جدول جو
جدول جو

معنی قردود - جستجوی لغت در جدول جو

قردود
(قُ)
زمین درشت بلند. (منتهی الارب). رجوع به قردوده شود
لغت نامه دهخدا
قردود
پشته ناهموار، میان پشت درآدمی قردوده پشته ناهموار، سختی زمستان
تصویری از قردود
تصویر قردود
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قدود
تصویر قدود
قدها، بلندی اندام ها، قامت ها، بالاها، کنایه از اندازه ها، درازاها، جمع واژۀ قد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردود
تصویر مردود
رد شده، غیرقابل قبول
فرهنگ فارسی عمید
(قُ دَ تُظْ ظَ)
تیغی پشت و بلندی آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
کپی دفزک بزرگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ ردّ. واخورده ها. وازده ها: ردود دراهم، درمهای ناسره و وازده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رد شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شتر که از کنه دور کردن نرمد و آرام گیرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قرد. (ترجمان ترتیب عادل) (منتهی الارب). به معنی کپی. (آنندراج). رجوع به قرد شود
لغت نامه دهخدا
(قُ دَ)
کوهی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قد، به معنی پوست بزغاله. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قد شود، مسکن یا کوه. (مزامیر 2:6) ، هیکل. (مزامیر 5:7) ، موضع. (مزامیر 24:3)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
فریاد. غریو. خروش.
- هردود کشیدن، با خشم و شتاب بسوی کسی رفتن. حمله کردن همراه با فریاد و غریو. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
ستارگان صف کشیده پس ثریا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
ثمرالغضا. (اقرب الموارد) ، بزبچۀ کوهی. (منتهی الارب). ذکر الوعول. (اقرب الموارد). تکۀ کوهی. (منتهی الارب). ج، قرامید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
درشت اندام یا سطبر. (منتهی الارب). رجوع به قمدّ شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
ابن حارث بن مالک بن فهم بن غنم بن قردوس. پدر قبیله ای است از ازد یا از قیس. از آن قبیله است هشام بن حسان قردوسی محدث که از برگزیده ترین تبع تابعیان یا مولای آنها است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
مورچه. (منتهی الارب) ، شپش ریز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
خرمادۀ درازپشت و گردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، دراز از هر چیزی. (منتهی الارب). ج، قیادید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
پر از دخان. تعجج، پردود شدن خانه. (تاج المصادر بیهقی) ، (تنباکو، قلیان...) که دود بسیار از آن برآید، پردرد. اندوهگین:
روانش ز اندیشه پردود بود
که زروان بداندیش مهبود بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(قُ دَ)
زمین درشت بلند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ دا)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قردوده الظهر
تصویر قردوده الظهر
بالاپشت د رآدمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرمود
تصویر قرمود
بارتاخ میوه تاغ، تکه کوهی بزبچه کوهی، گوزن مردابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قردوع
تصویر قردوع
مورچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قردوح
تصویر قردوح
کپی بزرگ سگسر از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قردد
تصویر قردد
پشته ناهموار، تیزی سرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرود
تصویر قرود
جمع قرد، کپیان جمع قرد بوزینگان کپیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدود
تصویر قدود
جمع قد، پوست بزغالگان جمع قد پوستهای بزغالگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردود
تصویر ردود
سرور روحانی پیشوای دینی زردشتی، بزرگ سرور، پهوان دلیر دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردود
تصویر مردود
رد شده، برگردانده، بازگشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردود
تصویر ردود
((رُ))
جمع رد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مردود
تصویر مردود
((مَ))
رد شده، طرد شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مردود
تصویر مردود
افتاده
فرهنگ واژه فارسی سره
ردشده، رفوزه، ناموفق
متضاد: قبول، متروک، مطرود، منفور، وازده
متضاد: مقبول، ناپذیرفتنی، نامقبول، غیرقابل قبول
متضاد: پذیرفتنی، مقبول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قوزک پا
فرهنگ گویش مازندرانی