جدول جو
جدول جو

معنی قوژد - جستجوی لغت در جدول جو

قوژد
دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان کاشمر، سکنۀ آن 3142 تن، آب آن از قنات، محصول آن غلات، میوه جات، پنبه، زیره و شغل اهالی آن زراعت است، راه اتومبیل رو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مرکزی بخش جویمند حومه شهرستان گناباد، سکنۀ آن 1650 تن، آب آن از قنات، محصول آن غلات، زعفران، بنشن و شغل اهالی آن کسب و زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قود
تصویر قود
قصاص، سزا دادن بر گناه و کار بد از طرف شخص زیان دیده یا حاکم شرع برابر آنچه مرتکب شده است، کشتن قاتل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قواد
تصویر قواد
قائدها، جلوداران، پیشوایان، سرداران، فرماندهان سپاه، جمع واژۀ قائد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قود
تصویر قود
اسب یدک، جنیبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قواد
تصویر قواد
واسطه و دلال عمل منافی عفت، پاانداز
فرهنگ فارسی عمید
(رَطْوْ)
دراز پشت و گردن شدن. (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، کشنده را بازکشتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قصاص: به هرچه در غالب عاده به آن قتل حاصل آید قود و قصاص واجب بود. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 273) ، درازی پشت و درازی گردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عیبی است در اسب و آن خشکی است در گردن آن گونه که اسب نتواند گردنش رابه راست و چپ بگرداند و سر خود را هنگام رفتن بالا نکند و این عیب بزرگی است. (ازصبح الاعشی ج 2 ص 25)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
پخته و گرد و فراهم آورده شدن آرد، کشیدن ستور و جز آن، خلاف سوق، زیرا قود از جلوکشیدن است و سوق از عقب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
اسبان یا اسبان که بلگام و رسن کشند آنها را و سوار نشوند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُوْ وَ)
جمع واژۀ قائد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قائد شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کنارشهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر، سکنۀ آن 146 تن، آب از قنات، محصول آن غلات، پنبه و شغل اهالی زراعت است، راه اتومبیل رو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
صمغ درخت پرخاری است که آن درخت را به عربی شائکه خوانند و آن صمغ را عنزروت گویند و آن سرخ و سفید و بسیار تلخ است و در کوههای شبانکارۀ شیراز بهم می رسد و در دواهای چشم و زخمها به کار برند. (از برهان). ثمری است از درخت پرخار که به تازی آن درخت را شائک خوانند و در کوهستان شبانکارۀ فارس پیدا شود و آن صمغ را انزروت خوانند و بسیار تلخ است و در دواهای چشم به کار برند و آن را کوژده به اضافۀ ’ها’ در آخر نیز گویند و بین عوام به کنجیده مشهور است. (آنندراج). کوژده. کوزده. کوزد. جزء دوم کلمه (ژد) به معنی صمغاست. (حاشیۀ برهان چ معین). انزروت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوژده و انزروت شود
لغت نامه دهخدا
(کُ رُ)
شهری است به اسبزار از خراسان و جایی بانعمت است و مردمان او خوارج اند و جنگی. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(قُوْ وا)
جمع واژۀ قائد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). بمعنی کشندۀ ستور و جز آن. (آنندراج). رجوع به قائد شود
لغت نامه دهخدا
پالاد (جنیبت) من رهی پیر و سست پای شدم نتوان راه کرد بی پی و پالاد (فرالاوی) شله (قصاص) کشنده را کشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قواد
تصویر قواد
جاکش جافکش لنبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قواد
تصویر قواد
((قَ وّ))
دیوث، بی غیرت، قلتبان، قرت، کلتبان
فرهنگ فارسی معین
پاانداز، جاکش، دیوث، قلتبان، کشخان، لحاف کش
فرهنگ واژه مترادف متضاد