جدول جو
جدول جو

معنی قدح - جستجوی لغت در جدول جو

قدح
ظرفی که در آن چیزی بیاشامند، ساغر، پیاله، کاسۀ بزرگ
تصویری از قدح
تصویر قدح
فرهنگ فارسی عمید
قدح
عیب کردن، طعن کردن در نسب کسی، عیب جویی، بدگویی، سرزنش
تصویری از قدح
تصویر قدح
فرهنگ فارسی عمید
قدح
تیر بی پیکان
تصویری از قدح
تصویر قدح
فرهنگ فارسی عمید
قدح
(ذَ)
طعن کردن در نسبت کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: قدح فیه قدحاً. (منتهی الارب) ، شکاف کردن در تیر به بن پیکان. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند قدح فی القدح، شکاف کرد در تیر به بن پیکان. (منتهی الارب) ، آتش برآوردن از آتش زنه. (آنندراج) (منتهی الارب). چخماق زدن بر آتش زنه تا آتش دهد. (آنندراج) ، به کفلیز برداشتن شوربا را، فرورفتن چشم در مغاک، خوردن کرم دندان و چوب را، آب تباه شده از چشم برون کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). میل زدن چشم که آب آورده است: و قد احضر سبعه انفس لقدح اعینهن. (عیون الانباء ج 1 ص 230) ، فروخوردن آب چشمه و چشم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قدح
(قِ)
تیر تمام ناتراشیده و پر و پیکان نانهاده، تیر قمار. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، قداح و اقدح و اقادیح. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قدح
(قِ)
اسبی است مر غنی بن اعصر را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قدح
(قَ دَ)
کاسه که دو کس را سیر گرداند یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). کلمه قدح از کلمه Cadus لاتینی گرفته شده است و آن را نخست از خزف میساختند و پس از چوب و سپس ازمس نیز معمول گردید. نام قدح در قصیدۀ ارخیلوقس دفاروس peros du Arcfiloque متوفی 660 قبل از میلاد برده شده است، پس از او هرودت مورخ متوفی 308 قبل از میلاد این کلمه رابه کار برده و سپس معنای آن توسعه یافته و به شسب وبرنی و جره نیز اطلاق شده است. (النقود العربیه ص 39). ج، اقداح. (منتهی الارب) (آنندراج). و گرداب و گوش و ترازو از تشبیهات آن است. (آنندراج) :
هوش به گرداب قدح در فتاد
داد همه رخت ادب را به باد.
میرخسرو (از آنندراج).
سخن کز لب شیشه بیرون شود
به گوش قدح تا رسد خون شود.
بیدل (از آنندراج).
و با لفظ خوردن و نوشیدن و آشامیدن و کشیدن و چشیدن و پیمودن و زدن، کنایه ازشراب خوردن است و با لفظ بر سر زدن و بر سر کشیدن بکمال رغبت خوردن است. (آنندراج) :
عاشق قدحی که در جگر زد
معشوق همان قدح به سر زد.
ابوالفیض فیاضی (از آنندراج).
چون تنک ظرفان نه بر اندازه ساغر میکشم
صد قدح چون شاخ گل یک بار بر سر میکشم.
قاسم تبریزی (از بهار عجم) (از آنندراج).
مستان قدح به نیت خیرالعمل زدند
آن نیم شب که نعرۀ حی علی زدیم.
سنجر کاشی (از آنندراج).
اگر تیغ بارد تو ساغر بکش
قدح را سپر ساز و بر سر بکش.
ابراهیم (از آنندراج).
گرفت و بر لبش مستانه بنهاد
قدح نوشید و لب بوسید و جان داد.
زلالی (از آنندراج).
می تست خون خلقی همه دور می دمادم
مخور این قدح که فردا به خمار خواهی آمد.
امیرخسرو (از آنندراج).
امیدها به لبش داشتم ندانستم
که این قدح به چشیدن تمام میگردد.
صائب (از آنندراج).
، در اصطلاح عرفا وقت را گویند. (فرهنگ مصطلحات عرفا)
لغت نامه دهخدا
قدح
(قَ دَ)
دهی از بخش آبدانان شهرستان ایلام. 13000گزی جنوب باختری آبدانان کنار راه مالرو دهلران به آبدانان. کوهستانی، معتدل، سکنۀ آن 100 تن است. آب از رود خانه چم کبود و محصول آن غلات، لبنیات، تریاک، شغل اهالی زراعت و گله داری است. در دو محل به فاصله 4000 گز واقع به نام علیا و سفلی مشهور است. سکنۀعلیا 50 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
قدح
کاسه که دو کس را سیر گرداند، کاسه بزرگ، پیاله
تصویری از قدح
تصویر قدح
فرهنگ لغت هوشیار
قدح
((قَ))
عیب کردن، طعن کردن
تصویری از قدح
تصویر قدح
فرهنگ فارسی معین
قدح
((قَ دَ))
کاسه، جمع اقداح
تصویری از قدح
تصویر قدح
فرهنگ فارسی معین
قدح
سبو
تصویری از قدح
تصویر قدح
فرهنگ واژه فارسی سره
قدح
اگر درخواب بیند قدحی پرآب یا گلاب داشت و از آن بخورد، دلیل است زن خواهد یا کنیزک خرد و از ایشان فرزندی پارسا آید. محمد بن سیرین
دیدن قدح در خواب بر سه وجه است. اول: زن. دوم: کنیزک. سوم: خادم حوائج دار .
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قدم
تصویر قدم
اندازۀ پا از سر انگشت تا پاشنه، گام، کار، عمل
قدم افشردن: پا فشردن، پافشاری کردن
قدم برداشتن: حرکت کردن، راه افتادن، قدم برگرفتن
قدم برگرفتن: حرکت کردن، راه افتادن
قدم بریدن: ترک آمد و شد کردن، پا بریدن
قدم زدن: راه رفتن و گردش کردن
قدم گذاردن: کنایه از راه رفتن و پا گذاشتن در جایی، قدم نهادن
قدم گشادن: کنایه از راه رفتن
قدم نهادن: کنایه از راه رفتن و پا گذاشتن در جایی
قدم گذاشتن: کنایه از راه رفتن و پا گذاشتن در جایی، قدم نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدک
تصویر قدک
جامۀ کرباسی رنگ کرده، کرباس آبی یا نیلی رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قداح
تصویر قداح
قدح ها، تیرهای بی پیکان، جمع واژۀ قدح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدم
تصویر قدم
سابقه در امری، دیرینگی، مقابل حدوث، در فلسفه وجود چیزی در جهان ازل و بدون وابستگی به چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدس
تصویر قدس
پاک شدن، پاک و منزه بودن، پاکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قزح
تصویر قزح
ادویه، چاشنی، تخم پیاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبح
تصویر قبح
زشتی، زشت بودن، بدگلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدح
تصویر مدح
ستودن به ویژه در شعر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَدْ دَ)
اسب لاغرمیان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به تقدیح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
آهن چخماق. مقدحه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آهن آتش زنه. مقداح. (از اقرب الموارد) ، کفچلیز. ج، مقادح. (مهذب الاسماء). کفلیز. (ناظم الاطباء). کفگیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
ناقص تر و معیوب تر. (آنندراج) (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
جمع واژۀ قدح، بمعنی تیر تمام ناتراشیده پر و پیکان نانهاده و تیر قمار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، آبله زده گردانیدن. (منتهی الارب) ، ریش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
یک بار چخماق زدن بر آتش زنه. (منتهی الارب). و از همین معنی است: لو شاء اﷲ لجعل للناس قدحه ظلمه کما جعل لهم قدحه نور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ حَ)
یک کفلیزاز شوربا و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: اعطانی قدحه من المرق، ای غرفه منه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ حَ)
آتش برآوردگی از آتش زنه، اندیشیدگی کار. (منتهی الارب) (آنندراج). و در هر دو معنی اسم است اقتداح را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سختی آواز فرکوه بلند ترین کوه در زنجیره کوه ها، پشته خرد، تبر خون (عناب درشت) از گیاهان، سرخ سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدح
تصویر شدح
کشیدن ازدرازا وپهنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقدح
تصویر اقدح
نارساتر آکناک تر
فرهنگ لغت هوشیار
گلو بریدن، بر زمین گستردن، بر پهلو نهادن، بر روی افکندن، آرام گرفتن، پر کردن مشک، بهره مند شدن زن از شوی، فرزند بسیار آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردح
تصویر ردح
درد کم زمان دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدح
تصویر مدح
ستایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قدر
تصویر قدر
اندازه، ارج، گونه
فرهنگ واژه فارسی سره