جدول جو
جدول جو

معنی قندأو - جستجوی لغت در جدول جو

قندأو
(قِ دَءْوْ)
بدغذا، بداخلاق، مرد کوتاه بالا و گویند مرد بزرگ سر کوچک اندام لاغر. ج، قندأوون. (اقرب الموارد) ، کوتاه گردن سخت سر یا سبک سر، سخت. و بیشتر شتربدان موصوف شود. گویند: جمل قندأو، ای صلب، سریع: جمل قنداء، ای سریع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قندان
تصویر قندان
قنددان، ظرف قند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قنداق
تصویر قنداق
قسمت ته تفنگ که از چوب ساخته می شود، پارچه ای که کودک شیرخوار را در آن می بندند، قنداقه
فرهنگ فارسی عمید
دارشیشعان است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قندول شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کندا. کاهن: و بسیاری از این کنداو و فال گویان و زجر و کسانی که در شانه گوسفند نگرند. (مجمل التواریخ والقصص ص 103). رجوع به کندا شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مخفف قند داغ است و آن آبجوش است که قند یا نبات را در آن حل کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
چوبی باشد یا نال به تفنگ وصل کنند و مثل دسته بود برای تفنگ و بدین معنی غالباًمعرب کنده است. (آنندراج). چوبی را گویند که بطریق ناوچه تراشیده میل تفنگ را در آن گذارند. (سنگلاخ).
- قنداق تراش، آنکه قنداق تفنگ تراشد.
- قنداق ساز، سازندۀ قنداق تفنگ.
- قنداق سازی، عمل ساختن قنداق تفنگ.
- ، دکان قنداق ساز.
، جامه ای که طفل نوزاد را در آن پیچند و بعضی گویند که طفل را در گهواره بدان بندند، و بعضی غندق خوانند و ظاهراً ترکی است. (آنندراج). بمعنی قماط باشد که اطفال نوزاییده را بر آن پیچند. (سنگلاخ).
- امثال:
دست از قنداق درآوردن، کنایه از اینکه حقیر وکوچکی نسبت به مقامی عالی و بزرگ مقاومت نشان دهد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تره تیزک باشد و آن سبزیی است خوردنی و آن رااهل سیستان تره میره و عربان جرجیر خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از هفت قلزم) (از انجمن آرا). تره تیزک باشد و آن را کیکیز بزای معجمه و مهمله نیز گویندو اهل سیستان تره میره خوانند و بعربی جرجیر خوانند. (فرهنگ سروری). گیاهی خوردنی که جرجیر و تره تیزک نیز گویند. (ناظم الاطباء). جرجیر بری. جرجیر دشتی. ایهقان. نهق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ایهقان شود
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ ءْ وَ)
مؤنث سندأو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ دَءْ وَ)
بداخلاق و بدغذا، سبک و خفیف، ناقۀ قنداءوه، بمعنی سریعه و جریئه، رجل قندأوه و سندأوه، بمعنی خفیف، قدوم قندأوه، تیشۀ تیز و گویند این فندأوه بافاء است. (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(کِ ثَءْوْ)
از ’ک ث ء’، رسن استوار. (منتهی الارب). ریسمان سخت و استوار. (ناظم الاطباء) ، بزرگ ریش سخت انبوه یا ریش نیکو. (منتهی الارب). مرد ریش انبوه یا ریش نیکو. (ناظم الاطباء). رجوع به کنتأو شود
لغت نامه دهخدا
(کِ تَءْوْ)
از ’ک ت ء’ رسن سخت و قوی. (از تاج العروس) (منتهی الارب). الجمل الشدید. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) (از متن اللغه). ریسمان سخت و محکم. (ناظم الاطباء) ، مرد کلان و انبوه ریش یا مرد نیکوریش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ صُ)
دهی است از حومه بخش اسکو شهرستان تبریز، واقع در 14هزارگزی جنوب اسکو و 15هزارگزی شوسۀ تبریز به اسکو. موقع جغرافیایی آن جلگه و معتدل است. سکنۀ آن 326 تن است. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قُ قَ)
پارچه ای است که طفل نوازد را بواسطۀ آن پوشانند تا بدن نازک و لطیف او را محافظت نماید و در مشرق زمین اکنون هم معمول است. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به قنداق شود
لغت نامه دهخدا
(قِ دَءْ)
جمع واژۀ قندأو به معنی مرد کوتاه بالا. (اقرب الموارد). رجوع به قندأو شود
لغت نامه دهخدا
(عِ دَءْوْ)
نیک شجاع. (منتهی الارب). نیک شجاع پیش دست در جنگ. (ناظم الاطباء). مقدم و باجرأت. (از اقرب الموارد). عندأوه. رجوع به عندأوه شود
لغت نامه دهخدا
(کِ دَءْوْ)
شتر درشت فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ ءْ)
مرد سبک و دلاورپیش درآینده در هر کار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، پست بالای باریک تن پهناسر، مرد کلان سر. ج، سندأوون. (ناظم الاطباء) ، گرگ ماده. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَنْ نُ)
فریفتن گرگ و چپ دادن. روباه بازی کردن غزال را. (منتهی الارب). دأی. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حِ ظَءْوْ)
کوتاه بالا. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ صَ ءَ)
بر وزن جردحل، مرد ضعیف. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نسبت است به قنداق.
- بچۀ قنداقی، بچۀ شیرخوار که او را به قنداق کنند
لغت نامه دهخدا
تصویری از قنداغ
تصویر قنداغ
کانداغ کنداغ غنداغ آب داغ که در آن قند حل کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی پابنده پاوند وروند (گویش گیلکی)، دسته دسته تفنگ پارچه ای که دست و پای کودک نوزاد را در آن می پیچند و بانوار مانندی آن را می بندند تا دست و پای کودک بی حرکت بماند: بچه را در قنداق سفید می پیچند و دو ننو می خوابانند، قسمت چوبی ته تفنگ
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ایست که طفل نوزاد را بواسطه آن پوشانند تا بدن نازک و لطیف او را محافظت نماید، ته تفنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنداق
تصویر قنداق
((قُ))
دسته تفنگ، پارچه ای که نوزاد را در آن می پیچند
فرهنگ فارسی معین
آب قند
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی انگور
فرهنگ گویش مازندرانی
شربتی که از آب داغ و نبات یا قند درست شودو برای درمان دل درد
فرهنگ گویش مازندرانی