جدول جو
جدول جو

معنی قنسرینی - جستجوی لغت در جدول جو

قنسرینی(قِنْ نَ نی ی)
نسبت است به قنسرین. (از لباب الانساب) (اقرب الموارد). رجوع به قنسرین و قنسرون شود
لغت نامه دهخدا
قنسرینی(قِنْ نَ)
کلثوم بن عمرو عتابی مکنی به ابوعمرو. به فضل و ادب معروف است و اشعار نغزی دارد. رجوع به لباب الانساب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نسرین
تصویر نسرین
(دخترانه)
گلی پر برگ به رنگ زرد یا سفید و خوشبو که یکی از گونه های نرگس است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نسرین
تصویر نسرین
گلی سفید، کوچک و خوش بو، مشکین گل، مشکین بوی
فرهنگ فارسی عمید
(قُ رَ)
نسبت است به قرین. (اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به قرین شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام جزیره ای است در میان دریا که عنبر از آن جزیره می آورند. (از برهان قاطع) (از فرهنگ نظام) :
حریر نامه بد ابریشم چین
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین.
فخرالدین اسعد (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
نسران. به صیغۀ تثنیه، نسر طایر و نسر واقع. (ناظم الاطباء). رجوع به نسر و نسر طائر و نسر واقع شود:
اینت شهباز کز پی چو منی
صید نسرین کرده ای نهمار.
خاقانی.
گفت کآن شهباز در نسرین گردون ننگرد
بر کبوتر پر گشاید اینت پنداری خطا.
خاقانی.
نسرین را به خوشۀ پروین بپرورند
تا من به خون دومرغ مسمن درآورم.
خاقانی.
تکیه گاه او بر فرق فرقدین است و سیرگاه او بر جناح نسرین. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446).
نسرین پرنده پر گشاده
طایر شده واقعایستاده.
نظامی.
رسیده مرتبت رفعت تو بر نسرین
گذشته رائحۀ سیرت تو از نسرین.
محمد عوفی.
و نسرین مانند نسرین فلک زمین آرای گشته. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
معرب نسرین. رجوع به نسرین شود
لغت نامه دهخدا
(قَ سَ ری ی)
پیر سالخورده یا دیرینه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به قنسر و قنّسر شود
لغت نامه دهخدا
(قِنْ نَ ری ی)
نسبت است به قنسرین و آن شهرستانی است بشام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از لباب الانساب). رجوع به قنسرون و قنسرین شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
منصور بن محمد بن علی بن قرینه بن سوید دهقان، مکنی به ابوطلحه. از مردم بزده و از محدثان است. وی ازمحمد بن اسماعیل بخاری کتاب جامع صحیح را روایت کند. او از ثقات روات بوده و به سال 329 هجری قمری وفات یافته است. (اللباب فی تهذیب الانساب) (انساب سمعانی). محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نسبت است به قرین جد قرین بن سهل بن قرین. (اللباب فی تهذیب الانساب) (انساب سمعانی). و رجوع به قرینی (قرین بن سهل...) شود
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ)
قرین بن سهل بن قرین. از محدثان است. وی از پدرش سهل روایت کند و پدرش از ابن ابی ذئب. (اللباب فی تهذیب الانساب). و محمد بن غالب از قرین بن سهل روایت دارد. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(قَ نی ی)
نسبت است به قرینه بن سوید دهقان نسفی بزدی، از مردم بزده، جد ابوطلحه منصور بن محمد. (اللباب فی تهذیب الانساب) (انساب سمعانی). رجوع به قرینی منصور شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
عثمان بن عبدالله بن حکیم بن قرین. از فقیهان است. مادرش سکینه دختر حسین بن علی است. (اللباب فی تهذیب الانساب) (انساب سمعانی). ابن اثیر گوید: مؤلف انساب عثمان و موسی بن جعفر بن قرین را دو تن دانسته درحالی که چنین نیست و قرین لقب عثمان بن عبدالله اول است و او جد موسی بن جعفر و نسب او چنین است: موسی بن جعفر بن عثمان، ملقب به قرین. (اللباب). رجوع به قرینی (موسی...) شود
موسی بن جعفر بن قرین عثمانی. از محدثان و از مردم بغداد است. وی از ربیع بن سلیمان و بکاربن قتیبه و جز ایشان روایت کند و از او دارقطنی روایت دارد. (اللباب فی تهذیب الانساب) (انساب سمعانی). رجوع به قرینی (عثمان...) شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام گلی است معروف و آن سفید و کوچک و صدبرگ می باشد وآن دو نوع است یکی را گل مشکین می گویند و دیگری را گل نسرین. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). از جنس گل سرخ است. (ناظم الاطباء). به عربی ورد الصینی خوانند. (برهان قاطع). نسترن گل. (ترجمه صیدنه). آن را مشکیجه نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). نسترن. (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس) (دهار). نستر. (فرهنگ نظام). نسترون. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس). گل بیدمشک باشد. (اوبهی). جلنسرین. گلنسرین. وردالذکر. گل نر. (یادداشت مؤلف). در عربی نسرین گویند. (از منتهی الارب). درخت نسرین بر دو نوع است، نوعی آنکه برگ آن کمتر و نرم تر باشد و آن در ولایت دیاربکر و شام بود و نوعی آنکه در ولایت عراق و فارس و خراسان و دیگر ولایات می باشد و آن را رنگ سفیدتر و برگ زیادتر بود و بوی آن خوشتر بود و درخت آن بزرگتر شود. (فلاحت نامه). گل سفیدی است کوچک و مضاعف و درخت او به قدر درخت گل سرخ، و بسیار خوشبو و او را گل مشکی و در بعض بلاد گل عنبری نامند، در دشت و کوه می باشد و در بلاد حاره تا اول اسد دوام می کند و عرق او بوی ندارد، چه از جهت لطافت آتش رفع آن می کند، معتدل الحراره و نزد بعضی در دوم گرم و خشک است و بوی او مقوی دل و دماغ و حواس و سائیدۀ او در لخلخه باعث خوشبوئی آن، و او مدر حیض و مسهل بلغم و سودا و منقی سینه و عطسه آرنده و مفتح سدۀ دماغی و محلل ریاح و موافق جگر، و جهت قولنج و غثیان و یرقان و فواق و ضماد او به جهت کلف و آثار و بدبوئی عرق و رفع بوی نوره و سقوط دانۀ بواسیر و منع اشتداد داءالفیل و با حنا جهت تقویت موی و قطور اوبا روغن زیتون جهت کرم گوش و ریاح آن و سنون و مضمضۀ او جهت درد دندان نافع و از یک درهم تا چهار درهم برگ او مسهل قوی و مداومت نیم مثقال تا یک مثقال اورا از اول حمل تا یک سال مانع سفید شدن موی دانسته اند و انطاکی به جهت این امر هر روز دو مثقال مربای شکری او را از کتاب تجربه بیان نموده و روغن او که به دستور روغن نرگس گیرند مسخن به اعتدال و مقوی دماغ وبالخاصیه رافع ذات الجنب بلغمی و سوداوی و قدر شربش تا یک وقیه است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) :
آسمان خیمه زد از بیرم (و) دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا.
کسائی.
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
کسائی.
بنفشه و گل نسرین و سنبل اندر باغ
به صلح باید بودن چو دوستان نه به کین.
فرخی.
همی کندبه گل سرخ بر بنفشه کمین
همی ستاند سنبل ولایت نسرین.
فرخی.
چو بنشست چنان است که از نسرین تلی
چو برخاست چنان است که از سرو نهالی.
فرخی.
بر برگ گل نسرین آن قطرۀ دیگر
چون قطرۀ خوی بر زنخ لعبت فرخار.
منوچهری.
تا لاله و نسرین بود تا زهره و پروین بود
تا جشن فروردین بود تا عیدهای اضحیه.
منوچهری.
ظاهرو باطن نارنج همین دان و ترنج
هر دو ضد گل نسرین و خلاف عبهر
هست این هر دو به زر اندر پنداری سیم
هست آن هر دو به سیم اندر پنداری زر.
لامعی.
نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون
کز عارضین نبشته چو نسرینم.
ناصرخسرو.
چونسرین بخندد شود چشم گل
به خون سرخ چون چشم اسفندیار.
ناصرخسرو.
چون باغبان برون شد آورد خوی خوکان
برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین.
ناصرخسرو.
موی چو نسرین شده ست زآن لب گلگون مرا
اشک چو پروین شده ست زآن رخ مه وش مرا.
عبدالواسع.
ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین
نسرین تو در سنبل در بسد تو پروین.
سوزنی.
هستم ز دل و دیده ای به ز دل و دیده
بیچارۀ آن بسد نظارۀ آن نسرین.
سوزنی.
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بناگوش.
نظامی.
چو نسرین برگشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله می کند.
نظامی.
رخش نسرین و بویش نیز نسرین
لبش شیرین و نامش نیز شیرین.
نظامی.
آنکه قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین نفشاندی نخست.
سعدی.
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ.
سعدی.
ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام
برفت رونق نسرین و باغ نسترنش.
سعدی.
می نماید عکس می در رنگ روی دلکشت
همچو برگ ارغوان بر صفحۀ نسرین غریب.
حافظ.
، در شعر، مشبه به بدن معشوق است. (از فرهنگ نظام)، کنایه از صورت معشوق:
ای لعل تو پرده دار پروین
وی زلف تو سایبان نسرین.
خاقانی.
فلک را کرد کحلی پوش پروین
موصل کرد نیلوفر به نسرین.
نظامی.
- نسرین بدن، از اسمای معشوق صبیح است. (از آنندراج). نسرین بر. سیمین بدن. که بدنی چون گل نسرین سپید و لطیف دارد. از صفات معشوق است.
- نسرین بر، نسرین بدن. لطیف اندام. نازک بدن. سیمین تن. از صفات معشوق است:
غزل سرای شدم بر شکرلبی گل خد
بنفشه زلفی و نسرین بری صنوبرقد.
سوزنی.
- نسرین بناگوش، سیمین بناگوش. که بناگوشی لطیف و سپید دارد. از صفات معشوق است:
درود (از) صفحۀ گل سبزه را نسرین بناگوشی
به آب تیغ شست آن بی مروت خط قرآن را.
سالک (از آنندراج).
- نسرین تن، نسرین بدن. نسرین بر. از صفات معشوق است.
- نسرین رخ، سیمین رخ. سپیدروی. که صورتی سپید و لطیف دارد. از صفات معشوق است:
خدمت نوبهار مجلس او
فخر نسرین رخان فرخاری.
ظهوری (از آنندراج).
- نسرین روی، نسرین رخ.
- نسرین زنخ،سیمین زنخ. از صفات معشوق است:
نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون
کز عارضین چو خوشۀ نسرینم.
ناصرخسرو.
- نسرین سرین، سیمین سرین. که سرینی سپید دارد. از صفات شاهدان و معشوقان است.
- نسرین عذار، نسرین رخ. نسرین روی. از صفات معشوق است:
گریبان نسرین عذاران چین
رخ ماه رویان خاورزمین.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ نَ)
واحد نسرین. (از المنجد). رجوع به نسرین و نسرین شود
لغت نامه دهخدا
(قِنْ نَ)
شهرستانی است به شام و آن را قنسرین نیز گویند و گاه به کسر نون خوانده شود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قنسرین شود
لغت نامه دهخدا
(قَ سَ نی ی)
منسوب به قیساریه است بر خلاف قیاس. (از معجم البلدان). رجوع به قیساریه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ سَ)
علی بن ابوالقاسم محمدحسن تمیمی مغربی. از متکلمان اشعری است که به دمشق وارد شد و صحیح بخاری رادر آنجا از فقیه نصر بن ابراهیم مقدس شنید و به عراق رفت و بر عبدالله محمد بن عتیق خواند و امامان را زیارت کرد و سپس به دمشق برگشت و مورد احترام ابوداود مضرج رئیس دمشق قرار گرفت. از تألیفات اوست: 1- تنزیه الاله. 2- کشف فضایح المشیهه الحشویه. وی به دمشق در18 رمضان 519 هجری قمری وفات یافت. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ سَ)
نسبت است به قسنطینیه. (معجم البلدان). رجوع به قسنطینیه و قسطنطینیه شود
لغت نامه دهخدا
(قِنْ نَ)
شهرستانی است به شام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). این شهر در طول 39 درجه و 20 دقیقه و عرض 35 درجه و 20 دقیقه و ارتفاع 78 درجه در اقلیم چهارم واقع است و صاحب زنج گوید: طول قنسرین 33 درجه و عرض آن 3413 درجه است. در کوهستان آن مشهد است که گویند قبر صالح پیغمبر است و در آن جاهای پای شتر (ناقۀ صالح) نیز وجود دارد و درست آن است که قبر صالح در شیوۀ یمن است. قنسرین به دست ابوعبیدۀ جراح به سال 17 ق. گشوده شد. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قنسری
تصویر قنسری
کلانسال جهاندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرینی
تصویر سرینی
مربوط به سرین: عضلات سرینی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته نسرین از گیاهان یکی ازگونه های نرگس است که دارای گلهای زرداست ودرجنگلهاونقاط مرطوب بحالت وحشی میرویدودرمازندران نیز فراوان است وازگلهای آن درعطرسازی استفاده میکنند. نسرین میتواندزمستان رازیر برف بسربرد نرگس زردگل عنبری گل مشکی، نامی است ازنامهای زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسرین
تصویر نسرین
((نَ))
گلی سفید رنگ و خوشبو با برگ های کوچک و انبوه، مشکین بوی هم گویند
فرهنگ فارسی معین
((اَ س ِ))
دستگاه پیغام گیر تلفنی یا تلفن دارای این سیستم که امکان ضبط پیغام را دارد
فرهنگ فارسی معین