جدول جو
جدول جو

معنی قمصه - جستجوی لغت در جدول جو

قمصه
(قَ مَ صَ)
یکی قمص. (اقرب الموارد). مگس خرد که بر آب بود. (مهذب الاسماء). رجوع به قمص شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قمره
تصویر قمره
قمارخانه، محلی که در آن قمار بازی می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرصه
تصویر قرصه
گرده، گرد، گردۀ نان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمحه
تصویر قمحه
زعفران، گیاهی علفی، پایا و از خانوادۀ زنبق که گل های بنفش دارد، پرچم معطر و خشک شده و قرمز رنگ گل این گیاه که برای معطر و رنگ کردن غذاها به کار می رود و مصرف دارویی نیز دارد، جساد
فرهنگ فارسی عمید
(قَ مَ)
برای مره است. (اقرب الموارد) ، پایۀ نردبان. (منتهی الارب). پلۀ نردبان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
ملخ. (منتهی الارب) ، مقدار پری در کف دست از گندم، آنچه به سر انگشتان گرفته شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ بِ صَ)
زنی که درد جگر گیرد از خوردن خرما ناشتا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ صَ)
یک قرص. کلیچه، گردۀ آفتاب. (منتهی الارب). و رجوع به قرص شود:
گرچه محور سپرد قرصۀ خور
قرص خور بین که به محور سپرند.
خاقانی.
حربا منم تو قرصۀ شمسی روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند.
خاقانی.
قرصۀ خورشید که صابون توست
شوخ کن جامۀ پرخون توست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
به قرماص درآمدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قرماص و قرمص شود
لغت نامه دهخدا
(قِ / قَ / قُ مَ)
پارۀ شکسته و جداشده. (منتهی الارب). کسره. (اقرب الموارد). و از این باب است این حدیث: استغنوا عن الناس و لو عن قصمه سواک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
شهری است کوچک در افریقیه از توابع زاب کبیر در جرید، و تا قیروان سه روز مسافت دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ وَ)
یک بار پلیدی انداختن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
دهی است از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار، سکنۀ آن 140 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا و قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قَفَ صَ / صِ)
دولابچه. اشکاف. قفسه: تا بر کنگره و قفصه نرسند خود را به یکدیگر ننمایند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 142). و رجوع به قفسه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ صَ)
شهر کوچکی است در اسپانیا که هنوز دارای خصوصیات شهرهای عربی است. اطراف آن باغهای پرتقال و نخلستانها است. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 115 و رجوع به اسپانیا و اسپانی شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ صَ)
آب گردآمده در چاه وبلندشده. ج، قلصات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ زَ)
یک مشت از خرما و جز آن برهم چسفیده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). پارۀ خرما. (مهذب الاسماء) ، شکوفۀ گیاه که در آن دانه باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
رنگی است مایل بسبزی یا سپیدی یا اندک تیرگی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ماه در شب سوم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُصَ)
مقدار پری در کف دست از گندم، آنچه به سر انگشتان گرفته شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ صَ)
جمع واژۀ قمیص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیراهن ها. رجوع به قمیص شود
لغت نامه دهخدا
(حِمْ مِ صَ)
یک حمّص نخود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ مِ رَ)
شب که در آن قمر باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دقمصه
تصویر دقمصه
درد سر دردسر موجب تصدیع
فرهنگ لغت هوشیار
درشت اندام: مرد، گردن کلفت: مرد مونث قمد: درشت اندام: زن، گردن کلفت: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمره
تصویر قمره
سبز روشن از رنگ ها مونث قمر شب مهتابی، شترسیراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمعه
تصویر قمعه
سربند انبان، برگزیده داراک سرکوهان، مگس شتر، سرنای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمله
تصویر قمله
شپش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمیه
تصویر قمیه
منگیاگر گروباز
فرهنگ لغت هوشیار
گرده قرص گرده: قرصه ای نان، قرص جرم (خورشید و ماه و غیره) : ز آتش لاله شمال سوخت سحر گه بخور قرصه خورشید را لخلخه کرد از بخار (عمادی. گنج شخن 311: 1) یا قرصه زر. آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصمه
تصویر قصمه
تیله شکننده تیله تکه پاره
فرهنگ لغت هوشیار
ملخ، بر گرفته با سر انگشتان خاکبار خاک گرد آمده، توده ماسه، بر گرفته با سر انگشتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمصه
تصویر خمصه
گرسنگی، تخت دیو جایی هموار فراز کوه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقمصه
تصویر اقمصه
جمع قمیص، پیراهن ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمره
تصویر قمره
((قَ رَ یا رِ))
قمارخانه، آخرین بازی نرد است که کسی بر سر خود یا یکی از اعضای خویش بسته باشد، دست خون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دقمصه
تصویر دقمصه
((دَ مَ ص یا صَ))
دردسر، موجب دردسر
فرهنگ فارسی معین