- قپو
- ترکی دروازه ترکی قاپو دروازه دروازه
معنی قپو - جستجوی لغت در جدول جو
- قپو ((قَ))
- قاپو، دروازه
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
ترکی هندلک از ساز ها آلتی موسیقی از ذوات الاوتار و آن سازی بود مرکب از یک قطعه چوب مجوف بر شکل عودی کوچک دارای پنج وتر
((قُ پُ))
فرهنگ فارسی معین
قوپوز، آلتی موسیقی از ذوات الاوار و آن سازی بود مرکب از یک قطعه چوب مجوف بر شکل عودی کوچک، دارای پنج وتر
فرانسوی ایستش زبانزد فرزانی
تاخت و تاراج و یغما
فرانسوی نهشت
تاپو، ظرف سفالی بزرگ که در آن غله یا آرد بریزند، خمره
ترکی دروازه دروازه در بزرگ
خوشبوی، خوشمزگی خوراک، باز آمدن باز گشتن از راه
نادرست نویسی غپی پارسی است لاف کرکری شاخ و شانه
ترکی دار کدو دار آماج چوبی بلند که در میدان بر افرازند و بالای آن انگله ای زرین بیاویزند و سوار آن را نشانه گیرند و هر کس که تیز از انگله گذراند انگله از او باشد قباق بنگرید به قباق چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز - آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان اسب دوانیده بپای قباق که رسند همچنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حواله حلقه کنند و هر کس که آن حلقه را بهتر زند حلقه از آن او باشد
جوی بزرگ و دراز که در آن ستوران آب خورند
دورشدن، چیره شدن: درنبرد
پوست کندن برکندن پوست از مار از درخت، روی مالی ترکی پشت خار رنگ (گویش مهابادی) خرخره آهنی که اسپ رابدان خارند آلتی آهنی دارای دندانه چارپایان را بدان خارند تا کثافات پوست آنها پاک گردد: کشیدند گردان کوته نظر صفی چون قشو از پی یکدیگر. (شفیع)
سخت شدن دل سنگ شدن دل، ناسره گشتن درم
قلیا بنگرید به قلیا سبک، تیزرو پرتوان ستور
گرانرفتاری، پروازکردن به جای گام برداشتن ازخوشی وسرمستی سبکروی
((دِ پُ))
فرهنگ فارسی معین
انبار اجناس، مخزن، محل تجمع وسایل و افراد یا نیروها برای انجام کاری، کارگاه تعمیر و توقف لکوموتیو و نگه داری تجهیزات و انباشت پارسنگ، آمادگاه (واژه فرهنگستان)
دروازه
آلت فلزی دندانه داری شبیه شانه که به بدن چهارپایان می کشند تا چرک و کثافت پوست بدن آن ها پاک شود
غارت، یغما، چپاول
در، در بزرگ، دروازه
رفتار وسط که نه تند باشد و نه کند پویه
پرنده ای آبزی با گردن دراز، پاهای پرده دار، پرهای نرم و لطیف و به رنگ سفید یا سیاه و گوشت چرب، چغل و نامطبوع
این واژه پارسی را بیشینه فرهگنویسان با (قاف تازی) آورده اند ولی هیچیک آن را تازی یا ترکی و مغولی ندانسته اند دهخدا و معین نیز به همین گونه پس باید آن را غو نوشت نه قو فرهنگ عمید نه تنها واژه (قو) را نیاورده که به درست آن را در بخش (غ) غو آورده است غو ارج نادرست نویسی غو پارسی است لویی غو آتشزنه از گیاهان
رفتار تند، دو
پرنده ای از جنس مرغابی شبیه غاز نسبتاً عظیم الجثه و بسیار زیبا
پسوند متصل به واژه به معنای پوییدن مثلاً تکاپو،
پسوند متصل به واژه به معنای پوینده مثلاً راه پو، حرکت کردن با سرعتی بین دویدن و پیاده روی، پویه
پو گرفتن: دویدن، برای مثال شیر سگی داشت که چون پو گرفت / سایۀ خورشید بر آهو گرفت (نظامی۱ - ۵۳)
پسوند متصل به واژه به معنای پوینده مثلاً راه پو، حرکت کردن با سرعتی بین دویدن و پیاده روی، پویه
پو گرفتن: دویدن،