قاری ها، کسانی که قرآن را خوب و زیبا می خواند، جمع واژۀ قاری قرّاء سبعه: قرآن خوانان هفت گانه، هفت تن از استادان قرائت قرآن در صدر اسلام که در تجوید و قرائت قرآن از لحاظ اعراب، وصل و ادغام به روش و روایت آنان استناد شده و عبارت بوده اند از مثلاً ابوعماره حمزه بن حبیب، عاصم کوفی، ابوالحسن علی بن حمزۀ کسائی، نافع بن عبد الرحمن، عبدالله بن کثیر، ابوعمروبن علا، عبدالله بن عامر
قاری ها، کسانی که قرآن را خوب و زیبا می خواند، جمعِ واژۀ قاری قُرّاء سبعه: قرآن خوانان هفت گانه، هفت تن از استادان قرائت قرآن در صدر اسلام که در تجوید و قرائت قرآن از لحاظ اِعراب، وصل و ادغام به روش و روایت آنان استناد شده و عبارت بوده اند از مثلاً ابوعماره حمزه بن حبیب، عاصم کوفی، ابوالحسن علی بن حمزۀ کسائی، نافع بن عبد الرحمن، عبدالله بن کثیر، ابوعَمروبن علا، عبدالله بن عامر
سخت گردانیدن گناه دل را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، خداوند شتران مکروه دارندۀ آب شدن شبان. یقال: اقصب الراعی، اذا عاف ابله الماء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). خداوند شترانی شدن شبان که آب را کراهت دارند یا منع کردن شبان شتران خود را از آب. (ناظم الاطباء)
سخت گردانیدن گناه دل را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، خداوند شتران مکروه دارندۀ آب شدن شبان. یقال: اقصب الراعی، اذا عاف ابله الماء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). خداوند شترانی شدن شبان که آب را کراهت دارند یا منع کردن شبان شتران خود را از آب. (ناظم الاطباء)
معرب فساست. (مرآت البلدان ج 1). و رجوع به بسا و فسا شود، سفرۀ چرمین. (غیاث) (ناظم الاطباء). سفرۀ چرمین هم اراده می توان کرد که در وقت طعام کشیدن می گسترند. (آنندراج) : پرویز به هر خوانی زرین تره گستردی کردی ز بساطزر زرین تره را بستان. خاقانی. پیرامن آن بساط دو سماط از ممالیک و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). می سرخ از بساط سبزه میخورد چنین تا پشت بنمود این گل زرد. نظامی. بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه که من حکایت دیدار دوست درننوردم. سعدی (غزلیات). در آن بساط که منظورمیزبان باشد شکم پرست کند التفات بر مأکول. سعدی (طیبات). هر کرا بر بساط بنشانی واجب آمد بخدمتش برخاست. سعدی (گلستان). - بساط افکندن، بساط اوکندن. سفره گستردن. خوان نهادن: بساطی بیفکند پیکر بزر زبرجد درو بافته سربسر. فردوسی. - بساطالرحمه، سفره. (مهذب الاسماء). - بساط کشیدن، سفره گستردن: عشق چو آن حقه و آن مهره دید بلعجبی کرد و بساطی کشید. نظامی. - بساط گستردن، سفره گستردن: چون به نیشابور رسید، بساط عدل و انصاف و رأفت و رحمت بگسترد. (ترجمه تاریخ یمینی). - بساط گشودن،سفره گستردن:... و این زمین را بساطی بگشود از آسمان باران آید و از زمین نبات روید. (ترجمه طبری بلعمی). - امثال: آه در بساط نداشتن، کنایه از فقیر بودن. (از فرهنگ نظام). بساطک مدّ رجلیک، خرجت را باندازۀ دخلت کن. (از دزی ج 1). و در فارسی در این مورد گویند: پایت را به اندازۀ گلیمت دراز کن. ، نطعی که جوهری جوهر را بر آن ریخته در نظر مشتری عرض دهد یا برشته کشد و این محاوره است. (آنندراج) ، رخت و قماش. (آنندراج) : بساط خانه را برای منتقل شدن به خانه دیگر جمع کردیم. (فرهنگ نظام) ، اسباب فروختنی و غیر آن که بر جایی پهن کنند: دکاندار عصر که شد بساط جلو دکان خود را برمی چیند. - بساط انداز، شخص کم مایه که قادر بر دکانداری نیست و بر یک سو یا زمین مال خود را ریخته میفروشد. - بساطاندازی، عمل بساطانداز: فلان مفلس شده بساطاندازی میکند. (فرهنگ نظام). - بساط برچیدن، جمع کردن بساط: بدرویش گفتند بساط برچین دست بر دهان گذاشت. - بساط چیدن، بساط پهن کردن. بساطگستردن. بساط انداختن. بساط افکندن. و رجوع به بساطبرچیدن و همین ترکیب در ردیف خود شود. ، عرصۀ شطرنج. (غیاث). تختۀ مربعی که در روی آن مهره های شطرنج را میچینند. (ناظم الاطباء) : آنکه حزمی داشت... و بر بساطخرد و تجربت ثابت قدم شده سبک رو بکار آورد. (کلیله ودمنه). ملک توران مهره کردار است بر روی بساط رأی ملک آرای تو بر مهر، ماهرمهره باز. سوزنی. بر یک نمطنماند کار بساط ملکت مهره بدست ماند چون خانه گشت ششدر. خاقانی. با حریفان درد مهرۀ مهر بر بساط قلندر اندازیم. خاقانی. - بساط لهو، مجلس عیش و عشرت و لهو و لعب: بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه بزیر سایۀ رز بر کنار شادروان. سعدی (قصاید). ، دستگاه. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمجاز، شادروان. (مهذب الاسماء) (دهار) : بر بازی توان دیدن بساط بارگاه او اگر داری سر آن سر درآ کان بارگاه اینک. خاقانی. پیش مقام محمود اعنی بساط عالی گوهرفروش من به محمود محمدت خر. خاقانی. بسا بساطخداوند ملک دولت را که آب دیدۀ مظلوم در نورداند. سعدی (قطعات). گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست بندۀ شاه شماییم و ثناخوان شما. حافظ. ، برگ درخت سمر که زیر آن چادری گسترده برگرفته باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارچه ای که زیر درخت سمر گسترانند و بر درخت زنند تا میوه بر آن فروریزد. (از اقرب الموارد) ، ج، بسط و بسط و بسط. (ناظم الاطباء)
معرب فساست. (مرآت البلدان ج 1). و رجوع به بسا و فسا شود، سفرۀ چرمین. (غیاث) (ناظم الاطباء). سفرۀ چرمین هم اراده می توان کرد که در وقت طعام کشیدن می گسترند. (آنندراج) : پرویز به هر خوانی زرین تره گستردی کردی ز بساطزر زرین تره را بستان. خاقانی. پیرامن آن بساط دو سماط از ممالیک و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). می سرخ از بساط سبزه میخورد چنین تا پشت بنمود این گل زرد. نظامی. بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه که من حکایت دیدار دوست درننوردم. سعدی (غزلیات). در آن بساط که منظورمیزبان باشد شکم پرست کند التفات بر مأکول. سعدی (طیبات). هر کرا بر بساط بنشانی واجب آمد بخدمتش برخاست. سعدی (گلستان). - بساط افکندن، بساط اوکندن. سفره گستردن. خوان نهادن: بساطی بیفکند پیکر بزر زبرجد درو بافته سربسر. فردوسی. - بساطالرحمه، سفره. (مهذب الاسماء). - بساط کشیدن، سفره گستردن: عشق چو آن حقه و آن مهره دید بلعجبی کرد و بساطی کشید. نظامی. - بساط گستردن، سفره گستردن: چون به نیشابور رسید، بساط عدل و انصاف و رأفت و رحمت بگسترد. (ترجمه تاریخ یمینی). - بساط گشودن،سفره گستردن:... و این زمین را بساطی بگشود از آسمان باران آید و از زمین نبات روید. (ترجمه طبری بلعمی). - امثال: آه در بساط نداشتن، کنایه از فقیر بودن. (از فرهنگ نظام). بساطک مدّ رجلیک، خرجت را باندازۀ دخلت کن. (از دزی ج 1). و در فارسی در این مورد گویند: پایت را به اندازۀ گلیمت دراز کن. ، نطعی که جوهری جوهر را بر آن ریخته در نظر مشتری عرض دهد یا برشته کشد و این محاوره است. (آنندراج) ، رخت و قماش. (آنندراج) : بساط خانه را برای منتقل شدن به خانه دیگر جمع کردیم. (فرهنگ نظام) ، اسباب فروختنی و غیر آن که بر جایی پهن کنند: دکاندار عصر که شد بساط جلو دکان خود را برمی چیند. - بساط انداز، شخص کم مایه که قادر بر دکانداری نیست و بر یک سو یا زمین مال خود را ریخته میفروشد. - بساطاندازی، عمل بساطانداز: فلان مفلس شده بساطاندازی میکند. (فرهنگ نظام). - بساط برچیدن، جمع کردن بساط: بدرویش گفتند بساط برچین دست بر دهان گذاشت. - بساط چیدن، بساط پهن کردن. بساطگستردن. بساط انداختن. بساط افکندن. و رجوع به بساطبرچیدن و همین ترکیب در ردیف خود شود. ، عرصۀ شطرنج. (غیاث). تختۀ مربعی که در روی آن مهره های شطرنج را میچینند. (ناظم الاطباء) : آنکه حزمی داشت... و بر بساطخرد و تجربت ثابت قدم شده سبک رو بکار آورد. (کلیله ودمنه). ملک توران مهره کردار است بر روی بساط رأی ملک آرای تو بر مهر، ماهرمهره باز. سوزنی. بر یک نمطنماند کار بساط ملکت مهره بدست ماند چون خانه گشت ششدر. خاقانی. با حریفان دُرد مهرۀ مهر بر بساط قلندر اندازیم. خاقانی. - بساط لهو، مجلس عیش و عشرت و لهو و لعب: بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه بزیر سایۀ رز بر کنار شادروان. سعدی (قصاید). ، دستگاه. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمجاز، شادروان. (مهذب الاسماء) (دهار) : بر بازی توان دیدن بساط بارگاه او اگر داری سر آن سر درآ کان بارگاه اینک. خاقانی. پیش مقام محمود اعنی بساط عالی گوهرفروش من به ْ محمود محمدت خر. خاقانی. بسا بساطخداوند ملک دولت را که آب دیدۀ مظلوم در نورداند. سعدی (قطعات). گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست بندۀ شاه شماییم و ثناخوان شما. حافظ. ، برگ درخت سَمَر که زیر آن چادری گسترده برگرفته باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارچه ای که زیر درخت سمر گسترانند و بر درخت زنند تا میوه بر آن فروریزد. (از اقرب الموارد) ، ج، بِسط و بُسط و بُسُط. (ناظم الاطباء)
فردی از قوم قزاق، سرباز سواره نظام روسی (در عهد تزارها و اواخر قاجاریه)، سرباز ایرانی که تحت تعلیمات صاحبمنصبان روسی تربیت شده به لباس روسی ملبس بودند (اواخر قاجاریه)
فردی از قوم قزاق، سرباز سواره نظام روسی (در عهد تزارها و اواخر قاجاریه)، سرباز ایرانی که تحت تعلیمات صاحبمنصبان روسی تربیت شده به لباس روسی ملبس بودند (اواخر قاجاریه)
مشک آب دول دل آبخوری آبکار در تتق بارگهش گاه کار مانده کش عیسی و خضر آبکار (میرخسرو)، چمانی (ساقی) فروشنده آب آب دهنده آبکش. مشک آب یا شیر، جمع اسقیه اسقیات
مشک آب دول دل آبخوری آبکار در تتق بارگهش گاه کار مانده کش عیسی و خضر آبکار (میرخسرو)، چمانی (ساقی) فروشنده آب آب دهنده آبکش. مشک آب یا شیر، جمع اسقیه اسقیات
قبا در فارسی پارسی تازی گشته کپاه جامه برابر با کوزه می آمده لاغر میان زن جامه پوشیدنی که از سوی پیش باز است و پس ازپوشیدن دو طرف قسمت پیش را با دگمه بهم پیوندند، جمع اقبیه. ترکیبات اسمی: یا قبا (ی) آهنین. جبه آهنی. یا قبا (ی) باروط (باروت) کیسه ای که در آن باروت ریخته محکوم را در داخل آن کرده آتش می زدند: او را بدرگاه معلی فرستاده ونواب را جهانبانی در خیابان میدان اسب قبای باروط در او پوشیده آتش زدند. یا قبا (ی) پیشواز (پیشباز)، نوعی جامه که پیش باز باشد مانند پیراهن. یا قبا (ی) خوشه. آخرین برگ که قصب خوشه را در بر دارد. یا قبا (ی) راه. جامه راه که به هنگام سفر پوشند و آن چرکتاب باشد، یا قبا (ی) زربفت. قبایی که در آن تارهای ریز به کار برده باشند، آسمان در شبهای تاریک بی ابر قبه زربفت. یا قبا (ی) کحلی. جامه سرمه یی، آسمان. یا قبا (ی) معلم. قبایی از پارچه ملون و نشاندار، آسمان فلک. تر کیبات فعلی: یا تنگ آمدن (شدن) قباء. سخت شدن کار، تنگ شدن معاش سخت شدن معیشت. یا قباء بدوش کردن، قبا بستن یا قبا بر بالای کسی نبودن، برازنده نبودن شیئی یا امری برای کسی. یا قباء در بر گردانیدن، راست و چست کردن قبا. قوبه اندوج گرارون از بیماری ها
قبا در فارسی پارسی تازی گشته کپاه جامه برابر با کوزه می آمده لاغر میان زن جامه پوشیدنی که از سوی پیش باز است و پس ازپوشیدن دو طرف قسمت پیش را با دگمه بهم پیوندند، جمع اقبیه. ترکیبات اسمی: یا قبا (ی) آهنین. جبه آهنی. یا قبا (ی) باروط (باروت) کیسه ای که در آن باروت ریخته محکوم را در داخل آن کرده آتش می زدند: او را بدرگاه معلی فرستاده ونواب را جهانبانی در خیابان میدان اسب قبای باروط در او پوشیده آتش زدند. یا قبا (ی) پیشواز (پیشباز)، نوعی جامه که پیش باز باشد مانند پیراهن. یا قبا (ی) خوشه. آخرین برگ که قصب خوشه را در بر دارد. یا قبا (ی) راه. جامه راه که به هنگام سفر پوشند و آن چرکتاب باشد، یا قبا (ی) زربفت. قبایی که در آن تارهای ریز به کار برده باشند، آسمان در شبهای تاریک بی ابر قبه زربفت. یا قبا (ی) کحلی. جامه سرمه یی، آسمان. یا قبا (ی) معلم. قبایی از پارچه ملون و نشاندار، آسمان فلک. تر کیبات فعلی: یا تنگ آمدن (شدن) قباء. سخت شدن کار، تنگ شدن معاش سخت شدن معیشت. یا قباء بدوش کردن، قبا بستن یا قبا بر بالای کسی نبودن، برازنده نبودن شیئی یا امری برای کسی. یا قباء در بر گردانیدن، راست و چست کردن قبا. قوبه اندوج گرارون از بیماری ها