جدول جو
جدول جو

معنی قنصف - جستجوی لغت در جدول جو

قنصف(قِ صِ)
پنبه بردی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طوط البردی نفسه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نصف
تصویر نصف
نیم، نیمه، نیمۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصف
تصویر منصف
داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاصف
تصویر قاصف
ش کننده، باد شدید و تند که درختان را بشکند، رعد سخت و غرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصف
تصویر منصف
دو نیمه کننده
فرهنگ فارسی عمید
(صِ)
رعد قاصف، تندر سخت غرنده، ریح قاصف، باد سخت شکننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، قواصف. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). قاصفین. در حدیث آمده است: انا والنبیون قراط القاصفین، ای مزدحمون کان بعضهم یقصف بعضاً بفراط الازدحام بداراً الی الجنه، ای نحن متقدمون فی الشفاعه لقوم کثیرین متدافعین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ صُ)
معتمدی است که وی را دولت به کشوری میفرستد برای آنکه از حقوق و تجارت و تبعۀ دولت متبوع خود حمایت کند. این کلمه لاتینی است و معنی آن مستشار است ج، قناصل. (اقرب الموارد). رجوع به کنسول شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ رَ)
قلعه ای است از یمن و تا صنعاء دو روز فاصله دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
چادر خطدار مربع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). چادر خطدارچهارگوشه. (ناظم الاطباء). قطیفه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَصْ صَ)
به دو نیم کرده. دوبخش شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
قاضی امام فخر که فرزند آصفی
با آصف سلیمان سیب منصفی.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
رجوع به تنصیف شود، نزد محاسبان عبارت است از حاصل و نتیجۀ عمل تنصیف مانند چهار که حاصل تنصیف هشت است و آن را حاصل تنصیف و نصف هم گویند و نیز منصف اطلاق شود بر عددی که تنصیف در آن صورت می گیرد مانند مثال مذکور. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، می با نیمه آورده. (مهذب الاسماء). شراب که نصف آن سوخته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شرابی که نصف آن در پختن رفته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب انگوری که نصف آن در پختن تبخیر شده باشد و حکم آن مانند حکم باذق است. (از تعریفات جرجانی). آب انگوری که چندان طبخ گردد تا نیم از آن باقی ماند و به جوش آید و غلیظ گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بادۀبا نیمه آورده به جوشانیدن. شرابی که نیم آن به جوشیدن بخار شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در صحافی، نوعی از قطع کتاب را که نصف قطع بزرگ بوده است منصف می گفته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و مدایح او تازی و پارسی مجلدی منصف ضخم است. (تاریخ بیهق)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ صَ)
چاکر. ج، مناصف. (منتهی الارب) (از آنندراج). خدمتگار. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَصْ صِ)
دونیم کننده. دوبخش کننده. نصف کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تنصیف شود.
- منصف الزاویه، (اصطلاح هندسه) خطی است که از رأس زاویه رسم شود و زاویه را به دو بخش متساوی قسمت کند. فرهنگستان ایران ’نیمساز’ را به جای این کلمه پذیرفته است. رجوع به نیمساز شود.
، عمامه پوشنده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه عمامه پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
مرد بزرگ بینی کلان ریش درازقامت درشت. (منتهی الارب) (آنندراج). الکبیر الانف و قیل العظیم الرأس واللحیه و قیل الطویل الغلیظ. (اقرب الموارد) ، سر نرۀ بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قناف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
داددهنده. (دهار) (آنندراج). آنکه به عدالت و داد رفتار می کند و انصاف دارد و با انصاف و با داد و عدل و دادگر. (ناظم الاطباء) :
منصف در دوام زند خاصه پادشاه
انصاف تو دلیل بس است از دوام تو.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 107).
معطی و منصف خزانۀ حق
منهی و مشرف هزینۀ جم.
ابوالفرج رونی (ایضاً ص 91).
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان
کلک او در شرع منصف، همچو خط استوار.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 21).
صدرهااز عالمان و منصفان یکسر تهی است
صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند.
سنائی (ایضاً ص 86).
ابیات من بخوان خط نوروزیم نویس
انصاف ده که با حکما مرد منصفی.
سوزنی.
قلم منصف ترا خواند
چرخ، حبل متین دولت و دین.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 708).
هر عالم محقق و منصف مدقق... داند که این غایت ابداع است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 176).
منصف که به صدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش.
خاقانی.
منصفان، استاد دانندم که از معنی و لفظ
شیوۀ تازه نه رسم باستان آورده ام.
خاقانی.
و گر ز ظلم گله کرده ام مشو در خط
که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب.
خاقانی.
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چو زال زر نبینی چه سیستان چه بست.
خاقانی.
منصف، متنازع فیه را باصاحب خود مناصفه کند. (اخلاق ناصری).
تو بس لطیفی گستاخ با تو یارم گفت
که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 402).
اگر صاحب نظری پاکیزه گوهری که منصف و مقصد باشد... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 7و 8).
ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت خموش.
سعدی (بوستان).
- منصف مزاج، دادگر و عادل. منصف نهاد. (ناظم الاطباء).
- منصف نهاد. رجوع به ترکیب بالا شود.
- نامنصف، بی انصاف: شتر گفت ای نامنصف ناپاک... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 244).
، آنکه نصف چیزی را میگیرد، آنچه به نیمه می رسد. (ناظم الاطباء). رجوع به انصاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
از شاعران قرن یازدهم هجری قمری و از مردم شیراز بود، اما به جهت کثرت اقامت در تهران به تهرانی شهرت یافت. وی سفری به هند نیز کرده است. از اوست:
با زشتی عمل چه کند کس بهشت را
ماتم سراست خانه آیینه زشت را.
رجوع به تذکرۀ نصرآبادی ص 251 و ریحانه الادب و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
نیمۀ راه. (منتهی الارب) (آنندراج). میانۀ راه. ج، مناصف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، منصف القوس و الوتر، محل نصف کردن آن دو. (از اقرب الموارد) ، منصف الشی ٔ، وسط آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ صُ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). قصیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَلْ لی)
سرپوشنه برافکندن زن. (از تاج المصادر بیهقی). معجر پوشیدن زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خدمت کردن. (تاج المصادربیهقی). خدمت کردن و خدمت خواستن، از اضداد است، خواستن آنچه نزد کسی باشد، فروتنی نمودن نزد کسی، انصاف خواستن ازسلطان، همگی موی سپید گردیدن از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تنصفناک بیننا، گردانیدیم تورا میان در گرفتن تمام حق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تمام حق گرفتن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
مرد بزرگ بینی کلان ریش درازقامت درشت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، سر نرۀ بزرگ. (منتهی الارب). رجوع به قناف شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
منصف و بادادتر. (ناظم الاطباء). داددهنده تر. (آنندراج). دادده تر. دادگرتر. عادل تر. باانصاف تر: ما رأیت انصف من الدنیا ان خدمتها خدمتک و ان ترکتها ترکتک. (ابوعبداﷲ مغربی، از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قناف
تصویر قناف
دراز ریش، کلان بینی، درشت اندام، نره کلان
فرهنگ لغت هوشیار
باده گساری، آوازسازهای سیمی، کوبیدن: باخمپاره وتوف شکننده ترد، بی آهنگ سست: مرد، ناشکیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انصف
تصویر انصف
منصف، داد دهنده تر، دادگرتر، عادلتر، با انصاف تر
فرهنگ لغت هوشیار
پیشیاری پا کار بودن، پاکاراندن دپاکار کردن پاکاری خواستن (پاکاری خدمت)، دادیابی داد خواهی، نیمه گرفتن، کینه توزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاصف
تصویر قاصف
شکننده، رعد سخت غرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنصل
تصویر قنصل
کوته اندام لاتینی تازی گشته بنگرید به کنسول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنیف
تصویر قنیف
کم خوراک کم خوار: مرد، کم موی مرد، ابر پر بار، پاسی ازشب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوصف
تصویر قوصف
چادرچارگوش
فرهنگ لغت هوشیار
داد مند نیمه راه، پیشیار چاکر انصاف دهنده داد دهنده. دو نیمه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنص
تصویر قنص
شکارکردن بن نژاد شکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصف
تصویر منصف
((مُ ص))
انصاف دهنده، عادل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصف
تصویر منصف
دادمند، دادور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نصف
تصویر نصف
نیمه، نیم
فرهنگ واژه فارسی سره
بمباران
دیکشنری عربی به فارسی
داور، منصفانه
دیکشنری اردو به فارسی