جدول جو
جدول جو

معنی قلاپشت - جستجوی لغت در جدول جو

قلاپشت
روستایی از توابع لاریجان سفلی واقع در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلاپشت
تصویر کلاپشت
جامه ای کوتاه و خشن که از پشم گوسفند بافته شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلاشی
تصویر قلاشی
رندی، حیله گری، عیاری، برای مثال گرچه قومی را صلاح و نیک نامی ظاهر است / ما به قلاشی و رندی در جهان افسانه ایم (سعدی۲ - ۱۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلاش
تصویر قلاش
بیکاره، ولگرد، مفلس، بی چیز، برای مثال کمال نفس خردمند نیک بخت آن است / که سرگران نکند بر قلندر قلاش (سعدی۲ - ۴۶۳)، رند، برای مثال سرّ قلاشان ندانی راه قلاشان مرو / دیدۀ بینا نداری راه درویشان مبین (سنائی۲ - ۶۳۷)، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراپشت
تصویر فراپشت
بر پشت
فراپشت کردن: بر دوش انداختن
فرهنگ فارسی عمید
(قَ شَ)
کوتاهی و کوچکی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ لانْ نُ)
نباتی است مسمی به خوخ المروج جهت مشابهت به آن در رنگ و برگ و شاخه ها مگر آنکه برگ این از آن کوتاه تر و اندک عریض تر و گرههای قصب این نزدیک به هم و منبسط بر روی زمین به خلاف آن، و اهل مصر به جای چوب در استسقای آب استعمال مینمایند و بسیاری آب نیل را بدان میکشند و به زراعت و غیره میدهند، و مزۀ آن تفه با اندک لزوجت است، و شیخ ابن بیطار گفته عصارۀ آن چون بیاشامند جهت نفث الدم مفید و جهت نزف الدم نیز حمولاً نافع و فعل آن در این باب مانند دوایی است که به یونانی لوسیماخیوس نامند و گویا نوعی ازآن است. (مخزن الادویه). نوعی گیاه که آن را به عربی خوخ المروج گویند و از آن دارویی سازند که نفث الدم را مفید باشد و نزف الدم را بند آرد. (دزی ج 2 ص 387)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از بلوک لوپی است واقع در درۀ سوادکوه. (سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 42)
لغت نامه دهخدا
نام خرّه ای در ناحیۀ ولوپی بسوادکوه مازندران، نام قریۀ بزرگ این خرّه
لغت نامه دهخدا
نام قوم اساطیری تسالی، شهرت آنان به سبب مهارت در رام کردن اسبان و هم به علت جنگی است که با سنتورها در جشنهای پیریتو کردند چه در آن وقت پیریتوها در هنگام مستی به زنان اهانت ورزیدند
لغت نامه دهخدا
(پُ)
باخه. اسم فارسی سلحفاه است. (فهرست مخزن الادویه). سوراخ پا. سولاخ پا. لاک. سنگپشت. کاسه پشت. کشتوک. کشف. کشو. شیلونه. خشک پشت. اولاکو (در دیلمان و گیلان). به هندی کچهوا گویند. (غیاث). چلچله (برهان، ذیل همین لغت). پوست لاک پشت دریائی یا صحرائی را رق گویند. (لغت محلی شوشتر، ذیل رق)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان پیشین بخش راسک شهرستان ایرانشهر واقع در 10000گزی جنوب راسک، کنار راه فرعی راسک به پیشین. هوای آن گرم و دارای 500 تن سکنه است. آب آن از رودخانه ومحصول آن غلات، خرما و برنج است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کُ پُ تَ / تِ)
رجوع به کلاپشت شود
لغت نامه دهخدا
(پُ)
گوژپشت. قوزی. قوزدار
لغت نامه دهخدا
(قِ)
مانده ها. باقیها. (فرهنگ وصاف) (آنندراج) (استینگاس)
لغت نامه دهخدا
(فَ پُ)
بر پشت.
- فراپشت کردن، بر دوش انداختن: امیر مسعود فرمودتا قبای خاصه آوردند و فراپشت وی کردند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کُ پُ)
جامه ای باشد سیاه و سبز که آن را از پشم گوسفند بافند و بیشتر مردم گیلان و مازندران پوشند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی). جامه ای که از پشم گوسفند بافند و آن دو رنگ است غالباً سبز و سیاه خواهد بود و بیشتر مردم تبرستان پوشند و آن بمنزلۀ کلیچه است تازیر کمر را بگیرد و بمنزلۀ قبای آنهاست و آن را پشتک نیز گویند و ارخالق که در زیر آن پوشند، جرپشتک گویند یعنی پوشش زیرین. (انجمن آرا) (آنندراج). و بخاطر می رسد که بفتح کاف باشد زیرا که مرکب است از ’کلا’و ’پشت’ یعنی که به پشت غوک میماند در سفیدی و سیاهی و سبزی. (رشیدی). جامۀکمری پشمی که تبریان پوشند. (یادادشت مرحوم دهخدا). کلاپشت، کلاپشته. (حاشیۀ برهان چ معین) :
هر آنکس که مازندران داشتی
کلاپشت و کیش و کمان داشتی.
(از رشیدی و انجمن آرا و آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَلْ لا)
حرفۀ قلاش. عمل قلاش:
با دل گفتم که ای همه قلاشی
چونی و چگونه ای کجامی باشی.
انوری.
بعون اللّه نه ای مشهور و معروف
چو عوانان به قلاشی و رندی.
سوزنی.
برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را.
سعدی (کلیات چ فروغی، طیبات ص 523)
لغت نامه دهخدا
پستک ترنجیده، جمع قلاش، پستک های ترنجیده کلاش پارسی است بی نام و ننگ لوند مرد کوچک و پست ترنجیده. پستک ترنجیده. بی نام و ننگ، مفلس تهیدست، بی خیر، مجرد، لوند، حیله باز فریبنده مکار، میخواره باده پرست خراباتی: ساقی بیار جامی در خلوتم برون کش تا در بدر نگردم قلاش و لاابالی (حافظ 324)
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای سیاه و سبز که آنرا از پشم گوسفند بافند و تا زیر کمر را بگیرد و آن جامه مازندرانیان و گیلانیان بود: (هر آن کس که مازندران داشتی کلاپشت و کیش و کمان داشتی)، (بنقل انجمن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلانات
تصویر قلانات
رمه باژها بیگاری ها
فرهنگ لغت هوشیار
میخوارگی باده پرستی، عیاری: دزدی و قلاشی و تن پروری پشت سر هم اندازی و هوچی گری. (بهار 150: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوزپشت
تصویر قوزپشت
نادرست نویسی کوژپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلات
تصویر قلات
جمع قلته، مغاک های آبگیر ده، قلعه
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای سیاه و سبز که آنرا از پشم گوسفند بافند و تا زیر کمر را بگیرد و آن جامه مازندرانیان و گیلانیان بود: (هر آن کس که مازندران داشتی کلاپشت و کیش و کمان داشتی)، (بنقل انجمن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلاش
تصویر قلاش
((قَ لّ))
بیکاره، ولگرد، باده پرست، مفلس، حیله گر
فرهنگ فارسی معین
((کُ پُ))
جامه ای سیاه و سبز که آن را از پشم گوسفند بافند و تا زیر کمر را بگیرد و آن جامه مازندرانیان و گیلانیان بود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلاشی
تصویر قلاشی
((قَلّ))
میخوارگی، باده پرستی، عیاری
فرهنگ فارسی معین
مرکز دهستان ولوپی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
انکار کردن و زیر بار مسئولیت نرفتن، فرد تنبل و از زیر کار
فرهنگ گویش مازندرانی
پیاله ی چوبی که برای برداشتن ماست از تغار به کار آید، فرد
فرهنگ گویش مازندرانی
موجی که به خشکی رسد
فرهنگ گویش مازندرانی
پرتگاه
فرهنگ گویش مازندرانی
کشتزاری نزدیک روستای کوهپر کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی
نام قلعه ای قدیمی در دهکده ی نوای لاریجان واقع در منطقه ی
فرهنگ گویش مازندرانی