جدول جو
جدول جو

معنی قصائم - جستجوی لغت در جدول جو

قصائم
(قَ ءِ)
جمع واژۀ قصیمه. (اقرب الموارد) ، جج قصیمه. (منتهی الارب). رجوع به قصیمه شود
لغت نامه دهخدا
قصائم
(قَ صَ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قصائم
جمع قصیمه، تاغستان ها ریگزاز هایی که تاغ درآنهاروید
تصویری از قصائم
تصویر قصائم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صائم
تصویر صائم
(پسرانه)
روزه گیر، روزه دار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قائم
تصویر قائم
ایستاده، پابرجا، استوار، ثابت و برقرار، پایدار،
لقب امام دوازدهم شیعیان، امام قائم، امام زمان، صاحب الزمان، قائم آل محمد،
مفرد قوام، کنایه از اقامۀ کننده حق، کنایه از حاضر و آماده برای انجام کاری
قائم به ذات: در فلسفه آنکه یا آنچه به خودی خود وجود دارد و وجودش وابسته نیست، برای مثال زیرنشین علمت کائنات / ما به تو قائم چو تو قائم به ذات (نظامی۱ - ۵)
قائم به غیر: در فلسفه آنکه یا آنچه وجودش وابسته به غیر است و به غیر بستگی دارد
قائم به نفس: در فلسفه آنکه یا آنچه به خودی خود وجود دارد و وجودش وابسته نیست، قائم به ذات
قائم شدن: ثابت و استوار شدن، محکم شدن
قائم کردن: بر پا داشتن، ثابت و استوار کردن، محکم کردن، پنهان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صائم
تصویر صائم
روزه گیر، روزه دار
فرهنگ فارسی عمید
(قَ ءِ)
جمع واژۀ قائمه. (منتهی الارب). بمعنی یکی از چهار دست و پای ستور و دست و پای آدمی و پایهای آن چیز که قیام آن بدان است. (آنندراج). رجوع به قائمه شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
القائم، بامرالله ، محمد نزار بن عبدالله المهدی، مکنی به ابی القاسم خلیفۀ دوم از خلفای فاطمی مغرب بود. در زمان پدرش مهدی با او به ولایت عهدی بیعت کردند و به سال 322 هجری قمری جانشین پدر گردید. دو مرتبه به قصد تصرف مصر با لشکری بدانسو عزیمت کرد ولی موفق نشد و در مرتبۀ دوم توسط ابویزید مخلد که علیه او خروج کرده بود محاصره شد و در سنۀ 335 هجری قمری درگذشت. مدت حکومتش دوازده سال بود و پس از وی فرزندش المنصور بالله اسماعیل جانشین او شد. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ابوالقاسم محمد شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
ساختمانی است نزدیک سامراء که متوکل عباسی آن را بنا کرده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از صوم. روزه دار، هر بازدارنده ای خود را از طعام و کلام و سیر و نکاح و جز آن. (منتهی الارب) ، ایستاده و برپای. ج، صوام، صیام، صوّم، صیم، صیّم، صیامی، نام رودۀ دوم از جملۀ شش رودۀ شکم. (غیاث اللغات). نام یکی از امعاء که از پس اثناعشر است و آن را صائم نامند چون طعام در آن ثابت نماند. معاء صائم، یعنی رودۀ روزه دار و این صائم به اثناعشر پیوسته است و صائم از بهر آن گویند که همیشه تهی باشد از ثفل و هیچ اندر وی قرار نگیرد، از بهر دو کار، یکی آنکه رگهای ماساریقا که به اثناعشر و دیگر روده ها پیوسته است بیشتر بدو متصل است، و آنچه غذا راشاید از وی میکشد و به جگر میبرد و دیگر آنکه منفذ زهره که صفرا از وی به روده فرودآید و روده را از ثفل بشوید و آن را دفع کند اندر این روده گشاده است و نخست بدو رسد و چون بدو رسد صفراء خالص و تیزتر باشدو او را زودتر شوید، بدین دو سبب همیشه این روده ازثفل خالی باشد و اندر حال بیماری تنگ تر گردد و فراهم تر آید. و خاصیت رودۀ صائم آن است که همیشه تهی باشد و هیچ اندر وی درنگ نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- صائم الدهر، کسی که همیشه روزه دارد:
خورنده که خیرش برآید زدست
به از صائم الدهر دنیاپرست.
سعدی (بوستان).
- صائم النهار و قائم اللیل، کسی که روز روزه دارد و شب به عبادت بسر برد
لغت نامه دهخدا
(قَ ءِ)
جمع واژۀ قدوم. نیک مبارزان و دلیران. رجوع به قدوم شود. جمع واژۀ قدیم. (منتهی الارب). رجوع به قدیم شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ءِ)
جمع واژۀ قصیره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قصیره شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ءِ)
جمع واژۀ قصیده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قصیده شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ءِ)
جمع واژۀ قصیبه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). به معنی دسته موی پیچیده. (آنندراج). رجوع به قصیبه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ءِ)
چند کوه است مر هذیل را. (منتهی الارب). از ابی بکر بن کلاب است و از آنجمله است کوه قرن النعم. ابوقلابۀ هذلی درباره آن اشعاری دارد. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قائم
تصویر قائم
ایستاده، برخاسته، برپا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صائم
تصویر صائم
روزه دار، بازدارنده خود از طعام و کلام و سیر و نکاح و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوائم
تصویر قوائم
قوایم در فارسی، جمع قائمه، دست ها و پاها ستون ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصائب
تصویر قصائب
جمع قصیبه، گیسوان پیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصائد
تصویر قصائد
جمع قصیده، شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدائم
تصویر قدائم
نیک مبارزان و دلیران
فرهنگ لغت هوشیار
استوار، ایستاده، برپا، برخاسته، ثابت، سرپا، قایم، سخت، سفت، قرص، محکم، مستحکم، بلند، رسا، پنهان، مختفی، مخفی، نهان، عمود، پاینده، باقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مستقرّ، تاسیس شد
دیکشنری اردو به فارسی