جدول جو
جدول جو

معنی قزاغند - جستجوی لغت در جدول جو

قزاغند
(قَ غَ)
جامه ای را گویند که در حشو آن ابریشم و پنبه نهند و آجیده کنند و در روز جنگ پوشند. گویند این لغت نبطی است. (برهان) (آنندراج) (غیاث). رجوع به قزاکند شود
لغت نامه دهخدا
قزاغند
نادرست نویسی کژآگند: جامه رزم، نهالی جامه ای که در حشو آن ابریشم خام و پنبه و آجیده کنند و به هنگام جنگ پوشند، نهالی توشک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باغند
تصویر باغند
پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قزاگند
تصویر قزاگند
جامه ای که با ابریشم خام آگنده شده باشد،
خفتان، نوعی جامۀ کژآگند که هنگام جنگ بر تن می کردند، کبر، گپر، گبر، تجفاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاغند
تصویر پاغند
پنبۀ زده شده که گلوله کرده باشند برای رشتن، گلولۀ پنبۀ زده شده، پنجک، غنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قزغان
تصویر قزغان
قازغان، دیگ، پاتیل، غزغان، غازغان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کژاغند
تصویر کژاغند
کج آکند، نوعی جامه که میان آستر و رویۀ آن ابریشم خام می گذاشتند و هنگام جنگ بر تن می کردند
فرهنگ فارسی عمید
میوۀ بی مغز نوعی درخت پسته که با آن پوست حیوانات را دباغت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(زْ وَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه، واقع در 12 هزارگزی شمال رشخوار، دامنه، معتدل. دارای 3 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قُ غُ)
نسبت است به قزغند. (اللباب). رجوع به قزغند شود
لغت نامه دهخدا
(قَ کَ)
قزاکند. رجوع به قزاکند شود:
در قژاکند مرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(قَ کَ)
دهی از دهستان چاردولی بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع در 25000 گزی شمال قصبۀ اسدآباد و 60 هزارگزی جنوب باختر شوسۀ همدان به قروه. موقع جغرافیایی آن کوهستانی سردسیر و سکنۀ آن 29 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات، انگور، صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه مالرو دارد. طایفۀ چمور تابستان برای تعلیف احشام به آنجا میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قِ هَِ)
دهی است از دهستان شراء بخش رزن شهرستان همدان، سکنۀ آن 614 تن. آب آن از قنات. محصول آن لبنیات، حبوب و شغل اهالی آنجا زراعت وگله داری است. راه مالرو دارد و در تابستان اتومبیل از آن میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ مَ)
سزاوار. درخور. لایق. سزا: و بلطف بی علت ذات او را (انسان را) سزامند سریر خلافت و شایستۀخلعت رسالت کرد. (ترجمه صیدنه ابوریحان بیرونی).
به بسدین لب خود بوسه داد فرق ترا
که تاج و افسر شاهانه را سزامندی.
سوزنی.
ز دوران سپهر خوبی و نیکی نماینده
بهر خوبی سزامندم بهر نیکی سزاوارم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(قُ غُ)
بار درخت پسته است و آن را مغز نمیباشد و بدان پوست را دباغت کنند. گویند درخت پسته یک سال پستۀ مغزدار و یک سال بی مغز بار می آورد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(قَ گَ)
بر وزن و معنی قزاگند است که خفتان جنگ و زره را نیز گفته اند، و آن جامه ای باشد که از حلقه های آهن ترتیب داده در روز جنگ پوشند. (برهان). رجوع به قزاغند و قزاکند شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
از دههای سمرقند است. (معجم البلدان). سمعانی در انساب گوید: گمان میرود که از دههای سمرقند بوده باشد، و جماعتی بدان منسوبند. (اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به قزغندی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ غَ)
قزاکند. کژآکند. کژآغند. کجاغند. جامه ای که در حشو آن ابریشم و پنبه نهند و آجیده کنند و در روز جنگ پوشند، نهالی. توشک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به قزاکند و کژآکند و کژاغند شود
لغت نامه دهخدا
(قَ کَ)
زره. جامۀ جنگ. این لغت فارسی است و جمع آن قزاکندات. (اقرب الموارد). رجوع به قزاگند و قزاغند شود
لغت نامه دهخدا
(قَ گَ)
بر وزن و معنی قزاغند است که جامۀ پنبه و ابریشم آکندۀ آجیده کرده باشد که در روزهای جنگ پوشند، و او را خفتان گویند و نهالی و توشک و جامۀ خواب را نیز گفته اند. (برهان). رجوع به قزاغند شود
لغت نامه دهخدا
(قُ غُ)
قاسم بن سهل بن محمود، مکنی به ابومحمد. از محدثان است. وی از حرث بن اسد عتکی دبوسی روایت نوشت و محمد بن بکر بن احمد فقیه از او روایت نقل کرد. (اللباب فی تهذیب الانساب). واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزغند
تصویر بزغند
بزغنج
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند پنبه زده شده غند غنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاغند
تصویر پاغند
پاغنده
فرهنگ لغت هوشیار
پسته مانندی باشد بی مغز که بدان پوست را دباغت کنند بزغند بزغنج بزغن
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای که درون آنرا بجای پنبه از ابریشم کج پر کرده باشند و آنرا در روز جنگ می پوشیدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قزاگنگ
تصویر قزاگنگ
نادرست نویسی کژآگند پارسی است
فرهنگ لغت هوشیار
رمن قزوینی به شیوه تازی بنگرید به قزوین جمع قزوینی (بسیاق عربی) : گاو زن حجر البقر است که قزاونه گاو زن خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته گوزاگند گوزاغند شفتالوی خشکانده که میان آن را با مغز گردکان و شکر آگنده اند هلو یا شفتالوی خشک کرده که مغز گردو در میان آن آکنده باشند جوز آگند جوزغند
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای که در حشو آن ابریشم و پنبه نهند و آجیده کنند و در روز جنگ پوشند، نهالی توشک
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای که در حشو آن ابریشم خام و پنبه و آجیده کنند و به هنگام جنگ پوشند، نهالی توشک
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی کژآگند جامه رزم، نهالی جامه ای که در حشو آن ابریشم خام و پنبه و آجیده کنند و به هنگام جنگ پوشند، نهالی توشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کژاغند
تصویر کژاغند
((کَ غَ))
کژآگند. کج آکند، جامه ای باشد که درون آن را به جای پنبه از ابریشم پر کرده و روزهای جنگ به تن می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قزاگند
تصویر قزاگند
((قَ گَ))
خفتان، لباس جنگ، نهالی، توشک. کژاغند و قزاگند و کزاگند و کجاکند نیز گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوزاغند
تصویر جوزاغند
((جُ غَ))
هلو یا شفتالوی خشک کرده که مغز گردو در میان آن آکنده باشند
فرهنگ فارسی معین