جدول جو
جدول جو

معنی قرشیه - جستجوی لغت در جدول جو

قرشیه(قُ رَ شی یَ)
نسبت مؤنث است به قریش که نام طائفه یا مردی است. (معجم البلدان). رجوع به قریش و قریشی شود
لغت نامه دهخدا
قرشیه(قُ رَ شی یَ)
نوعی از اظفارالطیب
لغت نامه دهخدا
قرشیه(قَ)
دهی است در سواحل حمص، و آن دورترین و آخرین توابع آن است و در کنار حلب و انطاکیه قرار گرفته، و بعضی از سرشناسان آن ده در حلب به سر میبرند و به آنان بنوقرشی میگویند و مردم گمان میبرند که از طایفۀ قریشند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قریه
تصویر قریه
آبادی بزرگی که دارای خانه های بسیار و مزارع باشد
روستا، ده، دیه، آبادی، دهکده، کل، رستاق
فرهنگ فارسی عمید
بخشی از پردۀ صلبیه که در جلو چشم قرار دارد و کاملاً شفاف است و نور را به سهولت از خود عبور می دهد
فرهنگ فارسی عمید
(قَ یَ / یِ)
رجوع به پرده شود
لغت نامه دهخدا
بنت ابی حثمه بن حذیفه بن غانم بن عامر بن عبدالله بن عبدالله بن عبید بن عویج بن کعب بن لؤی القرشیه العدویه اخت سلیمان و کانت زوج عامر بن ربیعه العنبری فولدت له عبیدالله. و قال ابن سعد اسلمت قدیماً و بایعت. کانت من المهاجرات الاول هاجرت الهجرتین الی الحبشه ثم الی المدینه، یقال انها اول ظعینه دخلت المدینه فی الهجره و یقال ام سلمه و ذکربن اسحاق فی روایه یونس بن بکیر و غیره عنه عن عبدالرحمن بن الحارث عن عبدالعزیز بن عبدالله بن عامر بن ربیعه عن امه لیلی قالت کان عمر بن الخطاب من اشد الناس علینا فی اسلامنا فلما تهیأنا للخروج الی ارض الحبشه جائنی عمر و انا علی بعیری فقال این ام عبدالله فقلت آذیتمونا فی دیننا فنذهب فی ارض الله قال صبحکم الله ثم ذهب فجأنی زوجی عامر بن ربیعه فقال لما اخبرته خدیجه ترجین ان یسلم فذکر القصه و روی اللیث بن سعد عن محمد بن عجلان ان رجلاً من موالی عبدالله بن عامر حدثه عن عبدالله بن عامر قال دعتنی امی یوماً و رسول الله قاعد فی بیتنا فقالت هاک تعالی اعطیک شیئاً فقال لها رسول الله ماذا اردت ان تعطیه فقالت اعطیه تمراً فقال اما انک لو لم تعطیه شیئاً کتب علیک کذبه. رواه السراج عن قتیبه عنه و تابع اللیث حیوه بن شریح و یحیی بن ایوب المولی زیاداً وهو عند ابن منده من طریقه. (الاصابه ج 8 صص 180-181)
لغت نامه دهخدا
(قَ ری یَ)
چوب دستی و عصا، چوبهای سوراخ دار که در آن سرستون خانه را گذارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چوب بادبان کشتی که در پهنای بالای آن باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، چوب بالای هودج، فراهم آمدنگاه خاک موران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَرْ یَ)
یمامه را گویند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَرْ یَ / یِ)
ده. دیه. دهکده، شهر، هر جائی که مسکن و مأوای مردمان باشد و دارای بناهای چندی بود متصل و پیوسته به هم. ج، قری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَیْ یَ)
جائی است مشهور در جبل طی. امرءالقیس گوید:
تبیت لبونی بالقریه امّناً
و أسرحها غبا بأکناف حائل.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَیْ یَ)
مصغر قریه است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ ری یَ)
چینه دان مرغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نخشب. شهری به ترکستان. (برهان قاطع: ماه نخشب). نام شهر نسف (نخشب) است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ شی ی)
منسوب به قبیلۀ قریش:
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قصی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مِ نَسَ یِ قَ شی یَ)
مخلصه. (الفاظ الادویه) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اسم مخلصه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مخلصه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
دهی است به جزیره ابن عمرکه در آن ده سیب نیکو و خوش میشود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پی هم قریب جستن. گویند:قرشح فلان، اذا وثب وثباً متقارباً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
جمع واژۀ رشاء
لغت نامه دهخدا
(قَ / قُ طی یَ)
نوعی از شتران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ شی یَ)
نسبت مؤنث است به قریش. (معجم البلدان). رجوع به قریش شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ شی یَ)
جایی است در بلاد روم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ حِ)
آبی است میان حاجر و معدن نقره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ می یَ)
گره اصل حلقۀ بینی شتر که از موی و غیر آن سازند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، قرامی ّ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهکده، شهر، هر جائی که مسکن و ماوای مردمان باشد و دارای بناهای چندی بود، متصل بهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریشه
تصویر قریشه
پنیرآب نرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرنیه
تصویر قرنیه
قسمتی از پرده صلبیه که در جلو چشم قرار دارد و شفاف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرشی
تصویر قرشی
ازدوده (قریش) منسوب به قریش از قبیله قریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریه
تصویر قریه
((قَ یِ))
ده، دهکده، شهر، جمع قری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرنیه
تصویر قرنیه
((قَ یِّ))
لایه شفافی که در جلو چشم قرار دارد و نور را از خود عبور می دهد
فرهنگ فارسی معین
آبادی، ده، دهات، دهکده، دیه، رستاق، روستا، قصبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آواز مرغ تخم گذار
فرهنگ گویش مازندرانی