جدول جو
جدول جو

معنی قیهل - جستجوی لغت در جدول جو

قیهل
(قَ هََ)
پیکر، دیدار و روی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قیهله. و از این باب است قول علی علیه السلام: و اجعل حندوریتک الی قیهلی، ای وجهی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قیهل
پیکر، روی، دیدار
تصویری از قیهل
تصویر قیهل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قیل
تصویر قیل
گفتگو، گفتار
قیل و قال: گفتگو، مباحثه، جنجال، سر و صدا
فرهنگ فارسی عمید
(عَ هََ)
شتر مادۀ تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یا ناقۀ برگزیدۀ استواراندام توانا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناقۀ نجیب و شدید. (از اقرب الموارد). و گاهی بضرورت شعر آن را به تشدید لام میخوانند. (از منتهی الارب). عیهله. عیهول. عیهال. رجوع به عیهله و عیهول و عیهال شود، مرد سبک و چست که یک جا قرار نگیرد، امراءه عیهل نیز چنین است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، باد تند، زن بلندبالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قی لَ)
فتق. (منتهی الارب). ادره. (اقرب الموارد). اهل خراسان غر [ی] گویند و بشهر من [یعنی گرگان] دبه خایه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به قیله شود.
- قیلهالامعاء، فرودآمدن روده به کیسۀ خایه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- قیلهالریح، آن است که باد به خایه فرودآید. در ذخیره آمده است: قیله سه گونه بود یکی آنکه یاد کرده آمده [فرودآمدن روده ها] دوم آنکه باد به خایه فرودآید و کیسۀ خایه چون دبه شود و آن را به تازی قیلهالریح گویند. سوم قیلهالماء. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- قیلهالماء، آن است که آب فرودآید و این را به تازی قیلهالماء گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علتی است که خایه پر آب شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(قُیْ یَ)
جمع واژۀ قائل، نیم روزان خسبنده. (منتهی الارب). چاشتگاه خسبندگان. رجوع به قائل شود
لغت نامه دهخدا
(قَیْ یِ)
پادشاه یا کمتر از پادشاه کلان. ج، اقوال، اقیال، مقاول، مقاوله. (منتهی الارب). رجوع به قیل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
در نیمروز خوابنده، شتر ماده ای که در نیمروز دوشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به قیله شود، شیری که در نیمروز وقت قائله آشامند. (از اقرب الموارد) ، اسم جمع است مثل شارب و شرب، مهتر به لغت یمن. (منتهی الارب) ، پادشاه و گویند شاهی از شاهان حمیر و گویند رئیسی پست تر از شاه کلان و بزرگ. اصل آن قیّل بوده است و بدین نام نامیده شده از آنجا که آنچه بخواهد میگوید و تنفیذ میکند جمع آن بر اقوال و اقیال آمده و بر قیول نیز جمع بسته می شود بنابر ظاهر لفظ اگرچه شنیده نشده است. (از اقرب الموارد). ج، اقیال. (نشوء اللغه). مردم یمن پیشوای خود را قیل گویند. (طبری). عنوان پادشاهان عرب قبل از اسلام، چنانکه خسرو (کسری) برای شاهنشاهان ایران استعمال میشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نیمروزان خفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در نیمروز شراب خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آشامیدن در نیمروز. (از اقرب الموارد) ، برانداختن و نسخ کردن بیع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و به این معنی کم استعمال میشود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُیْ یا)
جمع واژۀ قائل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به قائل شود
لغت نامه دهخدا
نام کوهی است بلند در بادیه، (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
نام مادر اوس و خزرج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَرْیْ)
گفتار، (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل)، قول، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، رجوع به قول شود، قال و قیل دو مصدرند و گویند دو اسمند از قول و بحسب عوامل اعراب داده می شوند، چنانکه گفته میشود: کثر قال الناس و قیلهم و گویند آن دو در اصل دو فعل ماضی هستند که اسم قرار داده شده و مانند اسم به کار میروند و فتح آخر آنها باقی مانده تا دلالت بر اصل آنها داشته باشد و بر این قول دلالت کند آنچه در این حدیث است: نهی عن قیل و قال بفتح لام در هر دو، (از اقرب الموارد)، در تداول فارسی زبانان گفتار، گفتگو،
جواب قال گوینده، (منتهی الارب)، جواب، (از اقرب الموارد)، قله یا چوب که بر قله زنند، ج، قیلان، (منتهی الارب)، رجوع به قله شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
مؤنث قیل. (از اقرب الموارد). رجوع به قیل شود، شتر ماده ای که در نیمروز دوشند. (منتهی الارب) ، شیر که نیمروز آشامند. (از اقرب الموارد). رجوع به قیل شود
لغت نامه دهخدا
(قِ لَ لِ)
قلعه ای است به صنعاء بر سر کوه کنز. (منتهی الارب). قلعه ای است در نواحی صنعاء بر بالای کوهی بنام کنز. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شیر که نیمروزان خورند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
قیفال. (ناظم الاطباء). رجوع به قیفال شود
لغت نامه دهخدا
(حَ هََ / حَیْ یَ هََ / حَیْ یِ هََ)
درختی است کوتاه از درختان باریک شورمزه و برگ ندارد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یکی آن حیهله است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَیْ یَ هََ لْ / حَیْ یِ هََ لْ)
کلمه استعجال و تحضیض است، یعنی بشتابید و بشتاب. واحد و جمع و مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خشک شدن پوست بر استخوان یا بخصوص از کثرت عبادت پوست بر استخوان خشک گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ناسپاسی و کفران کردن نعمت و نیکویی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بزشتی ستودن کسی را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، آلوده داشتن جسم را و نشستن و به آب، پاک و پاکیزه نکردن، کم کردن دهش یا اندک شمردن آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ هََ لَ)
پیکر، دیدار و روی. (منتهی الارب). رجوع به قیهل شود
لغت نامه دهخدا
زفت تر که از درخت صنوبر گیرند، (برهان) (فرهنگ فارسی معین)
قیر، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
ناسپاسی نمک ناشناسی، خشک شدن پوست براستخوان تکیدگی خودنشستن چرکبارگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیل
تصویر قیل
گفتار، گفتگو، جواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیله
تصویر قیله
باد گند (فتق) اداره قیله ادره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیل
تصویر قیل
گفتار، گفتگو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قیه
تصویر قیه
((ق یِ))
جیغی که از روی خوشحالی کشیده شود
فرهنگ فارسی معین
فریاد دسته جمعی و اعتراض آمیز
فرهنگ گویش مازندرانی
اسب سفید با خال های سیاه، قیر
فرهنگ گویش مازندرانی