جدول جو
جدول جو

معنی قشراء - جستجوی لغت در جدول جو

قشراء
(قَ)
مؤنث اقشر. برکنده پوست، هرچه باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- حیه قشراء، مار پوست برکنده.
- شجره قشراء، درخت پوست از گرما رفته، او کأن بعضها قد قشر. (منتهی الارب).
، زن پوست رفته بینی از گرما، سخت سرخ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قشراء
پوست انداخته چون مار، پوست رفته چون درخت
تصویری از قشراء
تصویر قشراء
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قراء
تصویر قراء
قاری ها، کسانی که قرآن را خوب و زیبا می خواند، جمع واژۀ قاری
قرّاء سبعه: قرآن خوانان هفت گانه، هفت تن از استادان قرائت قرآن در صدر اسلام که در تجوید و قرائت قرآن از لحاظ اعراب، وصل و ادغام به روش و روایت آنان استناد شده و عبارت بوده اند از مثلاً ابوعماره حمزه بن حبیب، عاصم کوفی، ابوالحسن علی بن حمزۀ کسائی، نافع بن عبد الرحمن، عبدالله بن کثیر، ابوعمروبن علا، عبدالله بن عامر
فرهنگ فارسی عمید
(تَ هَُ)
شری. مالک شدن به بیع. (از تاج العروس). خریدن یا فروختن و از اضداد است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خرید و فروختن و این از لغات اضداد است. (غیاث اللغات). خریدن. (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی ص 61) (دهار) ، فروختن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 61) (از تاج العروس).
- بیع و شراء،خرید و فروش:
ازبهر قضا خواستن و خوردن رشوت
فتنه همگان بر کتب بیع و شرایند.
ناصرخسرو.
، گوشت را در آفتاب گذاشتن تا خشک شود. (از منتهی الارب). گوشت را گستردن. (از تاج العروس) ، جامه را در آفتاب گذاشتن تا خشک شود. (از منتهی الارب). گستردن جامه. (از تاج العروس) ، در آفتاب گذاشتن پینو (کشک) را تا خشک شود، افسوس کردن بر کسی، خوار و حقیر نمودن کسی را. (از منتهی الارب) ، پیشی کردن از قوم به ذات خود و جنگ کردن بجای ایشان و در حضور سلطان رفتن و سخن گفتن از طرف ایشان، گرفتار گردانیدن کسی را خدای به علت شری. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام آبی و یا سرزمینی است. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شراءپایین. در خاور شهرستان همدان واقع شده است و خود شراء بدو قسمت بالا و پایین تقسیم میشود بالا جزء شهرستان اراک و شراء پایین در شهرستان همدان بین سه بخش: رود، رزن وکبودراهنگ تقسیم شده است. سکنۀ این دهستان در حدود 17 هزار تن است. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات، حبوبات، انگور و لبنیات ومختصر صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
...بالا. از دهستانهای بخش وفس شهرستان اراک. شراء از دو دهستان بالا و پایین و از 108 قریۀ بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 50000 تن است. مرکز دهستان قصبۀ خنداب است. محصول آن غلات و انگورو آب آن از رودخانه است. به اصطلاح محلی به این دهستان چراء میگویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
نام کوهی است در دیار بنی کلاب و شراء دو جایگاه است: یکی شراء بیض از آن بنی کلاب و دیگر شراء سوداء متعلق به بنی عقیل در قسمت آخر اعراف عمره. (از معجم البلدان) ، گویند دو قریه است که در پشت ذات عرق واقع و بالای آنها یک کوه دراز موسوم به مسولا است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
لغتی است در شری به معنی ناحیه. (از اقرب الموارد). رجوع به شری شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بزاق و آب دهن. (اقرب الموارد). رجوع به قشا شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قشوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قشوه شود، پوست درخت. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء). رجوع به قشا شود
لغت نامه دهخدا
(قَرْ را)
خوش خواننده. (منتهی الارب). خوش خوان. (آنندراج) ، خوش خواننده قرآن را. (منتهی الارب). خوش خوانندۀ قرآن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُرْ را)
جمع واژۀ قاری. قارئون. رجوع به قاری شود، مرد پارسا. عبادت کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام مادیانی که خودش و صاحبش هر دو کشته شدند.
- امثال:
اشأم من الشقراء. (ناظم الاطباء). اسب شیطان بن لاطم که خود و صاحبش کشته شدند، گویند: اشأم من الشقراء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
، اسب خالد بن جعفر کلابی که در تندروی بدان مثل زنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مؤنث اشقر. زن سرخ و سپید. ج، شقر، شقران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مؤنث اقور، فراخ. وسیع: دارقوراء، خانه فراخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ شَ)
شتر مادۀ باردار که ده یا هشت ماه بر حمل آن گذشته باشد و نام ’مخاض’ از او زایل شده. یا ناقه ای که مانند زنان نفساء باشد بعد بچه آوردن. ج، عشراوات، عشار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و تثنیۀ آن عشراوان شود. (منتهی الارب) ، قله، که از بازیچه های کودکان است. (از اقرب الموارد). عویشراء. و رجوع به عویشراء شود، جمع واژۀ عشر. (منتهی الارب). رجوع به عشر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ شِرْ را)
جمع واژۀ شریر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ صَ)
جمع واژۀ قصیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قصیر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
گوش میانه. (منتهی الارب). الاذن لیست صغیره و لا کبیره. (اقرب الموارد) ، بنوقدراء، چیزهای سهل و آسان
لغت نامه دهخدا
(قُ)
قبّر. چکاوک. رجوع به قبر و قبره شود. ج، قبائر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ جِ خوا / خا)
درخشیدن برق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بال ملخ. (منتهی الارب). جناحا الجراده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ شری. (منتهی الارب). جمع واژۀ شری ̍، بمعنی ناحیه: دخلوا اشراءالحرم، ای نواحیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قدراء
تصویر قدراء
مونث اقدر تواناتر، گوش میانگین گوش بهین، آسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوراء
تصویر قوراء
یک چشمی: زن، باغ گرد، فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمراء
تصویر قمراء
مونث اقمر مهتاب مهتابی
فرهنگ لغت هوشیار
خوش خوان، جمع قاریء، نپی خوانان گور خونان و پارسا: مرد قرا در فارسی خوشخوان خوش آوا خوش خواننده خوش خوان، نیکو خواننده قرآن، جمع قاری
فرهنگ لغت هوشیار
خرید، فروش، کناره کنار، فروش ازواژگان دوپهلو، بهای کالا خریدن، فروش (از اضداد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراء
تصویر قراء
((قُ رّ))
جمع قاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قمراء
تصویر قمراء
((قَ))
مؤنث اقمر، سفید مایل به تیره، ماهتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شراء
تصویر شراء
((ش))
خریدن، خرید، فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قراء
تصویر قراء
((قَ رّ))
خوش خوان، نیکو خواننده قرآن
فرهنگ فارسی معین