جدول جو
جدول جو

معنی قعنب - جستجوی لغت در جدول جو

قعنب
(قُ نُ)
بینی کژ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قعنب
(قَ نَ)
ابن ام صاحب. یکی از شاعران عرب است. در عیون الاخبار از قول مدائنی آمده که حجاج روزی در خطبۀ خود به غلط چیزی گفت، مردم گفتند امیر خطا کرد، بعضی از حاضران وی را از آنچه رفته بود باخبر ساختند، او به شعر قعنب تمثل جست و مطلع آن این است:
صم اذا سمعوا خیراً ذکرت به
و ان ذکرت بسوء عندهم اذنوا.
(از عیون الاخبار ج 3 ص 84)
ابن سوید. یکی از دلاوران و شجاعان معروف و سپهسالاران عرب است که در فنون جنگی مهارت به سزا داشت. (عیون الاخبار ج 2 ص 155 و 156)
ابن محرر باهلی، مکنی به ابوعمرو. از راویان بصری است. ابوهفان از او روایت اخذ کرد ولی سرانجام او را هجو کرد و بر وی خشمگین شد. رجوع به معجم الادباء چ هندیۀ مصر ج 6 ص 206 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قنب
تصویر قنب
کنف، نوعی الیاف محکم از جنس سلولز که برای ساختن طناب و ریسمان به کار می رود، گیاهی از خانوادۀ پنیرکیان که این الیاف از آن ساخته می شود و دانۀ آن به عنوان دارو مصرف می شود، کنب، ژوت
شهدانه، شهدانق، شهدانج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنب
تصویر عنب
انگور، میوۀ خوشه ای با دانه های آب دار و شیرین به رنگ ها و انواع گوناگون، درخت این میوه، تاک، مو، رز
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
گرگ بابانگ، برید شتاب رو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). قیناب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
برآمدن شکوفه از غلاف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُمْبْ)
ظاهراً تصحیفی از شهر قم است و منسوب بدان قنبی است. مولانا جلال الدین رومی در دیوان شمس گوید:
تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد
ز چه سنی است مروی، ز چه رافضی است قنبی.
مولوی.
رجوع به دیوان شمس تبریزی شود
لغت نامه دهخدا
(قُمْبْ)
غلاف نرۀ اسب و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج). غلاف قضیب فرس. (تاج المصادر بیهقی). غلاف ذکر اسب و استر. (مهذب الاسماء) ، تلاق زن. (منتهی الارب) (آنندراج). کناره فرج. (مهذب الاسماء) ، بادبان کلان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، زه کمان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، چنگال شیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آنچه از دست آن که چنگالش را بدان داخل کند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ / قُنْ نَ)
کنب. کنف. شهدانه. شهدانق. شهدانج. (ابن بیطار). درخت شاهدانه. (از اقرب الموارد). سه نوع است بری و بستانی و هندی که کنب است. (منتهی الارب) (آنندراج). معرب کنب است و آن رستنیی باشد که آن را بنگ و تخم آن را شاه دانه گویند. (برهان) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). معرب از کنب فارسی است و برگ او را بنگ و اسرار ورق الخیال و حشیش گویند و پوست ساق او را کنب و تخم او را شاهدانه و شکوفه و غبار زغبی او را چرس نامند برگش مرکب القوی و درسیم سرد و خشک و با حرارت لطیفه و برودت کثیفه و مسکر و بسبب جر و حاره مفرح و مشهی و مبهی بالعرض و بعد از تحلیل جزو حاره و بقای اجزای بارده مخدر و مضعف حواس و جگر و معده و مورث فساد رنگ رخسار و استسقا و بلاده و کسالت و جنون و تکدر روح دماغی و اکثار او قاطع باه و مخفف منی و شیرینیها مقوی فعل او و ترشیها مفسد آن است، بری و بستانی میباشد و بری او را برگ مایل به سفیدی و پوست او باز نمی شود و تخمش شبیه به حب السمینه و قوی تر از بستانی است و قطور عصارۀ او کشندۀ کرم گوش و سعوط آن منقی دماغ و شستن سر با طبیخ او رافع ابریه و قمل موی سر و ضماد مطبوخ بیخ او رافع اورام حاره و مسکن درد آن و قدر شربتش از یکدرهم تا دو درهم و غیر معتاد را زیاده از آن کشنده است و شاهدانه در اول سیم گرم و خشک و محلل ریاح و مسکن غثیان و مدر بول و قابض طبع و مخفف منی و بودادۀ اورا ضرر کمتر است و اکثار او باعث قرحه احشا و مصلحش خشخاش و سکنجبین است، و ذرور کنب پوسیده را جهت جراحات مجرب دانسته اند و روغن شاهدانه که بدستور روغن بادام گیرند گرم و خشک و جهت درد اعصاب و صلابت رحم و درد گوش و رفع اورام صلبه نافع و شرب آن قاطع باء است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مخزن الادویه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام جد حجاج بن علاج که از اشراف کوفه بوده است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
کاسۀ بزرگ که در آن خمیر سازند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قدح چوبین. (دهار). کاسۀ مغاک بزرگ درشت یا مایل به کوچکی، یا کاسه ای که یک کس را سیر کند. (منتهی الارب). القدح الضخم الغلیظ الجافی، و قیل الی الصغر، و قیل یروی الرجل. (اقرب الموارد). ج، اقعب، قعاب، قعبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تک سخن و غور آن. (منتهی الارب) : قعب الکلام، غوره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَنْ نَ)
قطران سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج). قطران غلیظ. (ناظم الاطباء) ، مرد درازبالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، هر چیز سطبرو غلیظ و دراز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَنْ نِ)
مویزآرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). انگورآرنده. (ناظم الاطباء). تاک انگورآرنده. (از اقرب الموارد) ، انگورچیننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَنَ)
خردسر از مردم و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ هََ نْنَ)
دراز گوژپشت یا دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به قهنبان شود
لغت نامه دهخدا
(قِ نَ)
نیک خواهندۀ آزمند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ)
عبدالله بن مسلمه بن قعنب الحارثی، مکنی به ابوعبدالرحمن. از اصحاب مالک بن انس است. وی کتاب موطاء مالک بن انس و اصول و فقه او را روایت کرده است. وفات او به سال 221 هجری قمری است. (از ابن الندیم). رجوع به ابن مسلمه (ابوعبدالرحمان) شود
لغت نامه دهخدا
(اَنَ)
کلان بینی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه بینی بزرگ دارد. (از اقرب الموارد) ، بازگردنده تر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قُ نُ)
تهیگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). خاصره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ)
کلاکموش. (منتهی الارب) (آنندراج). یربوع، موش، بچۀ موش. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ نَ)
میوۀ تاک که تازه است و چون خشک شود آن را زبیب (مویز) گویند. (از اقرب الموارد). انگور که میوۀ معروف است. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). یک حبۀ آن را عنبه گویند. ج، أعناب. (از اقرب الموارد). عنب را به فارسی انگور و به ترکی اوزم و به هندی ناکهه نامند. ماهیت آن: ثمری است معروف که از درخت تاک که رز نیز نامند بهم می رسد. صیفی و شتوی باشد. و صیفی آن را انواع و اصناف بسیار است. بهترین آن سفید رسیدۀ شیرین شاداب و بزرگ دانۀ آن است که پوست آن رقیق و تخم آن کوچک و دانه های آن در مقدار متساوی باشند و در هم طپیده در خوشه نباشند. و خوشۀ آن باریک نباشد. و الطف همه عسکری و صاحبی و ریش بابا و کشمشی بسیار شیرین و لطیف است. طبیعت آن: با قوای مختلفه است و انواع کثیره و مطلق رسیدۀ آن و آخر اول گرم و تر و بعضی بسیارشیرین آن را تا دهم گرم و تر دانسته اند. افعال و خواص آن: منضج و سریعالانحدار و کثیرالغذاء و بهترین میوه ها است و در غذائیت و تولید خون صالح و معدل امزجۀ غلیظه و مصفی خون و دافع مواد سوداویه و احتراقیه و مصلح حال صدر و ریه و مسمن بدن و زیادکننده پیه. و غذاهای ترش و آب سرد بالای انگور بغایت مفسد آن و مورث استسقا و تبهای عفن است. و باید که بعد از چیدن فی الفور تناول ننمایند، بلکه بعد از آنکه یک دو روز مانده باشد بخورند... (از مخزن الادویه) :
آنکه زلفش چو خوشۀ عنب است
لبش از رنگ همچو آب عنب.
فرخی.
عیب نایدبر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
گرچه از سرگین برون آید همی تاک عنب.
ناصرخسرو.
کشیده زلف گره گیر در میان دو لب
چو خوشۀ عنب اندر میانه را عناب.
امیرمعزی.
هان ثریا نه خوشۀ عنب است
دست برکن ز خوشه می بفشار.
خاقانی.
ترش و شیرین است مدح و قدح من تا اهل عصر
ازعنب می پخته سازند و ز حصرم توتیا.
خاقانی.
تیغ حصرم رنگ و بر وی دانه دانه چون عنب
پخت گردون زآن عنب نقل و ز حصرم توتیا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 27).
آن عرب گفتا معاذاﷲ لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا.
مولوی.
عقل عاجز شود از خوشۀ زرین عنب
فهم حیران شود از حقۀ یاقوت انار.
سعدی.
تین انجیر و عنب انگور و بادام است لوز
جوز باشد گردکان، بسرو رطب خرمای تر.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به انگور شود، خمر. (اقرب الموارد). می انگوری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نام بکرۀ خواره و از آن یوم العنب مر قریش وبنی عامر را. (از منتهی الارب). نام ماده شتری. و یوم العنب نام روزی مابین قریش و بنی عامر. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ عنبه. (منتهی الارب). رجوع به عنبهشود.
- آب عنب، خمر. شراب:
آنکه زلفش چو خوشۀ عنب است
لبش از رنگ همچو آب عنب.
فرخی.
همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب یاقوت رمانی بود.
حافظ.
- بچۀ عنب، کنایه از می:
همه آبستن گشتند به یک شب که و مه
این چنین زانیه باشد بچۀ هر عنبی.
منوچهری.
- حصن عنب، نام قلعه ای است درفلسطین. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
پرنده ای است مارخوار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَثَ)
کثیر. (اقرب الموارد). بسیار. (منتهی الارب). قعثبان. (اقرب الموارد). رجوع به قعثبان شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قعب. (اقرب الموارد). رجوع به قعب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
عدد بسیار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کاسه گل، نیام شکوفه یونانی تازی گشته شان کنف کنف کنب شاهدانه. یا قنب بری. شاهدانه. یا قنب کند، شاهدانه
فرهنگ لغت هوشیار
کاسه گود، تک سخن (ته مطلب) کاسه مغاک بزرگ قدح بزرگ، کاسه ای که یک کس را سیر کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنب
تصویر عنب
انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معنب
تصویر معنب
مویز آرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قعیب
تصویر قعیب
سالخورده رفتنی: مرد شماربسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قانب
تصویر قانب
پیک، گرگ زوزه کشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعنب
تصویر اعنب
کلان بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنب
تصویر عنب
((عِ نَ))
انگور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قعب
تصویر قعب
((قَ))
قدح بزرگ، کاسه ای که یک نفر را سیر کند
فرهنگ فارسی معین