جدول جو
جدول جو

معنی قلندیس - جستجوی لغت در جدول جو

قلندیس
(قَ لَ)
زاج سیاه که کفش دوزان جهت سیاه کردن چرم به کار میبرند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرندیس
تصویر پرندیس
(دخترانه)
نرم و لطیف چون پرند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دزندیس
تصویر دزندیس
برابر و یکسان، شبیه، آشکار، هویدا، درحال، همانا، گویا، برای مثال اگرچه در وفا بی شبهی و دیس / نمی دانی تو قدر من دزندیس (رودکی - لغت نامه - دزندیس)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلندین
تصویر پلندین
بلندین، پیرامون در، چهارچوب در خانه، چوب بالای در، سردر خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلندین
تصویر بلندین
پیرامون در، چهارچوب در خانه، برای مثال در او افراشته درهای سیمین / جواهرها نشانده در بلندین (شاکر بخارایی - شاعران بی دیوان - ۴۸)، چوب بالای در، سردر خانه
فرهنگ فارسی عمید
(قَ لَ سُ وَ)
ده کوچکی است از دهستان اربعه پائین (سفلا) بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 88هزارگزی جنوب خاوری فیروزآباد و 2هزارگزی راه مالرو زافرو به هنگام. سکنۀ آن 36 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(قَلَ)
دهی است جزء بخش مرکزی شهرستان ساوه، واقع در 27هزارگزی جنوب خاوری ساوه و 12 هزارگزی راه شوسۀ ساوه به قم. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 210 تن است. آب آن از رود خانه وفرقان (قره چای) و محصول آن غلات، بنشن، پنبه و چغندر و زیره و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه تا 2 هزارگزی ماشین میرود. این ده قشلاق چند خانوار از ایل شاهسون بغدادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَدَ)
تیره ای از شعبه الیاس از تقسیمات دشمنزیاری ایلات کهکیلویه فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ ری یَ)
دهی است از دهستان گدارچین بخش هندیجان شهرستان خرم شهر، واقع در 40هزارگزی شمال خاوری هندیجان و یکهزارگزی اتومبیل رو بهبهان به هندیجان. موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن گرمسیری مالاریایی است. سکنۀ آن 120 تن است. آب آن از رود خانه زهره و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و حشم داری است. راه در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ شریفات هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
شغل وحرفۀ قلندر. صفت قلندر. چگونگی قلندر:
مستی و قلندری و گمراهی به
یک جرعۀ می ز ماه تا ماهی به.
خیام.
پندحکیم بیش از این در من اثر نمیکند
کیست که برزند یکی زمزمۀ قلندری.
سعدی.
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت.
سعدی.
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که سر بتراشد قلندری داند.
حافظ.
- قلندری وار، بسان قلندری. بمانند قلندری:
ساقی قدحی قلندری وار
درده بمباشران هشیار.
سعدی.
، قسمی خیمۀ خرد. قسمی از چادر و خیمۀ یک دیرکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
نوعی از پارچۀ ابریشمین، نوعی از چادر یک دیرکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جمع واژۀ قلنسوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قلنسوه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ یَ)
دهی است از دهستان برکال بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر، سکنۀ آن 222 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه و میوه جات است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
حندقوقی است که به فارسی دیواسپست نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ دی یَ)
نوعی از کشتی. (از اقرب الموارد). رجوع به شلنده شود
لغت نامه دهخدا
(دِ زَ)
همانا. ظاهراً. گویا. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
اگرچه در وفا بی شبهی و دیس
نمی دانی تو قدر من دزندیس.
رودکی.
دزاندیس. و رجوع به دزاندیس شود.
، اولاً. در اول، فی الفور. فوراً در حال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ زَ)
برابر. مثل. شبیه. یکسان، هویدا. آشکار. ظاهر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ یَ)
قلنسوه، یعنی کلاه دراز. (منتهی الارب). رجوع به قلنسوه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دروازه ای است در بصره که به طایفۀ قردوس منسوب است و راویانی بدان نسبت دارند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جمع واژۀ قردوس و آن نام پدر طایفه ای است در یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دوده ای است از ازد که به بصره آمدند و در محله ای از آن سکونت کردند و آن محل بنام آنان نامیده شد. (ذیل المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَلَ)
دهی است کوچک جزء بخش اسکو شهرستان تبریز در بیست هزارگزی شمال اسکو در مسیر شوسۀ مراغه به تبریز. این ده جزء قصبۀ سردرود محسوب شده است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). رجوع به سردرود شود
لغت نامه دهخدا
نام ایالتی است از ایالات دکن بهندوستان، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
چوب بالایین در خانه. (برهان) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
پیرامن در باشد. (لغت نامۀ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). پیرامون و چوب بالائین در خانه باشد و بعضی چهارچوب در خانه را هم گفته اند. (آنندراج) :
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در پلندین.
شاکر بخاری
لغت نامه دهخدا
عید نوروز قبطیان. در بلوغ الارب آمده: نزد قبطیان مصر عیدی است بنام نوروز (نیروز) که آن را در روز اول سال گیرند و نصارای شام آن را قلنداس خوانند. در این روز شادی کنند و آتش افروزند و آب افشانند بیش از آنچه ایرانیان در مراسم عیدنوروز خود کنند. رجوع به بلوغ الارب ج 1 ص 350 شود
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
صمغی است اساکفه را و این کلمه دخیل است. (اقرب الموارد). زاج سرخ را گویند. (آنندراج). در ماهیت آن اختلاف است اکثر زاج سفید و بعضی زاج سرخ و بعضی زرد و بعضی نوعی زاج سفیدی که به فارسی آن را زاج شتر دندان نامند، دانسته اند و بعضی گفته اند به فارسی شوغار و به یونانی حلقیس نامند و تحقیق آن است که قلقدیس سه صنف میباشدصنفی سفید سبک زودشکن و این تندترین و بهترین اصناف است و صنف دوم کثیرالارضیست غلیظ خشن و رنگ آن مایل به کبریت و این را به یونانی مالی ترایا نامند و صنف سوم نرم و متساوی الاجزاء و سست و چون آب بدان رسد، سیاه گردد و این را زاج الاساکفه نامند. (مخزن الادویه). نوعی از زاگ به رنگ سپید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قلندری
تصویر قلندری
به شیوه کلندر، چادرتک دیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلندریه
تصویر قلندریه
کلندر یگری غلندر یگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلندین
تصویر پلندین
چارچوب در آستانه
فرهنگ لغت هوشیار
همانا گویا: اگر چه در وفا بی شبهی و دیس نمیدانی تو قدر من دزندیس. (رودکی. نفیسی ج 3 ص 1110)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلقدیس
تصویر قلقدیس
یونانی تازی گشته زاگ سرخ زاگ سبز نحاس ابیض محرق زاج سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلندین
تصویر بلندین
((بَ یا بِ لَ))
پیرامون در خانه، آستانه، چوب بالایین در خانه
فرهنگ فارسی معین
بی قیدی، تصوف، درویشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی را با پاهای آویزان از دو طرف گردن بر دوش نشاندن بر شانه
فرهنگ گویش مازندرانی