جدول جو
جدول جو

معنی قنفخ - جستجوی لغت در جدول جو

قنفخ
(قِ فِ)
گیاهی است، بلای سخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قنفخ شود
لغت نامه دهخدا
قنفخ
(قَ فَ)
گیاهی است، بلای سخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نفخ
تصویر نفخ
اتساع معده و روده ها در اثر تجمع گاز، دمیدن با دهان، پف کردن، باد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قنفذ
تصویر قنفذ
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی
تشی، سیخول، زکاسه، سکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز
فرهنگ فارسی عمید
(نُ فُ)
مرد پر از جوانی. (منتهی الارب). پر از جوانی. (از اقرب الموارد). مرد در کمال جوانی. (ناظم الاطباء). یقول: شاب نفخ و جاریه نفخ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ نِ)
تنک موی سر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ اقنف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِنْ نَ)
گل سیل آورد که خشک و شکافته شده باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
بر سر و بر هر چیزی میان کاواک زدن. (منتهی الارب). قفخ چون فقح به معنی زدن است، و قفخ نیست مگر زدن بر چیز سخت یا میان تهی یا بر سر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَفْ فِ)
آنچه که باد در شکم بسیار پیدا کند. (غیاث) (آنندراج). باددار. نفاخ. (یادداشت مرحوم دهخدا). چیزی که در جوهر آن رطوبت غریبۀ غلیظه باشد و چون حرارت غریزی در آن رطوبت عمل کند به باد تبدیل شود و به علت کثرت و غلظت تحلیل نشود و باقی اجزای آن غذا و دوا گردد مانند لوبیا و زنجبیل. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به همین مأخذ و کتاب دوم قانون ص 150 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
دمۀ آهنگران. ج، منافخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دمۀ آهنگران و آن پوست حیوان باشد که از آن باد به آتش می رسانند. (غیاث) (آنندراج). منفاخ
لغت نامه دهخدا
نوعی مار. (دزی ج 1 ص 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج). ستبر و گنده و تناور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ فِ)
ماده خر پهنا فربه. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (آنندراج) (المعرب جوالیقی ص 262)
لغت نامه دهخدا
(قُ فُ)
قنفذ است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قنفذ شود
لغت نامه دهخدا
(قُ فُ / فَ)
. موش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، جای خوی پس دو گوش شتر. (منتهی الارب). ذفری البعیر وفی المحکم: مسیل العرق من خلف اذنی البعیر. (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ فراهم آمدۀ بلند، درختی که در وسط ریگ رسته باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، جایی که در وی گیاه درهم و انبوه روید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جوجه تیغی. خارپشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بعضی گفته اند خارپشت ماده را قنفذه گویند و نر را شیهم یا دلدل. (ناظم الاطباء). ج، قنافذ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- قنفذالدراج، رجوع به این کلمه شود.
- قنفذ بحری، یک قسم ماهی است دارای صدف که پوست آن در داروهای جرب به کار رود و گوشت آن در بیماری خنازیر سودمند افتد و خاکستر پوست آن در مداوای قروح چرکین نافع است و گوشت زاید را از میان میبرد. (قانون بوعلی، ادویۀ مفرده).
- قنفذ جبلی، دلدل. خارپشت. (قانون ابوعلی، ادویۀ مفرده).
- قنفذ لیل، مرد سخن چین. (منتهی الارب). نمام. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
نره. (منتهی الارب) (آنندراج). ذکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ فِ)
موش. (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(قُ فُ)
بز شگرف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ دی)
تکبر و تفاخر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
رجل انفخ، مرد آماسیده خایه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). دبه خایه. (مهذب الاسماء). آنکه باد کند. (یادداشت مؤلف) ، تباه شدن عقد یا ازهم بشدن چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (از مصادر زوزنی). گسیختن. ازهم گسیختن: انفساخ جیفه، متلاشی شدن مردار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قِ فَ رَ)
یکی قنفخر. (اقرب الموارد). رجوع به قنفخر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نفخ
تصویر نفخ
ناز، بزرگ منشی، تکبر، برآمدگی روز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنفع
تصویر قنفع
موش خاردار از جانوران در لاتینی، کوته بالا قنقع
فرهنگ لغت هوشیار
خارپشت خار انداز تشی (گویش شهریاری) از جانوران خارپشت، جمع قنافذ: که خنوسش چون خنوس قنفذست چون سرقنفذ ورا آمد شدست. یا قنفذ جبلی. تشی را گویند که به نام خار پشت جبلی و دلدل نیز موسوم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنفخ
تصویر تنفخ
پرباد شدن، آماس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفخ
تصویر انفخ
آماسخایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنفخ
تصویر دنفخ
ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنفذ
تصویر قنفذ
((قُ فُ))
خارپشت، جمع قنافذ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نفخ
تصویر نفخ
((نَ))
دمیدگی، پری شکم از باد، ورم، آماس، فخر و تکبر
فرهنگ فارسی معین
دم، نفس، باد، ریح، آماس، آماه، انتفاخ، بادکردگی، برآمدگی، پف، تورم، ورم
فرهنگ واژه مترادف متضاد