جدول جو
جدول جو

معنی قموه - جستجوی لغت در جدول جو

قموه
(رَصْوْ)
بالا بردن سر را و نیاشامیدن آب را، لغتی است در قمح، فرورفتن گاهی و بالا آمدن گاهی دیگر. (اقرب الموارد) ، فروبردن چیزی را در آب چنانکه سر آن گاه در آب رود و گاه از آب برآید. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قومه
تصویر قومه
مستحفضان، نگهبانان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمره
تصویر قمره
قمارخانه، محلی که در آن قمار بازی می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلوه
تصویر قلوه
کلیه، هر یک از دو عضو درونی بدن به شکل لوبیا که در پشت شکم و پایین دنده ها قرار دارد و مواد زائد خون را به صورت ادرار دفع می کند، قلوه، گرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمحه
تصویر قمحه
زعفران، گیاهی علفی، پایا و از خانوادۀ زنبق که گل های بنفش دارد، پرچم معطر و خشک شده و قرمز رنگ گل این گیاه که برای معطر و رنگ کردن غذاها به کار می رود و مصرف دارویی نیز دارد، جساد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدوه
تصویر قدوه
سرمشق، الگو، کسی که به او اقتدا کنند، شخصی که از او پیروی کنند، پیشوا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مموه
تصویر مموه
زراندود یا سیم اندود شده، آنچه ظاهرش خوب و باطنش بد باشد، دروغین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قهوه
تصویر قهوه
نوشیدنی تیره رنگی که از دم کردن دانه های بودادۀ گیاه قهوه تهیه می شود و محرک اعصاب است، در علم زیست شناسی دانه های تیره رنگ گیاه قهوه که بو دادۀ آن را جوشانده و می نوشند، در علم زیست شناسی گیاهی درختی با برگ های بیضوی نوک تیز و گل های سفید معطر که در مناطق گرمسیر
قهوۀ قجری: در دورۀ قاجار، قهوۀ آمیخته به زهر که به بعضی اشخاص می خورانیدند
فرهنگ فارسی عمید
(مَحْوْ کَ دَ)
سرگشته گردیدن و دودله شدن. (از منتهی الارب). دودل شدن در گمراهی و سرگردان شدن در منازعه ای یا در انتخاب راهی. (از اقرب الموارد). عمه. عموهیّه. عمهان. عموهه. رجوع به عموهه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نگاهبانی کردن گیاه و چریدن ندادن. حمایت. حمی. (منتهی الارب) ، بازداشتن طعام و شراب از بیمار. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به حمی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ف ف)
حموه الم، تیزی و سختی درد. (منتهی الارب). سوره درد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ وَ)
امه. اموه. کنیزک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به امه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ وَ)
بعضی گفته اند نام شهریست، و علقمه بن عبید و مالک بن سبیع از آن شهرند، و نسبت بدان اموی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَهْ)
آب بسیارتر. (منتهی الارب). آب دارتر و پرآب تر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ وَ)
امه. کنیزک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
پرستار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی چ تقی بینش ص 119). کنیزک گردیدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ وَ)
سخن چینی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
زر اندود تلا پوش، نکره اندود سیم اندوده، هده نما (هده حق) راست نما، دو رو زر اندوده آب زر داده، خوش ظاهر و بد باطن، دروغ راست نما: (ملک گفت: می خواهی تا ما را ملک تلقین کنی و کفایت مموه و مزور خود بر مردمان عرض دهی ک) (کلیله. مصحح مینوی 383)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمره
تصویر قمره
سبز روشن از رنگ ها مونث قمر شب مهتابی، شترسیراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدوه
تصویر قدوه
پیشوا پیشوا مقتدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفوه
تصویر قفوه
گناه کردن بدکاری، گناه بستن چفته بستن، گرامیداشت میهمان را
فرهنگ لغت هوشیار
کلیه، یکی از دو غده بزرگی که بر دو طرف پهلوی انسان و حیوان است و تولید ادرار می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمیه
تصویر قمیه
منگیاگر گروباز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمله
تصویر قمله
شپش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمعه
تصویر قمعه
سربند انبان، برگزیده داراک سرکوهان، مگس شتر، سرنای
فرهنگ لغت هوشیار
درشت اندام: مرد، گردن کلفت: مرد مونث قمد: درشت اندام: زن، گردن کلفت: زن
فرهنگ لغت هوشیار
ورزش، گوسبند دوشیدنی، خوشه، گله داشتن بی هنباز قناه قنات بنگرید به قناه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع قائم، نگهبانان پاسداران قومی خویشاوندی، زانیچی (ملی جمع قائم (قایم) نگهبانان مستحفظان: قریب پنجاه شصت هزار سوار شمشیر زن بر گستواندار که به ظاهر بلخ در حلقه قومه خاص مرتب بودند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قهوه
تصویر قهوه
دانه ای که کوبیده و مثل چای دم کرده و می نوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدوه
تصویر قدوه
((قُ وِ))
پیشوا، مقتدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مموه
تصویر مموه
((مُ مَ وَّ))
زراندود، آب زر داده، خوش ظاهر و بد باطن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلوه
تصویر قلوه
((قُ وِ))
کلیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قمره
تصویر قمره
((قَ رَ یا رِ))
قمارخانه، آخرین بازی نرد است که کسی بر سر خود یا یکی از اعضای خویش بسته باشد، دست خون
فرهنگ فارسی معین
((قَ وِ))
نوشیدنی که از جوشاندن ساییده دانه های بو داده درخت قهوه به دست می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قهوه
تصویر قهوه
بنک
فرهنگ واژه فارسی سره