جدول جو
جدول جو

معنی قندویل - جستجوی لغت در جدول جو

قندویل
(قَ دَ)
ستور بزرگ سر و درازپا و یا درازسر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). بزرگ سر از شترو دیگر ستور. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به قندل شود، کلان و بزرگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قنادیل
تصویر قنادیل
قندیل ها، مشعلهایی که از سقف آویزان می کنند، چراغ آویز ها، جمع واژۀ قندیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قندیل
تصویر قندیل
مشعلی که از سقف آویزان می کنند، چراغ آویز
قندیل چرخ: کنایه از خورشید و ماه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قناویز
تصویر قناویز
نوعی پارچۀ ابریشمی ساده که بیشتر به رنگ سرخ است
فرهنگ فارسی عمید
(قِ)
محمد بن حسین شیرویه عصار استرآبادی مکنی به ابوعبدالله. از راویان و مردان صالح بود، وی از عمادبن رجاء روایت کند و از او ابونصر بن ابوبکر اسماعیلی و غیره روایت دارند. (از لباب الانساب). در تاریخ علم حدیث، روات نقش محوری در حفظ و انتقال سنت پیامبر اسلام (ص) ایفا کرده اند. این افراد با جمع آوری و تحلیل دقیق روایت ها، کمک کرده اند تا مسلمانان از منابع صحیح دینی استفاده کنند. به همین دلیل، روات به عنوان نگهبانان علم حدیث شناخته می شوند که در مقابل هرگونه تحریف یا تغییر در احادیث ایستاده اند.
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شهری بزرگ است. (از ناحیت سند) آبادان و بانعمت و اندر میان بیابان نهاده و از وی خرما بسیار خیزد. (حدود العالم). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قسمی پارچه در دورۀ محمد شاه و اوائل ناصرالدین شاه. پارچه ای نخی که زمینۀ آن برنگهای مختلف بود و خطوطی از رنگی دیگر بموازات و برنگی جز رنگ زمینۀ پارچه با فاصله های بسیار کم بر آن نقش کرده بوده اند
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جمع واژۀ قندیل. (آنندراج). رجوع به قندیل شود.
- قنادیل چرخ، کنایه از ستارگان باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ لی ی)
نسبت است به قندیل و صنعت آن. (از لباب الانساب). رجوع به قندیل شود
لغت نامه دهخدا
(قُ صُ)
دهی است از حومه بخش اسکو شهرستان تبریز، واقع در 14هزارگزی جنوب اسکو و 15هزارگزی شوسۀ تبریز به اسکو. موقع جغرافیایی آن جلگه و معتدل است. سکنۀ آن 326 تن است. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ)
بندوی: و او را دو خال بود (اپرویز) ، یکی بندویه نام و دیگر بسطام نام. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). و بندها بندویه بن سنفاد خال کسری پرویز بنا کرده است. (تاریخ قم ص 74)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
یکی قندول و آن درختی است. (اقرب الموارد). رجوع به قندول شود
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
گنده پیر و این معرب آن است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). معرب گنده پیر. (المعرب جوالیقی ص 272). عجوز. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ دِ عَ)
شعبه ای از هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73)
لغت نامه دهخدا
دارشیشعان است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قندول شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
نوعی از گنجشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
مرغی است کوچکتر از ترند، یا لغتی در عندلیب. (منتهی الارب). عندلیب و بلبل. (ناظم الاطباء). نوعی از گنجشکان باشد و گویند که آن تصحیف است. (از اقرب الموارد). رجوع به عندلیب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
اردبیل: اردویل، قصبۀ آذرباذگانست شهری عظیم است و گرد وی باره است و شهری سخت بسیارنعمت بود. اکنون کمتر است و مستقر ملوک آذرباذگان است و از وی جامه های برد و جامه های رنگین خیزد. (حدودالعالم). در شاهنامۀ طبع ژول مل این کلمه بجای اردبیل آمده است. رجوع به اردبیل شود
لغت نامه دهخدا
(لُ گِ)
آن ژنویو دوشس دو. خواهر کندۀ بزرگ، مولد شاتو دوونسن. رقیب مازارن. وی در شهر جنگی فرند نقش مهمی داشت (1619-1679 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان هروآباد با 1250 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
سطبر دفزک یا شتر مادۀ کلان سر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). معرب است. (اقرب الموارد). معرب گنده فیل است. (منتهی الارب) (آنندراج) (المعرب جوالیقی ص 272)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
درختی است در شام و به فارسی دار شیشعان است. شکوفۀ او را روغنی است غریب الافعال. (منتهی الارب). درختی است خاردار که آن را دار شیشعان نامند. یکی آن قندوله است. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به کسر اول به لغت رومی دارشیشعان است و آن درختی است خارناک. (برهان) (آنندراج). رجوع به دارشیشعان و فهرست مخزن الادویه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ دیلْ لو)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 34هزارگزی جنوب فهلیان و کنار شوسۀ کازرون به فهلیان. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 75 تن است. آب آن از چشمه و محصول عمده آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
چراغ. چیزی است که در آن چراغ می افروزند و آن معرب کندیل است. (از آنندراج رسالۀ معربات). چراغ و چروند. (ناظم الاطباء). المصباح للسراج. ج، قنادیل. (اقرب الموارد). چراغدان و فانوس. (ناظم الاطباء) ، شمعدان، کیه دان. پیه سوز. (ناظم الاطباء) ، چیزی باشد میان تهی که تیرها در آن اندازند برای کمال محافظت تیر. (ناظم الاطباء) (آنندراج از غیاث).
- قندیل آب، نوعی از قندیل آبگینۀ بلوری که آن را به آب پرکرده و روغن بر آن انداخته فتیله میان آن روشن نمایند. (آنندراج از غیاث).
- قندیل ترسا.
- قندیل تیر.
- قندیل چرخ.
- قندیلچی، آنکه در مساجد قندیل چراغ افروزد. (آنندراج).
- قندیل دوسر.
- قندیل شب.
- قندیل عیسی.
- قندیل کش. رجوع به ذیل هر یک از این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قنادیل
تصویر قنادیل
جمع قندیل
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است غناویز پارچه ساده ابریشمی که بیشترسرخ است قسمی پارچه ساده ابریشمین (غالبا سرخ رنگ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قند فیل
تصویر قند فیل
پارسی تازی گشته گنده پیل شترکلانسال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قندول
تصویر قندول
لاتینی تازی گشته کاندوله از گیاهان شیشعان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قندیل
تصویر قندیل
چیزی است که در آن چراغ می افروزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنادیل
تصویر قنادیل
((قَ))
جمع قندیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قندیل
تصویر قندیل
((قِ یا قَ))
شمع و چراغ، جمع قنادیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قناویز
تصویر قناویز
((قَ))
نوعی پارچه ابریشمی ساده که بیشتر به رنگ سرخ است
فرهنگ فارسی معین
چراغ، چراغدان، چلچراغ، شمعدان، مشعله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن قندیل افروخته، دلیل بر توفیق عبادت بود. اگر بیند که در خانه یا در دکان او قندیل آویخته یا افروخته بود، دلیل که زن صالحه بخواهد. اگر این خواب را زنی بیند، دلیل که طاعت بسیار کند. محمد بن سیرین
دیدن قندیل افروخته به خواب بر چهار وجه است. اول: زن خواستن. دوم: توفیق طاعت. سوم: عز و دولت. چهارم: گشایش کارها .
فرهنگ جامع تعبیر خواب
کیسه ای پارچه ای برای نگهداری قند که سر آن با بند بسته می
فرهنگ گویش مازندرانی