جدول جو
جدول جو

معنی قشلب - جستجوی لغت در جدول جو

قشلب
(قُ لُ / قِ لِ)
گیاهی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلب
تصویر قلب
مفرد واژۀ قلوب، در علم زیست شناسی عضو عضلانی صنوبری شکل که در جانب چپ سینه بین ریه ها قرار گرفته و مانند تلمبه برای رساندن خون به تمام بدن در کار است، دل، میان و وسط چیزی، سیم و زر ناسره، در علوم ادبی مقلوب، قسمت میانی لشکر، بین میمنه و میسره، برگردانیدن، وارو کردن، واژگون ساختن چیزی، دگرگون کردن
قلب زدن: پول ناسره سکه زدن، تقلب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قالب
تصویر قالب
ظرفی که در آن فلز گداخته یا چیز دیگر را می ریزند تا به شکل و اندازۀ آن درآید، تکۀ چوب تراشیده به اندازۀ پای انسان که درون کفش می گذارند،
شکل، هیبت، جسم، تن، بدن، کالبد، واحد شمارش برای قطعات بریده شده از قبیل صابون و کره
قالب تهی کردن: کنایه از مردن
قالب زدن: چیزی را در قالب درآوردن، کنایه از جعل کردن، دروغ گفتن
قالب کردن: کنایه از فریب دادن کسی در معامله و جنسی را گران تر از قیمت واقعی به او فروختن، چیزی را در قالب قرار دادن، قالب گیری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(قَ لَ)
درختی است که در کوههای شام بسیار میروید. برگهائی باریک و نرم و سخت سرخ دارد و دانه های آن چون انگور سبز است و هرگاه برسد چون یاقوت سرخ بود و بوی آن خوش است و طعم آن شیرین و هرگاه جویده شود تفالۀ آن چون کاه گردد. یکی آن قطلبه است. (اقرب الموارد از ابن بیطار)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ)
جمع واژۀ قلیب، به معنی چاه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلیب شود
لغت نامه دهخدا
(قُلْ لَ)
حیله ساز ماهر در تقلب. (منتهی الارب). حیله گر بینا به زیرورو کردن کار: رجل حوّل ٌ قلّب ٌ و حولی قلبی و حولی قلب. (اقرب الموارد). رجوع به قلبی شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
پیه خرمابن، یا بهترین برگ آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلب و قلب شود
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
آمیختن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قشب السم بالطعام قشباً، خلطه به. (اقرب الموارد). قشب طعامه، اذا سمه. (منتهی الارب) ، آلودن به چیزی. (اقرب الموارد) ، زهر دادن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قشب فلاناً السم، سقاه. (اقرب الموارد) ، رنجانیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قشبنی ریحه، رنجانید مرا بوی آن. بدی و رنج رسانیدن. (منتهی الارب) ، بدگوئی کردن. (اقرب الموارد) ، به بدی یاد کردن: قشبه بقبیح، لطخه به. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، دروغ بربافتن. (منتهی الارب). افتراء. (اقرب الموارد) ، نیکنامی یا بدنامی خود ورزیدن. (منتهی الارب). اکتساب حمد یا ذم. (اقرب الموارد). گویند: قشب الرجل، اذ اکتسب حمداً او ذماً. (منتهی الارب) ، تباه گردانیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قشب الشی، افسده. (اقرب الموارد) ، سرزنش کردن، زایل کنانیدن عقل را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قشب المال فلاناً،ذهب بعقله. (اقرب الموارد) ، زدودن شمشیر را. (منتهی الارب). صیقلی کردن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام پدر مالک بن بجنیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مستقذر. (اقرب الموارد) ، زهر و سم. (ناظم الاطباء). رجوع به قشب و قشب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ شَ)
زهر و سم. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به قشب و قشب شود
لغت نامه دهخدا
(قُ بُ)
قلعه ای است از سرقسطه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ شُ)
جمع واژۀ قشیب. رجوع به قشیب شود
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ)
قوی سخت توانا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
برگشتن لب. (اقرب الموارد). برگشتگی لب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نام جایی است، و در اشعار فضل بن عباس از آن یاد شده است. (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نو. (منتهی الارب). جدید. (اقرب الموارد) :
باران مشکبوی ببارید نوبه نو
وز برف برکشید یکی حلۀ قشیب.
رودکی.
، کهنه. از اضداد است، سفید، پاکیزه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). هیچیک از این لغات شنیده نشده که به کار رود. ج، قشب، قشب. (اقرب الموارد) ، سیف قشیب، شمشیرنو زنگ زدوده، شمشیر زنگ ناک. از اضداد است، نسر قشیب، کرکس به پارۀ گوشت زهرآلوده طعمه اش سازند جهت پر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دراز. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
المحشلبه. نوعی شیشه که به جای لؤلؤ بکار برند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
بسر احمر. (فهرست مخزن الادویه). غورۀ خرمای سرخ. (منتهی الارب) ، شاه قالب، گوسپندی که رنگش غیر رنگ مادر وی باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نزد شعرای پارس جزء و رکن رانامند و این لفظ بلفظ قلب نیز استعمال شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به جزء در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
معرب از کالبد. کالبد. (منتهی الارب). شکل و هیأت. پیکر. هیکل. کالب. کلوب. (ناظم الاطباء) ، آلت و ابزاری برای شکل دادن به مواد:
قالب این خشت بر آتش فکن
خشت نو از قالب دیگر بزن.
نظامی.
ترکیبات: قالب خشت. قالب کفش. قالب چکمه. قالب کلاه. قالب لباس (آلتی که بدان لباس را هموار سازند).
- بر قالب زدن، در قالب آمدن:
خنده ها دارد ز روزن خانه معماریت
تا چه بر قالب زند بهرتو قالب کاریت.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- به قالب زدن، ساختن. جعل کردن. سخن بیهوده به قالب زدن یا دروغ به قالب زدن، یعنی گفتن. رجوع به این کلمه شود.
- از قالب بیرون (برون) آمدن، درست وآماده شدن:
که کار آمد برون از قالب ننگ
کلیدت را گشادند آهن از سنگ.
نظامی.
، بوته. بوتقه، یک قطعۀ بریدۀ معین و معلوم از چیزی: قالب صابون. قالب یخ. قالب کره. قالب پنیر:
خام است نقره با بدن نازنین او
در قالب پنیر کند جا سرین او.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- قالب نان:
قالب نانی بدست آرم چه خون ها میخورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است.
صائب.
، تن. بدن: قالب بی جان. یک جان در دو قالب:
جانی که ترا یافت به قالب چه نشیند
مرغی که ترا شد ز نشیمن چه نویسد.
خاقانی.
آن قابل امانت در قالب بشر
و آن عامل ارادت در عالم جزا.
خاقانی.
سر برکشد کرم چوکف شه مسیح وار
بر قالب کرم دم احیا برافکند.
خاقانی.
شعبده ای تازه برانگیختم
هیکلی از قالب نو ریختم.
نظامی.
تا من سگ تو شدم نمانده ست
از قالب من جز استخوانی.
عطار.
چار طبع مخالف سرکش
چند روزی بیکدگر شده خوش
چون یکی زین چهار شد غالب
جان شیرین برآید از قالب.
سعدی.
نجوید جان از آن قالب جدائی
که باشد خون جامش در رگ و پی.
حافظ.
- قالب از روان پرداختن، قالب تهی کردن. کنایه از مردن:
روز آمد و بردوختم از دم لب را
پرداخته از روان و جان قالب را
اکنون که مرا زنده همی دارد شمع
شاید که چو روز زنده دارم شب را.
کمال اسماعیل.
رجوع به قالب تهی کردن شود.
، آلتی است که آن را قالب گویند بواسیر که بخواهند برید بدان بگیرند و این آلت از بهر برداشتن دیوچه (زالو) سخت شایسته است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
قصری است عجیب در یمن که شرحبیل بن یحصب آن را ساخت. علقمه بن مرثد در شعر خود از آن یاد کرده است. (از معجم البلدان). کوشکی است به یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رنجانیدن، آمیختن، زهردادن، دروغ بافتن، تباه کردن، سرزنش، زدودن، آلودن، نو تازه، چرکین زهر، زبری، پوسته پوسته شدن نو، کهنه، زدوده، زنگار گرفته از واژگان دوپهلو روان (نفس)، زنگ آهن، دور ریختنی، ژکور (بخیل) : مرد
فرهنگ لغت هوشیار
دل، عضو صنوبری شکل که در جانب چپ سینه بین ریه ها قرار گرفته و مانند تلمبه بتمام بدن خون را میرساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطلب
تصویر قطلب
قاتل ابیه
فرهنگ لغت هوشیار
قشلاغ بنگرید به قشلاغ محلی دارای هوای نسبتا گرم که زمستان را در آنجا گذراند گرمسیر گرمسار مقابل ییلاق: شهزاده غازان از قشلاق مرو مراجعت فرموده بود، جمع قشلاقات
فرهنگ لغت هوشیار
کهنه، نو از واژگان دوپهلو، تیز، شمشیرزدوده، شمشیرزنگ زده، سفیدوپاک
فرهنگ لغت هوشیار
شکل و هیات، کالبد، ظرفی خالی که جسمی شکل پذیر را در آن نهاده بصورت فضای آن ظرف در آورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلب
تصویر قلب
تغییر دادن و دیگرگون کردن چیزی، واژگون ساختن چیزی، در فارسی به معنی زر و سیم ناسره، نام یکی از صنایع شعری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلب
تصویر قلب
((قَ لْ))
عضوی ماهیچه ای که در سمت چپ قفسه سینه جا دارد و کارش رساندن خون به تمام نقاط بدن است، خاطر، ضمیر، دانش، علم، میان، وسط، درون، داخل، مرکز، میانه لشکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قالب
تصویر قالب
((لِ))
پیکر، هیکل، شکل، هیئت، آلتی که جسمی شکل پذیر را در داخل یا خارج آن نهاده به صورت آن آلت درآورند، قالب کفش، واحدی برای قطعات بریده معین، قالب پنیر، جزو، رکن (علم عروض)، تهی کردن، بی نهایت ترسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلب
تصویر قلب
دل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قالب
تصویر قالب
چارچوب
فرهنگ واژه فارسی سره
شکل، طرح، فرم، هیئت، 2، بدن، تن، کالبد 3، قطع، بوته زرگری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی در خواب بیند که قالب کفش یا قالب موزه داشت، دلیل که خادمی حاصل کند. اگر بیند قالب از وی ضایع شد، دلیل است خادم از وی جدا شود. اگر بیند که قالب بسیار داشت، دلیل که از خادمان منفعت یابد، خاصصه که بیننده خواب موزه دوز یا کفش دوز است - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب