- قرار
- پیمان، نهش، هال، دیدار
معنی قرار - جستجوی لغت در جدول جو
- قرار
- زمان یا مکان ملاقات، آرامش، آسودگی، رای و حکمی که دربارۀ مسئله یا امری صادر شود، عهد و پیمان، پایداری، در علم حقوق حکمی از سوی مقام قضایی
قرار دادن: جا دادن، استوار ساختن، برقرار کردن
قرار داشتن: برقرار بودن، جا داشتن، آرامش داشتن، وعدۀ ملاقات داشتن
قرار گذاشتن: شرط کردن، عهد و پیمان کردن
قرار گرفتن: استوار و محکم شدن، ساکن شدن، جا گرفتن، آرام گرفتن، ثابت گشتن
قرار مدار: بند و بست، شرط، عهد و پیمان
قرار و مدار: بند و بست، شرط، عهد و پیمان، قرار مدار
- قرار
- ثبات و قرار ورزیدن، آرمیدن، آرام گرفتن، آسودگی، استواری، پایداری، آسایش
- قرار ((قَ))
- پابرجا شدن، آرام گرفتن، پایداری، استواری، صبر، شکیبایی، عهد، پیمان، حکم موقت
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
درزی، گوشتفروش، پیشه ور، نای زن، شهرباش (دربخشی از مازندران) مزیر کارگر مزدبگیر کشاورزی (گویش مازندرانی)
آرامگاه
بموجب، بنابر، بشرح
شلوار
سخنی را اعتراف کردن
با گفتن یا نوشتن، کاری یا امری را پذیرفتن، اعتراف کردن به امری به سود دیگری و به زیان خود، اعتراف، بروز دادن، خستو شدن
گریز
تیزهوش دوراندیش
بسوی خود کشنده
آزاد مردی، آزاد شدن
غوره خرما، گزیده از یک نژاد گزین تبار، بریده ناف، واپسین شب ماه
پاره آتش که برجهد
غریونده جیغ کشنده جیغو جیرجیرک
بسیار گریزنده، گریزان، در علم شیمی ویژگی جسمی که به سرعت بخار شود
نرجس بری، نرگس صحرایی
خدعه کننده، فریب دهنده
آنچه از آتش به هوا می پرد
غلاف شمشیر یا خنجر، نیام
آنکه چشمش به شادی روشن شود
نسب خالص و گزیده، شب آخر ماه
حشرۀ ریزی که به بدن انسان و بعضی حیوانات دیگر می چسبد و خون آن ها را می مکد، کنه
نگه دارنده و تربیت کنندۀ بوزینه
ضرر زدن، زیان رساندن، گزند رساندن
قصیرها، کوتاه ها، جمع واژۀ قصیر
جهد، غایت جهد، منتهای کوشش، پایان کار
کسی که جامه ها را بشوید و سفید کند، گازر
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گوال، گاله، غنج، ایزغنج، غراره، جوالق، شکیش
دم تیز شمشیر
خواب کم
کسادی بازار
دم تیز شمشیر
خواب کم
کسادی بازار
دور شدن ناگهانی و با سرعت زیاد از موضع خطر، دور شدن از دسترس و نظارت کسی،
کنایه از تن ندادن و تسلیم نشدن در برابر کار یا وضعیتی مثلاً فرار از خدمت سربازی
فرار دادن کسی: گریزاندن و دور کردن او از خطر
فرار کردن: فرار
کنایه از تن ندادن و تسلیم نشدن در برابر کار یا وضعیتی مثلاً فرار از خدمت سربازی
فرار دادن کسی: گریزاندن و دور کردن او از خطر
فرار کردن: فرار