جدول جو
جدول جو

معنی قنبذه - جستجوی لغت در جدول جو

قنبذه
(قُمْ بُ ذَ)
زن کوتاه. (مهذب الاسماء). رجوع به قنبضه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قنبره
تصویر قنبره
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر
چکاو، چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
در خانه پنهان شدن، از خشم برآماسیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، شکوفه یا میوۀ درخت در غلاف شدن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ ذَ)
نبذه. رجوع به نبذه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ نُبْ بَ)
دهی است در حمص اندلس. (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَمْ بَ ذَ)
کار سخت و دشوار. ج، هنابذ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِمْ بَ ذَ)
بالش سر. (مهذب الاسماء). بالین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وساده. ج، منابذ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ فُ / فَ ذَ)
مؤنث قنفذ، به معنی خارپشت ماده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قنفذ شود
لغت نامه دهخدا
(قُمْ بُ رَ)
پر زاید راست که بر سر ماکیان و جز آن باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به قنبرانیه شود
لغتی است در قبره. (منتهی الارب). ابوالملیح. چکاوک. رجوع به قبره و قبر شود
لغت نامه دهخدا
(قُمْ بُ ضَ)
زن زشت روی یا زن کوتاه قامت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُمْ بُ لَ)
دامی است جهت شکار نهس که ابوترافش است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، قنابل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بمب. گلوله
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ)
شهری است در زنج در تاریخ بیهق آمده: و نواحی که در ربع معمور عالم هست اول ولایت زنج است که آن را زنگبار خوانند و شهر معظم آن را سفالهالزنج و قنبله خوانند. (تاریخ بیهق ص 17)
لغت نامه دهخدا
نام طایفه ای از زنج (زنگ). (البیان والتبیین ج 3 ص 36، 37)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بِذَ)
جمع واژۀ نبیذ. (ناظم الاطباء) (دهار) (آنندراج). شرابهای خرما. (آنندراج). و رجوع به نبیذ شود، رفتن آب بزمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ ذَ)
ناحیه. (اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء) (معجم متن اللغه). نبذه. گوشه و کرانه. یقال: جلس نبذه. (از منتهی الارب) (از معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، چیز کم و آسان از هر چیزی. (ناظم الاطباء). کمی. قلیلی. (یادداشت مؤلف) ، پاره ای ازهر چیزی. (ناظم الاطباء). قطعه ای از چیزی علی حده. (از اقرب الموارد). پاره ای. (دستوراللغه). ج، نبذ
لغت نامه دهخدا
تصویری از جنبذه
تصویر جنبذه
تازی گشته گنبذ گنبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنبره
تصویر قنبره
چکاوک، کاکل قبره چکاوک، جمع قنابر
فرهنگ لغت هوشیار
گروه مردم، گله اسپ تله که برای مرغ آشیانه باف (ابو براقش) نهند، نارنجک، گروهه توف گروه مردم، رمه اسبان، جمع قنابل. گلوله (سلاح آتشین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنفذه
تصویر قنفذه
خارپشت ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبذه
تصویر انبذه
شرابهای خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنبله
تصویر قنبله
((قَ بَ لَ یا لِ))
گلوله
فرهنگ فارسی معین