جدول جو
جدول جو

معنی قمراط - جستجوی لغت در جدول جو

قمراط
(قِ طَ)
شهری است در مغرب. مؤلف اللباب گوید: من گمان میکنم این شهر در اندلس باشد. (اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به قمراطه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قمرا
تصویر قمرا
دارای مهتاب، مهتابی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قیراط
تصویر قیراط
واحد اندازه گیری وزن الماس و جواهرات، تقریباً برابر با یک پنجم گرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قراط
تصویر قراط
چراغ، شعلۀ چراغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قماط
تصویر قماط
قنداق، قسمت ته تفنگ که از چوب ساخته می شود، پارچه ای که کودک شیرخوار را در آن می بندند، قنداقه
فرهنگ فارسی عمید
(قِ)
نسبت است به قمراط. (اللباب). رجوع به قمراط شود
لغت نامه دهخدا
(قَمْ ما)
دزد، سازندۀ قنداق برای کودکان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُمْ ما)
دزدان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
رسن که قوائم گوسفند به وی بندند. (منتهی الارب). رسن که دست و پای گوسفند را بدان بندند برای سر بریدن. (اقرب الموارد)، دست بند. (منتهی الارب). الحبل یشد به الاسیر. (اقرب الموارد)، پای بند کودک گهوارگی. (منتهی الارب). قنداق. قنداقه. خرقه عریضه تلف علی الصغیر اذ اشد فی المهد. ج، قمط. (اقرب الموارد)، رشته ای که بدان خص ّ (قصب) قصب را استوار بندند و گفته اند آن چوبی است که برون قصب است یا درون آن است و قصب را بدان استوار کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
چراغ یا بینی آن. (منتهی الأرب) (آنندراج). چراغ یا شعلۀ آن. (از اقرب الموارد) ، شعلۀ آتش. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آنچه از کنارۀ فتیله که سوخته باشد، آتش. (از اقرب الموارد) ، فاتحه و مرثیه. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ قرط، جمع واژۀ قیراط. (منتهی الأرب) (ناظم الاطباء). رجوع به قرط و قیراط شود
لغت نامه دهخدا
(قِرْ را)
قیراط. (اقرب الموارد) (النقود العربیه ص 28). به کسر قاف و تشدید مثل قیراط است. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خرمابنی که غوره افکندن عادت وی باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ناقۀ شتاب رو. (منتهی الارب). ماده شتر شتاب رو. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ماده شتری که سریع رفتن و پیش افتادن عادت وی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ)
قمرین. تثنیۀ قمر که عبارت از شمس و قمر است بجهت تغلیب قمر، زیرا که در محاورۀ عرب قمر مذکر است و شمس مؤنث چنانکه مادر و پدر را والدین گویند نه والدتین. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). رجوع به قمرین شود
لغت نامه دهخدا
و آن را قرّاط نیز گویند، وزن آن برحسب شهرها و نقاط مختلف فرق میکند، در مکه ربع سدس دینار است و در عراق نصف عشر دینار، (نقود العربیه از قاموس ص 28)، ج، قراریط، (نقودالعربیه)، وزن قیراط نزد گوهرفروشان نیم دانق است یعنی یک چهارم حبه یا بیست ودو سانتی گرم و این کلمه تعریب Keration یونانی است که فرنگی ها آن را از ما اقتباس کرده و گویند Carat و قیراط در زمان ما (مؤلف النقود) جز برای سنجش الماس و در و دیگر سنگهای گرانبها بکارنرود، (النقود العربیه ص 28)، نیم دانگ که چهار جو میانه باشد، (آنندراج از منتخب)، و از الفاظ الادویه و معصومی و کتاب حکیم محمد شریف خان شاه جهان آبادی به ثبوت میرسد که قیراط نیم دانگ است که چهار جو میانه باشد و در شرح وقایه پنج جو و این هم به اندک زیادتی قریب بدانست و در کنزالفقه و قنیه یک جو و در کشف نوشته که قیراط یک حبه و چهار خمس حبه است و حبه یک جو باشد و گفته اند سه جو و نیم و در منتخب است که صاحب قاموس نوشته که قیراط در هر شهر مختلف باشد در وزن و مختار اکثر قول منتخب است که قیراط نیم دانگ است، (آنندراج)، ابن بیطار در ذیل کلمه شبرم گوید: مثقال هیجده قیراط است، و در فرهنگ فارسی معین آمده: قیراط واحد وزن و آن مقدار چهار جو و چهار حبه است، (از رسالۀ مقداریه)، واحد وزن معادل یک بیست و یکم مثقال و آن مساوی سه جو و سه حصه از بنت حصۀ یک جو است، معادل با 0/205 گرم، واحدی برای سنجش الماس در عصر حاضر و آن معادل است با 0/2 گرم تقریباً، (فرهنگ فارسی معین) :
بقنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ مرط و گویند مرط جمع واژۀ مراط و امراط جج. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ مرط. (از منتهی الارب). تیرهای بی پر. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به مرط شود
لغت نامه دهخدا
غوره افکندن خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). افکندن نخله بسره (غورۀ خرما) را. (از اقرب الموارد).
در پی یکدیگر افتادن موی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شهری است به مغرب. (از معجم البلدان). یکی از شهرهای مغرب است که از اقلیم اول است. (نزهه القلوب ج 3 ص 272). رجوع به قمراط شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
بقی بن عاص اندلسی قمراطی. از محدثان است. وی حدیث اخذ کرد و از او حدیث شنیدند و به سال 224 هجری قمری در اندلس درگذشت. (اللباب فی تهذیب الانساب). محدثان با جمع آوری احادیث صحیح و نقد اسناد روایات، مهم ترین منابع دینی مسلمانان را تدوین کردند. این افراد با مطالعه و بررسی دقیق تاریخ نگاری های حدیثی، به طور دقیق احادیث را از هم تفکیک کرده و از آن ها برای تبیین اصول دینی و فقهی استفاده کردند. وجود محدثان در تاریخ اسلام سبب شد تا سنت پیامبر به صورت صحیح و قابل اطمینان به مسلمانان منتقل شود.
لغت نامه دهخدا
(مِ)
تیر بی پر. (از منتهی الارب). ما لاریش علیه من السهام. (متن اللغه) (اقرب الموارد). یقال: سهم مراط. (از اقرب الموارد). تیری که پر بر آن نباشد. امرط. مریط. مرط. مارط. (از متن اللغه). ج، مرط. (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ مرط. (اقرب الموارد). رجوع به معنی قبلی و رجوع به حاشیۀ مربوط به آن شود، جمع واژۀ مریط و جج امرط است. (ناظم الاطباء). رجوع به معانی قبلی شود
لغت نامه دهخدا
قیراط بنگرید به قیراط (تک قرط افرازه ها) (افرازه شعله) چراغ، افرازه چراغ
فرهنگ لغت هوشیار
پاوند (قنداق)، ریسمان که باآن دست وپای گوسبندرابندند دزد، پاوند ساز پاوند دوز ریسمانی که بدان دست و پای گوسفند را بندند، پارچه ای که بدان دست و پای کودک را بندند، پارچه عریضی که کودک را بدان پیچند: پس در حال دایه بیامد و او را (کودک را) در قماط پیچید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیراط
تصویر قیراط
نیمدانگ که تقریباً بوزن چهار جو باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمراء
تصویر قمراء
مونث اقمر مهتاب مهتابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امراط
تصویر امراط
غوره افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمراء
تصویر قمراء
((قَ))
مؤنث اقمر، سفید مایل به تیره، ماهتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قماط
تصویر قماط
((قِ))
ریسمانی که با آن دست و پای گوسفند را بندند، پارچه عریضی که کودک را بدان پیچند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قمران
تصویر قمران
((قَ مَ))
تثنیه قمر، ماه و آفتاب
فرهنگ فارسی معین
((ق))
واحدی برای وزن که بیشتر برای سنگ های قیمتی به کار می رود و برابر است با یک بیست و یکم مثقال
فرهنگ فارسی معین