جدول جو
جدول جو

معنی قوبروق - جستجوی لغت در جدول جو

قوبروق
دنبه. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قبراق
تصویر قبراق
چابک، چست و چالاک، کنایه از سرحال
فرهنگ فارسی عمید
(اَ ؟)
عطیه بن الحارث الهمدانی. محدث است. در جامعه اسلامی، محدثانی که قادر به تجزیه و تحلیل دقیق روایات پیامبر اسلام و اهل بیت بودند، از احترام ویژه ای برخوردار بودند. آنان با بررسی دقیق اسناد و مدارک روایات، سبب تثبیت اصول دینی و جلوگیری از انتشار احادیث نادرست یا جعلی شدند. در نتیجه، محدثان نقشی اساسی در تدوین منابع حدیثی معتبر ایفا کردند.
لغت نامه دهخدا
اوروغ: پیغام داد که خدای جاوید چنگیزخان و اوروق را برکشید، (جامعالتواریخ رشیدی)، و چون اوروق چنگیزخان را این دولت و سعادت دست داده ... (جامعالتواریخ)، و چگونه شاید که اوروق و اعقاب بزرگان هر قوم بر مجاری احوال پدران ... واقف و مطلع نباشند، (جامع التواریخ رشیدی)، رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جائی است در بلاد روم و اجسادی از مردگان بدانجا یافته اند پوست بر آنان ترنجیده و ناپوسیده. مردم بزیارت بدانجای روند. (از مراصدالاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو بُ)
گاوریش. احمق. (یادداشت مؤلف) :
بکوفتم دری از خام قلتبانی باز
به گوبروتی باز ایدر آمدم از در.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(بِ)
روبرو. مقابل. محاذی:
مرگ به من نیز روبروی نشسته ست
می نتوانم کنم سخن کم و افزون.
میرزا ابوالحسن جلوه.
و رجوع به روبرو شود
لغت نامه دهخدا
عاقرقرحا. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
قپجور. قبچور. قفچور. مالیات. باج، مالیات متعلق به مواشی و حیوانات. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
رجوع به قوبجور شود
لغت نامه دهخدا
جعده بری است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
قومالحیون. قاتل الکلب است و تمر و ذئب را نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
اغرغ، (ناظم الاطباء)، آغروق، بنه، سازوبرگ، (سبک شناسی ج 3) : و هولاکو در مرغزار زکی از حدودهمدان آغروقها را رها کرد، (جامعالتواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دهی است از دهستان ولدیان بخش حومه شهرستان خوی، سکنۀ آن 544 تن. آب آن از رود قطور. محصول آن غلات و حبوب. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا جوراب بافی است. راه شوسه دارد و اتومبیل از آن می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
قوقوس. خنثی است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
خشک،
غوره که آن را به عربی حصرم خوانند، (سنگلاخ)، منع و حراست و به این معنی بدون اشباع مستعمل است، (سنگلاخ ص 286)، رجوع به قورق و قرق شود
لغت نامه دهخدا
جمیل، آنکه چهره اش نیکو باشد، خوش صورت، زیبا، خوشگل، (ناظم الاطباء)، صبیح، نیکوروی، خوش سیما، خوب رخسار، (یادداشت بخط مؤلف)، ج، خوبرویان:
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
با ندم روزی بپایان آردش،
رودکی،
پسر بود او را گزیده چهار
همه خوب روی و نبرده سوار،
دقیقی،
ای خورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه میاوری،
خسروی،
شبستان همه پیش باز آمدند
بدیدار او بزمسازآمدند
شبستان بهشتی بد آراسته
پر از خوبرویان و پرخواسته،
فردوسی،
چنین گفت بیدار شاه رمه
که اسپان و این خوبرویان همه،
فردوسی،
چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین بر خوبروی،
فردوسی،
بیامدبرادرش با خواسته
بسی خوبرویان آراسته،
فردوسی،
بت ترک خوبروی گرفته بچنگ چنگ
همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ
قد و تنش سرو و سیم رخ و زلف روز و شب
لب و غمزه نوش و زهر بر او دل پرند و سنگ،
؟ (از ترجمان البلاغۀ رادویانی ص 32)،
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی،
فرخی،
باده اندر دست و خوبان پیش روی
خوبرویانی بخوبی داستان،
فرخی،
آمد آن مشکبوی مشکین موی
آمد آن خوبروی ماه عذار،
فرخی،
ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای،
فرخی،
تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد،
منوچهری،
تا گل خودروی بود خوبروی
تا شکن زلف بود مشکبوی،
منوچهری،
خوبروی از فعل خوبست ای برادر جبرئیل
زشت سوی مردمان از فعل زشتست اهرمن،
ناصرخسرو،
صدهزاران خوبرویانند نیز
هر یکی گویی که ماه انور است،
ناصرخسرو،
خوبرویی و خوبرویان را
عهد با روی کی بود درخور؟
مسعودسعد،
و از قطرۀ مأمعین بندۀ خوبروی پدید آوردم، (قصص الانبیاء)،
یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنایی اندر راه پیش روی وی آمد خوبروی، (تاریخ بخارا)،
خوبرویان نشاط می کردند
رقص کردند وباده میخوردند،
نظامی،
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان،
نظامی،
چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی
بکرد آن خوبروی از خوبروئی ...
نظامی،
گرم هست بر خوبرویان شتاب
بخوارزم روشن تر است آفتاب،
نظامی،
چو چنگ از خجالت سر خوبروی
نگونسار و در پیش افتاده موی،
سعدی (بوستان)،
تهیدست در خوبرویان مپیچ
که بی سیم مردم نیرزد بهیچ،
سعدی (بوستان)،
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبرویست بارش بکش،
سعدی (بوستان)،
سیم خوبرویی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند، (گلستان)،
بوی پیاز از دهن خوبروی
خوبتر آید که گل از دست زشت،
سعدی (گلستان)،
عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان
وآنکه منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد،
سعدی (طیبات)،
اگربا خوبرویان می نشینی
بساط نیکنامی درنوردی،
سعدی (طیبات)،
گرفتار کمند خوبرویان
نه از مدحش خبر باشد نه از ذم،
سعدی (بدایع)،
سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمیتوان رست،
سعدی (خواتیم)،
تا دل ندهی بخوبرویان
کز غصه تلف شوی و رنجه،
سعدی (هزلیات)،
خوبرویان چو رخ نمی پوشند
عاشقان در طلب نمی کوشند،
اوحدی،
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید،
حافظ،
اشعریان یاران و انصار منند و تازه رویان و خوبرویانند، (تاریخ قم ص 275)
لغت نامه دهخدا
قاپوق، قشر، پوست
لغت نامه دهخدا
تصویری از قوتلوق
تصویر قوتلوق
ترکی فرخنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوبچور
تصویر قوبچور
باژ، ساوستور
فرهنگ لغت هوشیار
منع کرده شده ممنوع، جایی که ورود اشخاص غیر مجاز در آن قدغن باشد، یا قورق شدن، منع شدن ممنوع بودن: قورق شد گفتگوی می بدان نحو که ساقی نامه شد از نسخه ها محو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قونوق
تصویر قونوق
ترکی مهمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوبچو
تصویر قوبچو
بنگرید به قوبچور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوروت
تصویر قوروت
ترکی کشک کشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبراق
تصویر قبراق
ترکی از پارسی گوبراک چابک چابک چشت چالاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قابوق
تصویر قابوق
ترکی پوست پوسته ترکی پوست پوسته پوست قشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوبروت
تصویر گوبروت
احمق گاوریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوبجور
تصویر قوبجور
قوپچور قوبچور قبچور بنگرید به قبچور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوروق
تصویر اوروق
ترکی خانواده دودمان خویشان خانواده دودمان خویشان اعقاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبرو
تصویر روبرو
مواجه و مقابل، برابر، رویاروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوبرو
تصویر خوبرو
خوشگل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قابوق
تصویر قابوق
پوست، قشر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبراق
تصویر قبراق
((قِ))
چابک، چست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوبروت
تصویر گوبروت
((بُ))
احمق، گاوریش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روبرو
تصویر روبرو
متضاد، مقابل، مواجه
فرهنگ واژه فارسی سره