جدول جو
جدول جو

معنی قنداق - جستجوی لغت در جدول جو

قنداق
قسمت ته تفنگ که از چوب ساخته می شود، پارچه ای که کودک شیرخوار را در آن می بندند، قنداقه
تصویری از قنداق
تصویر قنداق
فرهنگ فارسی عمید
قنداق
(قُ)
چوبی باشد یا نال به تفنگ وصل کنند و مثل دسته بود برای تفنگ و بدین معنی غالباًمعرب کنده است. (آنندراج). چوبی را گویند که بطریق ناوچه تراشیده میل تفنگ را در آن گذارند. (سنگلاخ).
- قنداق تراش، آنکه قنداق تفنگ تراشد.
- قنداق ساز، سازندۀ قنداق تفنگ.
- قنداق سازی، عمل ساختن قنداق تفنگ.
- ، دکان قنداق ساز.
، جامه ای که طفل نوزاد را در آن پیچند و بعضی گویند که طفل را در گهواره بدان بندند، و بعضی غندق خوانند و ظاهراً ترکی است. (آنندراج). بمعنی قماط باشد که اطفال نوزاییده را بر آن پیچند. (سنگلاخ).
- امثال:
دست از قنداق درآوردن، کنایه از اینکه حقیر وکوچکی نسبت به مقامی عالی و بزرگ مقاومت نشان دهد
لغت نامه دهخدا
قنداق
ترکی پابنده پاوند وروند (گویش گیلکی)، دسته دسته تفنگ پارچه ای که دست و پای کودک نوزاد را در آن می پیچند و بانوار مانندی آن را می بندند تا دست و پای کودک بی حرکت بماند: بچه را در قنداق سفید می پیچند و دو ننو می خوابانند، قسمت چوبی ته تفنگ
فرهنگ لغت هوشیار
قنداق
((قُ))
دسته تفنگ، پارچه ای که نوزاد را در آن می پیچند
تصویری از قنداق
تصویر قنداق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قندان
تصویر قندان
قنددان، ظرف قند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
بستن شیرخواره را در قنداق، بستن حولۀ یک پارچۀ تر پیرامون سینه و پهلو و پشت مبتلای به ذات الریه و ذات الجنب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی از دهستان قشلاقات افشار است که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 138 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
نامۀ حساب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قنداق، رجوع به قنداقشود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مخفف قند داغ است و آن آبجوش است که قند یا نبات را در آن حل کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی از کلاهی است که آنرا قلندران و درویشان بر سر نهند. (آنندراج) (شعوری ج 1 ص 171). یک قسم کلاهی دراز و شبیه بتاج که درویشان و قلندران می پوشند. (ناظم الاطباء). کلاهی دراز شبیه به تاجی که درویشان و قلنداران بر سر گذارند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است در سه فرسخی سمرقند، ابوعلی حسن بن علی بن سباع بن نصربکری سمرقندی انداقی منسوب بدانجاست. و نیز انداق دهی است در دوفرسخی مرو. (از معجم البلدان). و رجوع به المشترک یاقوت شود، شکوه و شکایت. (برهان قاطع). شکوه. (آنندراج). شکایت. (جهانگیری) ، غیبت. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، بهتان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ قَ)
پارچه ای است که طفل نوازد را بواسطۀ آن پوشانند تا بدن نازک و لطیف او را محافظت نماید و در مشرق زمین اکنون هم معمول است. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به قنداق شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نسبت است به قنداق.
- بچۀ قنداقی، بچۀ شیرخوار که او را به قنداق کنند
لغت نامه دهخدا
تصویری از قنداغ
تصویر قنداغ
کانداغ کنداغ غنداغ آب داغ که در آن قند حل کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنداق
تصویر فنداق
سیاهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنداق
تصویر شنداق
از بهترین کوکهای سیصد و شصت گانه که اهل ختا برای شدرغو ساخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنداق
تصویر بنداق
کلاهی دراز شبیه بتاجی که درویشان و قلندران بر سر گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ایست که طفل نوزاد را بواسطه آن پوشانند تا بدن نازک و لطیف او را محافظت نماید، ته تفنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنداق کردن
تصویر قنداق کردن
بستن شیرخواره را در قنداق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنداق
تصویر بنداق
((بَ))
کلاهی دراز شبیه به تاجی که درویشان و قلندران بر سر گذارند
فرهنگ فارسی معین
نوعی انگور
فرهنگ گویش مازندرانی
شربتی که از آب داغ و نبات یا قند درست شودو برای درمان دل درد
فرهنگ گویش مازندرانی
قنداق کردن بچه، قنداق تفنگ
فرهنگ گویش مازندرانی