جدول جو
جدول جو

معنی قرشحه - جستجوی لغت در جدول جو

قرشحه
(رَ)
پی هم قریب جستن. گویند:قرشح فلان، اذا وثب وثباً متقارباً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قرحه
تصویر قرحه
زخم، ریش، جراحت، در پزشکی آبله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشحه
تصویر رشحه
چکه، قطره، آب که از چیزی تراوش کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قریحه
تصویر قریحه
استعداد، ادراک و قدرت طبیعی در آفرینش و درک آثار هنری، طبع و ذوق طبیعی در سرودن شعر و نویسندگی، اول هر چیز
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ سَ)
برجستن. (منتهی الارب). برجستن و جستن نزدیک. (از اقرب الموارد) ، با فروهشتگی و نرمی نشستن وران ها را بر زمین چسبانیدن، فراخ کردن میان هر دو پای را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ حَ)
رشحه. رجوع به رشحه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ حَ / حِ)
رشحه. تراوش کرده و چکیده. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). چکه و قطره. (ناظم الاطباء). آب که از جایی تراوش کند و به جایی چکد. (از آنندراج) (غیاث اللغات). آب که از جایی بتراود. ج، رشحات. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) :
گهی که جرم مرا پیش تو حساب کنند
تو رشحه ای ز کرمهای بی حساب بریز.
خاقانی.
- رشحۀ آب، ترشح کردن آب بر اطراف و جوانب که چکرۀ آب نیز گویند. (ناظم الاطباء).
، تراوش. چکیده. (ناظم الاطباء).
- رشحۀ قلم، کنایه از نوشته و شعر:
مولدم جام و رشحۀ قلمم
جرعۀ جام شیخ الاسلامی است.
جامی.
، مقطر، خوی و عرق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ حَ)
ریش. ج، قروح. تفرق اتصالی که ریم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَشْ شَ حَ)
مؤنث مرشح، نعت مفعولی از ترشیح. رجوع به مرشّح و ترشیح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَشْ شِ حَ)
مؤنث مرشح، نعت فاعلی از ترشیح. رجوع به مرشّح و ترشیح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ حَ)
مؤنث مرشح، نعت فاعلی از ارشاح. رجوع به مرشح و ارشاح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ حَ)
مرشح، که خوی گیر و عرق گیر باشد. ج، مراشح. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مرشح شود
لغت نامه دهخدا
(قَ حَ)
اول آبی که از چاه برآید، اول هر چیزی، طبیعت مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). ج، قرائح. (منتهی الارب). و این معنائی است مستعار. (اقرب الموارد) : قریحهالانسان، طبیعتهم التی جبل علیها. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به گفت بر خود چیزی را ثابت کردن. گویند: قردح الرجل، اذا قرّ بما یطلب منه. (منتهی الارب) ، رام و خوار شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ دُ حَ)
مهره گلو مانا به جوز که در گلوی کودک مراهق برآید. (منتهی الارب). مهرۀ حلقوم که در گلوی کودکان مراهق برآید، و آن را سیب باباآدم گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ شی یَ)
جایی است در بلاد روم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دهی است در سواحل حمص، و آن دورترین و آخرین توابع آن است و در کنار حلب و انطاکیه قرار گرفته، و بعضی از سرشناسان آن ده در حلب به سر میبرند و به آنان بنوقرشی میگویند و مردم گمان میبرند که از طایفۀ قریشند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ شی یَ)
نوعی از اظفارالطیب
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ شی یَ)
نسبت مؤنث است به قریش که نام طائفه یا مردی است. (معجم البلدان). رجوع به قریش و قریشی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رشحه
تصویر رشحه
قطره، چکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرحه
تصویر قرحه
زخم چرکین ریش آغاززمستان، مهتر بزرگ یاران یک قرح زخم ریش، آبله
فرهنگ لغت هوشیار
نمدزین خویگیر ستور مونث مرشح دختر تربیت شده جمع مرشحات. مونث مرشح مربیه فرزند مودبه جمع مرشحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریحه
تصویر قریحه
ذوق، طبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قردحه
تصویر قردحه
زینه گری بازسازی جنگ افزار، سیب آدم، رام گشتن خوارشدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریحه
تصویر قریحه
((قَ حَ یا حِ))
طبع، ذوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رشحه
تصویر رشحه
((رَ حِ))
آب، چکه
فرهنگ فارسی معین
ابتکار، استعداد، ذوق، طبع، قریحت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جراحت، قرح
فرهنگ واژه مترادف متضاد