رسن که قوائم گوسفند به وی بندند. (منتهی الارب). رسن که دست و پای گوسفند را بدان بندند برای سر بریدن. (اقرب الموارد)، دست بند. (منتهی الارب). الحبل یشد به الاسیر. (اقرب الموارد)، پای بند کودک گهوارگی. (منتهی الارب). قنداق. قنداقه. خرقه عریضه تلف علی الصغیر اذ اشد فی المهد. ج، قمط. (اقرب الموارد)، رشته ای که بدان خص ّ (قصب) قصب را استوار بندند و گفته اند آن چوبی است که برون قصب است یا درون آن است و قصب را بدان استوار کنند. (از اقرب الموارد)
رسن که قوائم گوسفند به وی بندند. (منتهی الارب). رسن که دست و پای گوسفند را بدان بندند برای سر بریدن. (اقرب الموارد)، دست بند. (منتهی الارب). الحبل یشد به الاسیر. (اقرب الموارد)، پای بند کودک گهوارگی. (منتهی الارب). قنداق. قنداقه. خرقه عریضه تلف علی الصغیر اذ اشد فی المهد. ج، قُمُط. (اقرب الموارد)، رشته ای که بدان خُص ّ (قصب) قصب را استوار بندند و گفته اند آن چوبی است که برون قصب است یا درون آن است و قصب را بدان استوار کنند. (از اقرب الموارد)
قمرین. تثنیۀ قمر که عبارت از شمس و قمر است بجهت تغلیب قمر، زیرا که در محاورۀ عرب قمر مذکر است و شمس مؤنث چنانکه مادر و پدر را والدین گویند نه والدتین. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). رجوع به قمرین شود
قمرین. تثنیۀ قمر که عبارت از شمس و قمر است بجهت تغلیب قمر، زیرا که در محاورۀ عرب قمر مذکر است و شمس مؤنث چنانکه مادر و پدر را والدین گویند نه والدتین. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). رجوع به قمرین شود
و آن را قرّاط نیز گویند، وزن آن برحسب شهرها و نقاط مختلف فرق میکند، در مکه ربع سدس دینار است و در عراق نصف عشر دینار، (نقود العربیه از قاموس ص 28)، ج، قراریط، (نقودالعربیه)، وزن قیراط نزد گوهرفروشان نیم دانق است یعنی یک چهارم حبه یا بیست ودو سانتی گرم و این کلمه تعریب Keration یونانی است که فرنگی ها آن را از ما اقتباس کرده و گویند Carat و قیراط در زمان ما (مؤلف النقود) جز برای سنجش الماس و در و دیگر سنگهای گرانبها بکارنرود، (النقود العربیه ص 28)، نیم دانگ که چهار جو میانه باشد، (آنندراج از منتخب)، و از الفاظ الادویه و معصومی و کتاب حکیم محمد شریف خان شاه جهان آبادی به ثبوت میرسد که قیراط نیم دانگ است که چهار جو میانه باشد و در شرح وقایه پنج جو و این هم به اندک زیادتی قریب بدانست و در کنزالفقه و قنیه یک جو و در کشف نوشته که قیراط یک حبه و چهار خمس حبه است و حبه یک جو باشد و گفته اند سه جو و نیم و در منتخب است که صاحب قاموس نوشته که قیراط در هر شهر مختلف باشد در وزن و مختار اکثر قول منتخب است که قیراط نیم دانگ است، (آنندراج)، ابن بیطار در ذیل کلمه شبرم گوید: مثقال هیجده قیراط است، و در فرهنگ فارسی معین آمده: قیراط واحد وزن و آن مقدار چهار جو و چهار حبه است، (از رسالۀ مقداریه)، واحد وزن معادل یک بیست و یکم مثقال و آن مساوی سه جو و سه حصه از بنت حصۀ یک جو است، معادل با 0/205 گرم، واحدی برای سنجش الماس در عصر حاضر و آن معادل است با 0/2 گرم تقریباً، (فرهنگ فارسی معین) : بقنطار زر بخش کردن ز گنج نباشد چو قیراطی از دسترنج، سعدی
و آن را قِرّاط نیز گویند، وزن آن برحسب شهرها و نقاط مختلف فرق میکند، در مکه ربع سدس دینار است و در عراق نصف عشر دینار، (نقود العربیه از قاموس ص 28)، ج، قراریط، (نقودالعربیه)، وزن قیراط نزد گوهرفروشان نیم دانق است یعنی یک چهارم حبه یا بیست ودو سانتی گرم و این کلمه تعریب Keration یونانی است که فرنگی ها آن را از ما اقتباس کرده و گویند Carat و قیراط در زمان ما (مؤلف النقود) جز برای سنجش الماس و در و دیگر سنگهای گرانبها بکارنرود، (النقود العربیه ص 28)، نیم دانگ که چهار جو میانه باشد، (آنندراج از منتخب)، و از الفاظ الادویه و معصومی و کتاب حکیم محمد شریف خان شاه جهان آبادی به ثبوت میرسد که قیراط نیم دانگ است که چهار جو میانه باشد و در شرح وقایه پنج جو و این هم به اندک زیادتی قریب بدانست و در کنزالفقه و قنیه یک جو و در کشف نوشته که قیراط یک حبه و چهار خمس حبه است و حبه یک جو باشد و گفته اند سه جو و نیم و در منتخب است که صاحب قاموس نوشته که قیراط در هر شهر مختلف باشد در وزن و مختار اکثر قول منتخب است که قیراط نیم دانگ است، (آنندراج)، ابن بیطار در ذیل کلمه شبرم گوید: مثقال هیجده قیراط است، و در فرهنگ فارسی معین آمده: قیراط واحد وزن و آن مقدار چهار جو و چهار حبه است، (از رسالۀ مقداریه)، واحد وزن معادل یک بیست و یکم مثقال و آن مساوی سه جو و سه حصه از بنت حصۀ یک جو است، معادل با 0/205 گرم، واحدی برای سنجش الماس در عصر حاضر و آن معادل است با 0/2 گرم تقریباً، (فرهنگ فارسی معین) : بقنطار زر بخش کردن ز گنج نباشد چو قیراطی از دسترنج، سعدی
جمع واژۀ مرط و گویند مرط جمع واژۀ مراط و امراط جج. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ مرط. (از منتهی الارب). تیرهای بی پر. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به مرط شود
جَمعِ واژۀ مُرُط و گویند مرط جَمعِ واژۀ مِراط و امراط جج. (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ مُرُط. (از منتهی الارب). تیرهای بی پر. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به مرط شود
بقی بن عاص اندلسی قمراطی. از محدثان است. وی حدیث اخذ کرد و از او حدیث شنیدند و به سال 224 هجری قمری در اندلس درگذشت. (اللباب فی تهذیب الانساب). محدثان با جمع آوری احادیث صحیح و نقد اسناد روایات، مهم ترین منابع دینی مسلمانان را تدوین کردند. این افراد با مطالعه و بررسی دقیق تاریخ نگاری های حدیثی، به طور دقیق احادیث را از هم تفکیک کرده و از آن ها برای تبیین اصول دینی و فقهی استفاده کردند. وجود محدثان در تاریخ اسلام سبب شد تا سنت پیامبر به صورت صحیح و قابل اطمینان به مسلمانان منتقل شود.
بقی بن عاص اندلسی قمراطی. از محدثان است. وی حدیث اخذ کرد و از او حدیث شنیدند و به سال 224 هجری قمری در اندلس درگذشت. (اللباب فی تهذیب الانساب). محدثان با جمع آوری احادیث صحیح و نقد اسناد روایات، مهم ترین منابع دینی مسلمانان را تدوین کردند. این افراد با مطالعه و بررسی دقیق تاریخ نگاری های حدیثی، به طور دقیق احادیث را از هم تفکیک کرده و از آن ها برای تبیین اصول دینی و فقهی استفاده کردند. وجود محدثان در تاریخ اسلام سبب شد تا سنت پیامبر به صورت صحیح و قابل اطمینان به مسلمانان منتقل شود.
تیر بی پر. (از منتهی الارب). ما لاریش علیه من السهام. (متن اللغه) (اقرب الموارد). یقال: سهم مراط. (از اقرب الموارد). تیری که پر بر آن نباشد. امرط. مریط. مرط. مارط. (از متن اللغه). ج، مرط. (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ مرط. (اقرب الموارد). رجوع به معنی قبلی و رجوع به حاشیۀ مربوط به آن شود، جمع واژۀ مریط و جج امرط است. (ناظم الاطباء). رجوع به معانی قبلی شود
تیر بی پر. (از منتهی الارب). ما لاریش علیه من السهام. (متن اللغه) (اقرب الموارد). یقال: سهم مراط. (از اقرب الموارد). تیری که پر بر آن نباشد. امرط. مریط. مُرُط. مارط. (از متن اللغه). ج، مُرُط. (اقرب الموارد) ، جَمعِ واژۀ مرط. (اقرب الموارد). رجوع به معنی قبلی و رجوع به حاشیۀ مربوط به آن شود، جَمعِ واژۀ مریط و جج ِامرط است. (ناظم الاطباء). رجوع به معانی قبلی شود
پاوند (قنداق)، ریسمان که باآن دست وپای گوسبندرابندند دزد، پاوند ساز پاوند دوز ریسمانی که بدان دست و پای گوسفند را بندند، پارچه ای که بدان دست و پای کودک را بندند، پارچه عریضی که کودک را بدان پیچند: پس در حال دایه بیامد و او را (کودک را) در قماط پیچید
پاوند (قنداق)، ریسمان که باآن دست وپای گوسبندرابندند دزد، پاوند ساز پاوند دوز ریسمانی که بدان دست و پای گوسفند را بندند، پارچه ای که بدان دست و پای کودک را بندند، پارچه عریضی که کودک را بدان پیچند: پس در حال دایه بیامد و او را (کودک را) در قماط پیچید