جدول جو
جدول جو

معنی قسی - جستجوی لغت در جدول جو

قسی
سخت، شدید، سخت دل
تصویری از قسی
تصویر قسی
فرهنگ فارسی عمید
قسی
(قَسْ سی ی)
نسبت است به قس. (معجم البلدان). رجوع به قس ّ شود، (جامۀ...) جامه ای است منسوب به قس که از مصر آرند و در آن ابریشم است و پیغمبر آن را نهی فرموده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قسی
(قِسی ی)
جمع واژۀ قوس. (منتهی الارب). رجوع به قوس شود: چه خداوندان علم (نجوم) بخشهای دائرۀ فلک را قسی خوانده اند یعنی کمانها. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
قسی
(قُ سی ی)
جمع واژۀ قوس. (منتهی الارب). رجوع به قوس شود
لغت نامه دهخدا
قسی
(قُ سَ)
ذو قسی، راه یمن سوی بصره. (منتهی الارب). جائی است در راه یمن به بصره. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قسی
(قَ سی ی)
درهم قسی، درهم زائف و ناسره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و آن معرب قاش است و گویند فعیل از قسوه است. (المعرب جوالیقی ص 257) : کلام قسی، کلام زائف و بهرج. (اقرب الموارد) ، سخت و شدید: عام قسی، سال سخت به سبب سرما یا گرما یا خشکسالی و جز آن. یوم قسی و قرب. قسی کذلک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قسی
سخت، شدید
تصویری از قسی
تصویر قسی
فرهنگ لغت هوشیار
قسی
((قَ یّ))
سخت و شدید، سخت دل
تصویری از قسی
تصویر قسی
فرهنگ فارسی معین
قسی
خونریز، سخت دل، سفاک، سنگدل، شقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قسی القلب
تصویر قسی القلب
سخت دل، سنگدل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قسیم
تصویر قسیم
تقسیم کننده، بخش کننده، پاره ای از یک چیز قسمت شده، بخش، هم قسم، متحد، شریک، هم بخش، شخص خوب روی، جمیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قسیس
تصویر قسیس
مرد روحانی مسیحی
فرهنگ فارسی عمید
(قَ اَ رُلْ مُءْ مِ)
ابوالمظفر قلادون الصالحی. ملک مصر است، برکیارق بن سلطان ملکشاه. رجوع به برکیارق شود، طغرل بن ارسلان شاه بن طغرل بن محمد طبربن ملکشاه. رجوع به طغرل بن ارسلان شود، لقب ارسلان شاه بن طغرل بن محمد طبربن ملکشاه. رجوع به ارسلان شاه بن طغرل شود، لقب مسعود بن داود بن میکائیل بن سلجوق. رجوع به مسعود بن داود شود، لقب محمد بن طبر سلجوقی. رجوع به محمد بن طبر سلجوقی شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
وادیی است در یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ)
مؤنث قسیم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قسیم شود، طبلۀ عطار. (منتهی الارب). جونه العطار. (اقرب الموارد). بوی دان. عطردان. (مهذب الاسماء). نافۀ مشک. (غیاث از نصاب) ، بازار. (منتهی الارب). سوق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حنین بن اسحاق گوید لحیهالتیس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سوسن بری است ابیض. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
سلیخه است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قسا شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
روانی آب که با آواز باشد. (منتهی الارب). بانگ آب. (مهذب الاسماء). جری الماء مع صوت. گوئی: سمعت قسیب الماء و خریره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِسْ یَب ب)
سخت و دراز. (منتهی الارب). الطویل من الرجال. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ سَ)
نام جد عبدالله بن یعقوب محدث است. (منتهی الارب). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
لغت نامه دهخدا
(قِسْ سی)
کشیش. مهتر ترسایان و دانشمند آنها. (منتهی الارب). رتبه ای است بعد ازاسقف و قبل از شماس. قس ّ. (اقرب الموارد). رجوع به قس ّ شود. ج، قسیسون (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، قساوسه. و در این جمع چون سین ها بسیار شدند یکی از آنها را به واو بدل کردند. (منتهی الارب) :
سکوبا و قسیس و رهبان روم
همه سوگواران آن مرز و بوم.
فردوسی.
چو زنار قسیس شد سوخته
چلیپای مطران برافروخته.
فردوسی.
کشیشان را کشش بینی و کوشش
به تعلیم چو من قسیس دانا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(قَ)
راست استخوان. گویند: رجل قسیطالرّجل، مرد راست استخوان پای. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
اسبی است مر بنی جعده را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُسْ سی)
شهرهایی است در اواسط جزیره عربی واقع درارتفاعات صحرا که وادی رمه از آن ها میگذرد. این شهرها در حدود 25هزار جمعیت دارد. بعضی از آنان با یمن و شام و عراق روابط بازرگانی دارند. (ذیل المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قَ سی یَ)
مؤنث قسی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ردیئه. (المعرب جوالیقی). رجوع به قسی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رُ)
ناحیه ای است از نواحی کوفه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قسیس
تصویر قسیس
کشیش، مهتر ترسایان و دانشمند آنها
فرهنگ لغت هوشیار
بخش کننده، خوبروی مرد، نیمه نیمه چیزی، بخشیاب، بهر بخش بخش کننده تقسیم کننده، بخش بخش کننده مقسوم علیه بخشیاب، شریک هم بخش، قسمتی از چیز قسمت شده بهره بخش، صاحب جمال جمیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسیطوس
تصویر قسیطوس
جمع قسیس، ازسریانی کشیشان یونانی زنگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسیسون
تصویر قسیسون
جمع قسیس، ازسریانی کشیشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسی القلب
تصویر قسی القلب
سنگدل دل سخت سخت دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسیس
تصویر قسیس
((قِ سُِ))
کشیش، مهتر ترسایان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قسیم
تصویر قسیم
((قَ س))
جمیل، زیبا، بخش کننده، نصیب، بهره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قسی القلب
تصویر قسی القلب
سنگدل
فرهنگ واژه فارسی سره