جدول جو
جدول جو

معنی قعطل - جستجوی لغت در جدول جو

قعطل(قَ طَ)
سریع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عطل
تصویر عطل
بی پیرایه و بی زیور بودن زن، بی مال و بی ادب گردیدن مرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معطل
تصویر معطل
بیکارمانده، بیکار، فروگذاشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعطل
تصویر تعطل
بیکار ماندن، از کار افتادن، متوقف گشتن کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معطل
تصویر معطل
تعطیل کننده، کسی که وجود خداوند را انکار کند و شرایع را باطل انگارد
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
مصحف قعبل است، و آن نام نباتی است که سقراطون نیز خوانده میشود. رجوع به قعبل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
یک بار تنگ گرفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ بِ)
نوعی از سماروغ است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قعبل شود
لغت نامه دهخدا
(قِ بَ)
قعبل است در تمام معانی آن. رجوع به قعبل شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
شکوفۀ انگور و مانند آن. (منتهی الارب) (تحفۀ حکیم مؤمن). نورالعنب و شبهه، او ما تناثر منه. الواحده قعاله. (اقرب الموارد) ، آنچه بریزد از شکوفۀ رز. (مهذب الاسماء) ، پشم ریزان شتر. (اقرب الموارد). پشم ریزان از شتر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ طَ)
دراز کشنده و دست یازنده. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از تاج العروس).
- اسد کعطل، شیر یازنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
خرگوش نر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بازداشتن کسی را از اراده اش. (از تاج العروس) (از تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
قسطل. (اقرب الموارد). رجوع به قسطل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طِ)
آنکه صانع عزوجل را انکار کند و شرایع را باطل انگارد. ج، معطلون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
ورش تو نیست نهی خود معطلی به یقین
از این دو دانش توحید توبه عیب و عوار.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 179).
دی جدل با معطلی کردم
که ز توحید هیچ ساز نداشت.
خاقانی.
و رجوع به معطله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طَ)
زمین مردۀ هیچکاره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زن که پیرایه بر وی نکنند. (مهذب الاسماء). بی پیرایه. (دهار). زن پیرایه از وی برکشیده. (از منتهی الارب) (از محیط المحیط). و رجوع به تعطیل شود، بیکار مانده و فروگذاشته. (آنندراج) (غیاث). متروک شده. ترک کرده شده. گذاشته شده. مهمل گذاشته و اهمال شده. (ناظم الاطباء) : هیچ موجودی معطل نیست. (از رسالۀ سیر و سلوک خواجه نصیر طوسی). لامعطل فی الوجود. (امثال و حکم ص 1358) ، باطل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). هدر. مهدور:
نظری مباح کردند و هزار خون معطل
دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان.
سعدی.
، از کار بازمانده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) :
دو دستم به سستی چو پوده پیاز
دو پایم معطل دو دیده عرن.
ابوالعباس (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، نامسکون وغیرمعمور. (ناظم الاطباء). خراب. ویران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، استعمال ناشده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، معدوم و ناپدید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، ناتوان و بیچاره و بینوا و درمانده و نادار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، بی فایده و بیحاصل. (ناظم الاطباء) ، تهی و خالی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، در انتظار گذاشته. منتظر مانده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، سرگردان. (ناظم الاطباء) ، کهنه شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، یکی از اقسام طرح است و طرح، انداختن حروف معجم یا مهمل است از شعر یا انشا. و رجوع به طرح شود
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ)
غوشنه. غوشیشه. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
قصری است ازقلعه های رومیان قدیم در مشرق اردن که ولید دوم برای شکار و گردش بدان قصر اقامت میکرد. (ذیل المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
از لاطینی کاستانا، شاه بلوط. رجوع به شاه بلوط شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
غبار. (منتهی الارب). غبار ساطع. (اقرب الموارد). گرد لشکر. در فقه ثعالبی آمده که آن مخصوص به غباری است که در جنگ برمیخیزد. (اقرب الموارد). رجوع به قسطال و قسطلان و قسطول شود، به لغت شامی، جای جدا شدن آبها ازیکدیگر. (معجم البلدان) ، ام ّقسطل،بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ طُ)
شاه بلوط. آن را به عربی بلوطالملک خوانند. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ رَ)
بی زیور شدن. (تاج المصادر بیهقی). بی پیرایه ماندن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بیکار شدن. (تاج المصادر بیهقی). بیکار ماندن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بیکار بودن مرد و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیکاری. (نصاب)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
بر زمین افکندن کسی را. رجوع به قعطره شود، سخت تنگ گرفتن بر غریم در تقاضا، بسیار گفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کناره گوشه، کاسه شیر، درشتخوی: مرد، کبداد (گویش شیرازی) ازگیاهان دارویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعطل
تصویر تعطل
بیکار ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته گردخاک جنگ، مرگ، شابلوت از گیاهان شاه بلوط. توضیح به نظر می آید که محرف معرب قسطن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصطل
تصویر قصطل
قسطل بنگرید به قسطل قسطل
فرهنگ لغت هوشیار
هشته این واژه بر گرفته از هشتن پهلوی است، درنگیده درنگی بنگرید به معطله، سر گردان بیکار مانده فرو گذاشته تعطیل شده، اهمال شده، بی حاصل مانده، در انتظار گذاشته یکی از اقسام طرح است. تعطیل کننده، کسی که وجود باری تعالی را انکارکند و شرایع را باطل پندارد: دی جدل با معطلی کردم که ز توحید هیچ ساز نداشت. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
وات بی دیل (حرف بی نقطه)، بی پیرایگی در زن، گردن، تهی، بی مایگی بی فرهنگی، برز (قامت)، کرپ (کالبد)، خوشه خرما خوش بالا خوش اندام بی مایه بی ادب نا فرهیخته: مرد، بی زه کمان، بی پیرایه زن، بی افسار: ستور، بی ساز و برگ: مرد، بی داغ و نشان: اسپ و اشتر بی پیرایه گردیدن (زن)، بی مال ماندن، بی ادب گردیدن، بی کار ماندن، بی پیرایه، بی کار. یا حروف عطل. حروف بی نقطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قعال
تصویر قعال
شکوفه مو، پشم شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعطل
تصویر تعطل
((تَ عَ طُّ))
بی کار شدن، بی کار ماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معطل
تصویر معطل
((مُ عَ طَّ))
بی کار، بی کار مانده، بی فایده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معطل
تصویر معطل
((مُ عَ طِّ))
کسی که خداوند را انکار می کند و شعائر را باطل می داند
فرهنگ فارسی معین
بیکارگی، ازکارافتادگی، توقف، وقفه، بیکار شدن، بی کارماندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلاتکیف، منتظر، بی حاصل، بی کار، عاطل، بی مصرف، بی استفاده، فروهشته، معلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد