جدول جو
جدول جو

معنی قلندران - جستجوی لغت در جدول جو

قلندران
(قَ لَ دَ)
ده کوچکی است از دهستان هنرا بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت، واقع در 20هزارگزی جنوب راه مالرو بافت به ساردوئیه. سکنۀ آن 8 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاندران
تصویر کاندران
که اندر آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قنددان
تصویر قنددان
ظرف قند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلمدان
تصویر قلمدان
قوطی کوچک درازی از جنس مقوا، چوب، پلاستیک یا فلز که در آن ابزار نوشتن را می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قندران
تصویر قندران
سقز، مادۀ صمغی چسبناک که از تنۀ درخت بنه گرفته می شود و از آن اسانسی به دست می آید که از مخلوط آن با موم لاک درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلندروار
تصویر قلندروار
مانند قلندر، همچون قلندران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلندرانه
تصویر قلندرانه
به روش قلندران مانند قلندران
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
صمغ درختی است که صمغ طرتوث (ظ: طرثوث) گویند در عربی اشق و اشج گویند. مفتح سدۀ جگر و دافع سنگ مثانه و صلابت طحال و به وجع مفاصل و عرق النساء و صرع نافع است. (از شعوری ج 1 ورق 123 ب). اشق. (فرهنگ فارسی معین). یک نوع صمغی زفت مانند. (ناظم الاطباء). و رجوع به طرثوث شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ گِ)
دهی از دهستان لفمجان است که در بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع است و 138 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
دهی است از دهستان سدن رستاق بخش کردکوی شهرستان گرگان، واقع در 10000گزی خاوری کردکوی و 3000گزی جنوب شوسۀ گرگان به کردکوی. موقع جغرافیایی آن دامنه و هوای آن معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 200 تن است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان، شال و کرباس بافی است. آب آن از قنات است و محصول آن برنج، غلات و توتون سیگار است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 168 شود
لغت نامه دهخدا
(پُ لَ / لُو پَ)
زن کم حفاظ. (یادداشت مؤلف). رجوع به قلندر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ نَ / نِ)
خانه قلندر:
ز رنگ آمیزی مهتاب صباغ
قلندرخانه ای شد تکیۀ باغ.
زلالی (از آنندراج).
بسکه ای بسحاق شیرین است شعرت این زمان
در قلندرخانه ها روز و شب از بر میکنند.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ ری یا)
تهانوی آرد: قلندریات آن است که شاعر در شعر مخالف عرف و عادت آرد و ترک مبالات کند هرچه از آن احتراز شاید بر آن اقدام کند و اوصاف اهل صلاح عار کند بل ظاهر شریعت رامخالفت از کمال پندارد و موجب ترقی انگارد مانند:
ما عاشقیم و درد بنزدیک ما دواست
دولت همه فقیری و راحت همه بلاست
گر عاشقی ز درد و بلا میکند گریز
مطلوب ما همانست بتانیش در کجاست.
(کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(قَلَ)
دهی است جزء بخش مرکزی شهرستان ساوه، واقع در 27هزارگزی جنوب خاوری ساوه و 12 هزارگزی راه شوسۀ ساوه به قم. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 210 تن است. آب آن از رود خانه وفرقان (قره چای) و محصول آن غلات، بنشن، پنبه و چغندر و زیره و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه تا 2 هزارگزی ماشین میرود. این ده قشلاق چند خانوار از ایل شاهسون بغدادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ دَ)
مخفف بلندترین. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به بلند و بلندترین در ترکیبات بلند شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
دهی است از دهستان زیرکوه سورتیجی بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 255 تن شیعه اند که بمازندرانی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه است و محصول آن غلات و برنج و شغل مردم زراعت و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. راه آن مالرواست و جنگلهای انبوهی دارد و در این جنگلها چاههای عمیقی دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان همائی بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 57هزارگزی جنوب باختری ششتمد کوهستانی و سردسیر و دارای 302 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
قندرون. بعجمی و ترکی و اصفهانی علک البطم است و گفته اند اسم عجمی صعتر است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قندرون و تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
نوعی از پارچۀ ابریشمین، نوعی از چادر یک دیرکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ نَ / نِ)
باحال، باسمت، با چگونگی قلندری
لغت نامه دهخدا
(وَ لِ دِ)
دهی است از دهستان کلیبر بخش شهرستان اهر واقع در 15 هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر دارای 153 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قندرون
تصویر قندرون
پارسی است غندران شیرابه گیاهی، شیرابه شنگ قندران
فرهنگ لغت هوشیار
غلندرانه کلندرانه همچون قلندران مانند قلندران: قلندرانه زندگی می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلندری
تصویر قلندری
به شیوه کلندر، چادرتک دیرک
فرهنگ لغت هوشیار
خامکدان آلتی استوانه گونه مرکب از دو قطعه: قطعه داخلی به شکل ناوکی است که در قطعه آن حقه مرکب: قلمهای نیی قیچی و قلمتراش و قط زن را جای دهند. قطعه خارجی به منزله غلاف قطعه داخلی است. قلمدان را از مقوا یا کاغدهای بهم فشرده سازند و غالبا جوانب بیرونی آن را با نقوش زیبا منقش سازند: بعد که بر سر گرو اسباب رفتیم معلوم است کتاب است و قلمدان عبا و قرآن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنددان
تصویر قنددان
قندان غندان پانیذ دان ظرفی که در آن قند ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلندرخانه
تصویر قلندرخانه
کلندرخانه خانگاه غلندران لنگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلندروار
تصویر قلندروار
کلندروار غنلدوار قلندرانه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است غندران شیرابه گیاهی، شیرابه شنگ شیرابه مترشح از ساقه شنگ را گویند که بر اثر قطع ساقه گیاه ترشح می شود و در برابر هوا انجماد پیدا می کند و در ده ها زنان و دختران مانند سقز آن را می جوند قندرون. توضیح در کتاب فرهنگ اصطلاحات پزشکی و دارویی شلمیر قندرون مرادف با کائوچو و هر شیرابه دیگر گیاهی که در برابر هوا انجماد یابد ذکر شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلندریه
تصویر قلندریه
کلندر یگری غلندر یگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندران
تصویر اندران
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنددان
تصویر قنددان
ظرفی که در آن قند ریزند
فرهنگ فارسی معین
((قَ دَ))
شیرابه مترشح از ساقه شنگ را گویند که بر اثر قطع ساقه گیاه ترشح می شود و در برابر هوا انجماد پیدا می کند و در ده ها زنان و دختران مانند سقز آن را می جوند، قندرون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلندران
تصویر غلندران
ابدال
فرهنگ واژه فارسی سره
درویشانه، قلندرانه، لاقیدانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد