جدول جو
جدول جو

معنی قضض - جستجوی لغت در جدول جو

قضض(قَ ضِ)
بسیارسنگریزه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : مکان قضض، جای بسیارسنگریزه. طعام قضض، طعام سنگریزه ناک. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قضض(رُ حُ)
سنگریزه ناک گردیدن، سنگریزه یا خاک در کاواکی دندان ماندن وقت خوردن طعام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قض فلان من الطعام قضضاً، اکله و وقع منه بین اضراسه حصی او تراب، و عباره الاساس: قد قضضت الطعام قضضاً، اذا اکلت منه فوقع بین اضراسک حصی. (اقرب الموارد) ، خاک آلود گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قضا
تصویر قضا
تقدیر و حکم الهی که در حق مخلوق واقع شود،
در فقه نماز یا روزه که در خارج از وقتی که شارع معین کرده به جا آورده شود،
حکم کردن، داوری کردن، مردن، درگذشتن، ادا کردن، گزاردن، روا کردن
از قضا: به طور پیش بینی نشده، قضارا، اتفاقاً، برای مثال از قضا خورد دم در به زمین / واندکی سوده شد او را آرنگ (ایرج میرزا - ۱۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبض
تصویر قبض
نوشته یا سندی که در مقابل تحویل پول یا چیز دیگر از کسی بگیرند، در پزشکی یبوست، خشکی روده ها، گرفتن، تنگ کردن، گرفتگی، در علوم ادبی در علم عروض اسقاط حرف پنجم ساکن چنان که از مفاعیلن حرف یا ساقط شود و نقل به مفاعلن گردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرض
تصویر قرض
وام، دین، فام، پام
قرض دادن: وام دادن، عاریه دادن
قرض کردن: به وام گرفتن چیزی از کسی، وام گرفتن
قرض گرفتن: وام دادن، عاریه دادن، قرض کردن
فرهنگ فارسی عمید
(فِ ضَ)
جمع واژۀ فضه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَضَ)
آب اندک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ ضُ / ضَ)
داروئیست تلخ. حضظ. جدل. حضد. حضذ. حظظ. حذل. (مهذب الاسماء). حذال.و آن بر دو نوع است: هندی و عربی. عربی آن عصارۀ آسر، یعنی خولان است که آنرا کحل خولان و حضض مکی نیز خوانند و هندی عصارۀ فیلزهرج، یعنی راس هندی است و بهندی رسوت نامند و هر دوجهت اورام رخوه و غیره بکار است. صاحب تحفه گوید: بهترین انواعش مکی است و سرد و خشک است در اول، روشنی چشم بیفزاید و شقاق را دفع کند و سحج را نفع دهد. (تحفۀ حکیم مؤمن). دیسقوریدوس گوید: لوقیون اسم درختی است خاردار با شاخه های به درازای سه ذراع و بیشتر و بر آن برگها باشد زفت و سخت مانندۀ برگهای بقس (شمشاد) با ثمری شبیه بفلفل سیاه. تلخ مزه و املس و پوست درخت زرد است برنگ شیره و عصارۀ لوقیون که با آب خلط کرده باشند و ریشه های بسیار دارد از هر سوی و در بلاد ماقدونیا و بلاد لوقیا و در اماکن دیگر بسیار باشد و بیشتر در زمینهای سنگلاخ روید. ماسرجویه گوید: لوقیون یا فیل زهرج بر سه گونه است: نوعی هندی و نوعی عربی، و چون حضض مطلق گویند مراد نوع عربی آن است و قسم سوم را از چوب زرشک حاصل کنند. یعنی بگیرند چوب زرشک را و نیک در آب بجوشانند تا تمام قوت چوب گرفته شود سپس بپالایند و آب پالوده، بار دیگر بجوشانند تا آنگاه که رنگ سرخ گیرد. همه انواع ثلاثه میان حرارت و برودت، یعنی معتدل و قابض باشند و خاصه نوع هندی در محکم کردن ریشه موی از دیگر انواع بهتراست و حضضی را که از زرشک گیرند، برای اورام نافعترباشد و قوت او قوت دم الاخوین است و رطوبات و دیگر اعضا را خشک کند و بدیغورس گوید: خاصیت حضض و نفع آن در اورام رخوه و حرارت و نفاخات جسد و قطع خون باشد. و طبری گوید: طلاء آن برای رویانیدن موی نافع است وسندهشار گوید: فیل زهرج در دردهای چشم و آماسها و خوره و بواسیر و ریشها سودمند است. و ابن ماسه گوید: نافع است گزیدگی هوام و اورام بیخهای ناخن را و رازی گوید: غرغرۀ آن درخناقها مفید است و ابن البطریق گوید: طلای آن در موضع گزیدگی سگ هار نافع است، بدین معنی که موضع گزیدگی تا بن آن از حضض پر کنند و بعض دیگر گفته اند که آشامیدن آن هر روز نیم مثقال با آب سرد برای این بلیه، یعنی گزیدگی سگ هار سود دارد. (از ابن البیطار)، نام دارویی است که از بول شتر کنند. رجوع به تحفۀحکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و ترجمه صیدنه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ ضُ)
جمع واژۀ حضیض. (منتهی الارب). رجوع به حضیض شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ)
چیزی. ما عنده حضض و لا بضض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ ضَ)
طعامهای رنگارنگ، مهرهای سپید و خرد که کودکان پوشند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(فَ ضَ)
ریزه و شکسته. (منتهی الارب) ، قطارۀ آب که وقت طهارت پرد، و منتشر شود، هر منتشر ومتفرق و پریشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُبْ بَ)
جانوری است که به سنگ پشت ماند. (منتهی الارب). جانوری مانا به سنگ پشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ)
این فعل به معنی مفعول است یعنی به پنجه گرفته. (منتهی الارب). گویند: دخل مال فلان فی القبض، ای فیما قبض من اموال الناس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
در اصطلاح عروض زحاف و آن انداختن حرف پنجم ساکن است چنانکه در بحر هزج یای مفاعیلن را بیندازند و مفاعلن گویند و در بحر تقارب از فعولن نون را بیندازند و فعول گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
موریانه که کاغذ خورد، چنانکه سوس جامۀ پشمینه و موئینه خورد و ارضه که چوب خورد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ قیضه، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، رجوع به قیضه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
وام. (منتهی الارب) : من ذا الذی یقرض اﷲ قرضاً حسناً فیضاعفه له و له اجر کریم. (قرآن 11/57).
- امثال:
از نوکیسه قرض مکن.
قرض بغداد بد است، مثلی است مشهور در ایران که قرض دادن بغدادیان که سوداگران آنجای اند بسیار بد میباشد حتی که ازمدیون نویسانده میگیرند که اگر به وعده نرساند دو برابر بدهد:
راضی شده ام به قرض اگر هم باشد
میدانم اگرچه قرض بغداد بد است.
محمدقلی سلیم (ازآنندراج).
قرض، حیض مردان است، مثلی است معروف. (آنندراج).
قرض، شوهر مردان است.
قرض که ده بیست شد نان و گوشت مخور. (آنندراج).
، هرچه پیش فرستاده شود از نیکی و بدی. و این بر وجه تشبیه است، و به کسر نیز آمده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ بُ)
فرود آمدن مرغ از هوا و فرود آمدن خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قضف
تصویر قضف
سنگ نازک، باریکی لاغرمیانی
فرهنگ لغت هوشیار
به پنجه گرفتن، گرفتگی، دست کشیدن باز ایستادن از گرفتن چیزی، تند راندن، ترنجیده کردن ترنجاندن، از آن خود کردن، چیرگی نمودن، پلید خشکی شتاب شتابزدگی، دریافت شده، پروه (غنیمت) پیش از پخش به پنجه گرفتن بدست گرفتن، یا قبض جان. گرفتن جان میراندن، یا قبض روح. قبض جان. یا قبض روح کردن، جان ستدن گرفتن جان، ترنجیده کردن، تصرف کردن تملک کردن، تعدی زبردستی، گرفتگی اندوه مقابل بسط. یا قبض خاطر. گرفتگی خاطر ملامت خاطر. یا قبض و بسط. گرفتگی خاطرو گشادگی خاطر، دو حالت است که پس از ترقی بنده از حالت خوف ورجا پیدا می شود قبض برای عارف چون خوف است برای مستامن. تفاوت میان قبض و بسط و خوف و رجا آنست که خوف و رجا مربوط است بامری خوش یا نا خوش در آینده و قبض و بسط مربوط است بخوشی یا ناخوشی در حال حاضر که بر دل عارف از وارد غیبی غلبه یابد، حالت ارتجاعی: قوه قبض و بسط، سندی مبنی بر دریافت مالی سند، جمع قبوض. یا قبض و اقباض. گرفتن و دادن قبض. رد و بدل کردن سند و قباله، اسقاط حرف پنجم است جزوست چون ساکن باشد و آن در مفاعیلن یاء بود و چون یاء از مفاعیلن بیندازی مفاعلن بماند و مفاعلن چون از مفاعیلن منشعب باشد از بهر آنکه حرفی از آن باز گرفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
نشیب پاگاه خولان دارویی است که از پیشاب اشتر سازند پیل زهره چیزی فیل زهره، عصاره گیاه فیل زهره، جمع حضیض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرض
تصویر قرض
وام
فرهنگ لغت هوشیار
فرمان دادن، و حکم کردن، به جای آوردن، آفریدن، درگذشتن مردن، به پایان بردن، دیرکرد درنماز، فرمان از ریشه پارسی کادیگری داوری دادرسی، رای دادگاه زره استوار بجا آوردن، ادا کردن، مردن در گذشتن، دادرسی کردن، قضاوت. یا منصب (رتبه) قضا. شغل قاضی: و از متعینان کرمان... که هر دو مقلد منصب قضا بودن، د، تقدیر سرنوشت: حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان. (حافظ 265) توضیح علم حق است بانچه می آید بر احسن نظام و آن عبارت است از حکم الهی است در اعیان موجودات بر آن نحو که هست از احوال جاری از ازل تا ابد. یا قضا الهی (حق خدا)، حکم الهی مشیت باری تعالی: قضا چنان تقدیر کرد که پیش از وصول بر کیارق ارسلان ارغو را در غلآنچه ای بکارد بکشت. یا قضا حتمی. عبارت از وجود صور موجوداتست بر آن ترتیب که اراده ازلی ایجاب کرده. یا قضا سابق الهی. حکم الهی از آن جهت که مقدم بر قدر است. یا قضا علمی. مرتبه ظهور در علم است مقابل عینی. یا قضا عینی. مقابل قضا علمی، بلا: اگر قضایی رسیده همین جا اولی، (در اصطلاح ترکان عثمانی و ممالک عربی) جزویست از لواء شهرستان، نماز یا روزه ای که به هنگام مقرر ادا نشده و بعدا ادا شود. یا از قضا. اتفاقا. یا قضا را. یا قضا آسمانی. سرنوشت تقدیر آسمانی. یا قضا آمده. تقدیر فراز آمده: و شعبده قضای آمده باز نگردد... یا قضا حاجت. رفع حاجت کردن، دفع فضولات بدن کردن، تهی کردن، شکم. یا قضا حاجت رفتن، تخلیه شکم کردن، از فضولات، تباهی مشک، پوسیدن ریسمان، سرخ شدن، چشم چشم سرخی بجا آوردن، از فضولات
فرهنگ لغت هوشیار
جمع قضبه، گله ها درخت کمان، اسپست تر اسپست تازه، درازشاخه، بریدن، به تازیانه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضع
تصویر قضع
شکمدرد، ستم کردن، شکست دادن، خراشیدن، راندن دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضم
تصویر قضم
شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضی
تصویر قضی
بی سود دور ریختنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضب
تصویر قضب
هر درخت دراز گسترده شاخ، شاخه ای که برای کمان بریده باشند، یونجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرض
تصویر قرض
((قَ رْ))
وام، بدهی، جمع قروض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبض
تصویر قبض
((قَ))
گرفتن، به دست گرفتن، مردن، رسید، نوشته ای که به موجب آن نویسنده تحویل پول یا چیزی را اعلام می دارد (فارسی)، گرفتگی خاطر سالک و عارف، تصرف کردن، تملک کردن، تعدی، زبردستی، گرفتگی، اندوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قضب
تصویر قضب
((قَ ضْ))
بریدن، قطع کردن، به تازیانه زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبض
تصویر قبض
رسید، برگه فروش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قرض
تصویر قرض
وام، بدهی
فرهنگ واژه فارسی سره