جدول جو
جدول جو

معنی قشیف - جستجوی لغت در جدول جو

قشیف
(قَ)
مرد شکیبا بر قوت روزگذار و بر خرقۀ کهنۀ چرکن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(قُ ظَ)
بطنی است از مراد که بیشترآنان به مصر آمدند و به قظیفی معروفند. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(قُ شَ)
ابن کعب بن ربیعه. پدر قبیله ای است از هوازن. (منتهی الارب). قشیر بن کعب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه هوازنی عدنانی، جد جاهلی است. بعضی از افراد خاندان وی در خراسان و نیشابور حکومت داشتند و گروههائی از این خانواده در دوران فتح به اندلس مهاجرت کردند. (الاعلام زرکلی چ 2 ج 6 ص 42)
ابن خزیمه بن مالک بن سلامان بن اسلم بن افصی. یکی از مشهوران طائفۀ اسلم است، و از این دوده است سلمه بن اکوع. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بسیارپوست: تمر قشیر، خرمای بسیارپوست. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قشر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
قصری است عجیب در یمن که شرحبیل بن یحصب آن را ساخت. علقمه بن مرثد در شعر خود از آن یاد کرده است. (از معجم البلدان). کوشکی است به یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نو. (منتهی الارب). جدید. (اقرب الموارد) :
باران مشکبوی ببارید نوبه نو
وز برف برکشید یکی حلۀ قشیب.
رودکی.
، کهنه. از اضداد است، سفید، پاکیزه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). هیچیک از این لغات شنیده نشده که به کار رود. ج، قشب، قشب. (اقرب الموارد) ، سیف قشیب، شمشیرنو زنگ زدوده، شمشیر زنگ ناک. از اضداد است، نسر قشیب، کرکس به پارۀ گوشت زهرآلوده طعمه اش سازند جهت پر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دراز. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قُشْ شا)
سنگ رقیق ازهر رنگ. (اقرب الموارد). سنگ تنک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
باریک و تنک و نحیف. ج، قضفان، قضاف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
شهری است به بحرین که اینک بزرگترین شهر آن ناحیه است. (منتهی الارب) (معجم البلدان). شهری است در ناحیۀ احساء که قرمطیان بر آن مستولی شدند. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
متفرق و پراکنده: کلاء قشیع، متفرق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
گیاه خشک. سبزی نیکو خشک. (منتهی الارب). یبیس احرار البقول و ذکورها. (اقرب الموارد) ، تره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِلْ یَ)
شترمادۀ بزرگ اندام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
خم که گل از سرش برداشته باشند، خنور خرما و غلاف آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جای خرما. (مهذب الاسماء). قلیفه بهمین معنی است. ج، قلف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، میوۀ خشک، خرمای دریائی که پوست آن کنده شود، مایقلف من الخبز، ای یقشر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
پی شناس. رجوع به قائف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خوردن آب به هر دو لب و مکیدن آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
یا شقیف ارنون. قلعه ای است در شام. (تاج الملوک ص 161). قلعۀ بسیار استواری است در یک مغاره از کوه نزدیک بایناس از زمین دمشق بین بایناس و ساحل واقع است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
افتاده و تراشۀ چیزی. (منتهی الارب). لقاطه. (اقرب الموارد). رجوع به قشاش شود، آواز پوست مار که برخی از آن با برخی دیگر ساید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مقل خشک. (منتهی الارب). یبیس البقل. (اقرب الموارد). ج، قشم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، مرگ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ حَ)
ابن عمیر بن سلیم ندی از شاعران است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
خرمای بد. (مهذب الاسماء) ، جامۀ بد. جامۀ کهنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ابر که در پیش چشم پیدا و نمایان گردد، دور. (منتهی الارب) (آنندراج) : منزل قذیف، منزل دور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حشیف
تصویر حشیف
شندره: کهن جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشیع
تصویر قشیع
پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قذیف
تصویر قذیف
پرتابیده پرتاب شده، پرتابنده پرتاب کننده، دشنام دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قایف
تصویر قایف
قیافه شناس، پی شناس پی بر، جمع قافه قایفین (قائفین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضیف
تصویر قضیف
لاغر تکیده: مرد، سست نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشیم
تصویر قشیم
سبزی خشک
فرهنگ لغت هوشیار
کهنه، نو از واژگان دوپهلو، تیز، شمشیرزدوده، شمشیرزنگ زده، سفیدوپاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشیش
تصویر قشیش
خش خش آوای سایش، فراهم، پراکنده از واژگان دوپهلو، خراشیده، تراشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشیر
تصویر قشیر
پوست کنده، پاک باخته درزندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلیف
تصویر قلیف
خم خرما، خم بازشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنیف
تصویر قنیف
کم خوراک کم خوار: مرد، کم موی مرد، ابر پر بار، پاسی ازشب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشیف
تصویر کشیف
آشکار برهنه نمایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قایف
تصویر قایف
((یِ))
قیافه شناس، پی شناس، پی بر، جمع قافه، قایفین (قائفین)
فرهنگ فارسی معین
قابلمه مسی در دار، دیگ در دار کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی