی بنگرید به قیچی آلتی که به وسیله آن پارچه کاغذ و اشیا دیگر را برند مقراض: حکیم سوزنی آن تیز قیچی فطرت که بوده ابره هزلش همیشه آسترم... توضیح بعضی اصل این کلمه را قی چین (آلتی که قی شمع را می چینند) پنداشته اند ولی این کلمه ترکی - مغولی است (قیچا) یا دم قیچی. خرده پارچه هایی که خیاط پس از برش لباس از پارچه جدا می کند و آنها قابل استفاده نیستند