جدول جو
جدول جو

معنی قثرد - جستجوی لغت در جدول جو

قثرد
(قِ رِ)
رخت خانه. (منتهی الارب). رجوع به قثرد شود، سیل آورد خشک شده در بن انگور. (منتهی الارب). الغثاء الیابس فی اصل الکرم. (اقرب الموارد) ، انبوهی مردم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قثرد
(قُ رُ)
رخت خانه. (منتهی الارب). قماش البیت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قثرد
(قُ رَ)
رخت خانه. (منتهی الارب). رجوع به قثرد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قرد
تصویر قرد
میمون نر، بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپّی، گپی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثرد
تصویر مثرد
کاسه یا طاسی که در آن ترید می کردند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ بَ)
پیچان گردیدن. گویند: قرد الشعر قرداً، پیچان گردید موی، بسیارکنه گردیدن. گویند: قرد الادیم، بسیارکنه گردید پوست، درمانده به سخن شدن. گویند: قرد الرجل، درمانده به سخن شد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خرد گشتن. (منتهی الارب). گویند: قرد اسنانه، خرد گشت دندانش، بدمزه گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بر هم چسبیدن پشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
ذو قرد، موضعی است نزدیک مدینه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
کنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
کپی. ج، اقراد، قرود، قرد، قرده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ رَ)
جمع واژۀ قرد. (منتهی الارب). رجوع به قرد شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ وَ)
قثد (خیار) خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). و فعل آن از باب ’نصر’ است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ ثَ)
خیار بالنگ و آن راخیار بادرنگ نیز نامند، خیار. (منتهی الارب) (آنندراج). اسم عربی خیار است و در شیراز خیاربالنگ و در خراسان بادرنگ نامند در آخر دویم سرد و تر و مسکن حرارت صفرا و خون و التهاب احشاء و رافع تشنگی و مفتح سدۀ جگر و مدر بول و مخرج حصاه و غلیظتر از قثاء و رافع ضعفی که از اسهال مفرط حاره بهم رسد و جهت تب های شدید و یرقان و دردسر نافع و آب او تاچهل و پنج مثقال را شکر مسهل مرهالصفرائی که در معده و امعاء باشد و آب خیار زرد ترش رسیده او در اسهال قوی تر از آب نارسیدۀ او و چون قدری قرنفل در آن خیسانیده روز دیگر صاف آن را با ماءالعسل بنوشند جهت نیکوئی رنگ رخسار و تفتیح سدد و تحلیل مواد حاره نافعو رافع خفقان است در یک روز و نطول آب او مانع تولدقمل و ضماد کوبیدۀ جرم او جهت جرب و حصیف و شری و خارش بدن و نرم کردن خشونت جلد و التهاب معده و احشاء دردسر و اورام حاره مفید و خوردن دو مثقال و نیم از پوست خشک او جهت عسر ولادت بغایت مؤثر و مضر مبرودین و خام کننده غذا و مولد خلط خام و در تهیگاه و چون در معده فاسد گردد مولد خلط خام سمی و مصلحش نانخواه و معاجین حاره و عسل و بوئیدن خیار جهت انتعاش روح حیوانی و دردسر حار مفید است و ترشی خیار سرد و مطفی حرارت و بسیار دیرهضم و با طعام بعد از آن مضر است و تخم خیار سردتر از تخم خیارزه و مدر بول و مخرج صفرای سوخته به ادرار و رافع تب های حاره و ورم جگر وسپرز و درد شش و قرحۀ آن که از حرارت باشد و ضماد او با بوره و عسل محلل اورام جلد است و مضر انثیان ومصلحش کتیرا و بدلش تخم خیارزه و شربتش تا پنج درم است و روغن خیار که مانند روغن کدو ترتیب میدهند در افعال ضعیف تر از تخم کدو است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَعْ عُ)
نان در کاسه شکستن. (تاج المصادر بیهقی). اشکنه کردن. ترید کردن نان را، غوطه دادن جامه را در رنگ، شکستن گردن مذبوح پیش از آنکه سرد شود و این در شرع ممنوع است، ذبح کردن ذبیحه را با چیزی کند و اوداج آن پاک بریده نشدن، مجروحی را از معرکه برداشتن که هنوز رمقی در او باقی باشد، ثرد خصیه، مالیدن آن برای خصی کردن
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
باران نرم ضعیف، گیاهی است
لغت نامه دهخدا
(ثَ رَ)
ترکیدگی و کفتگی لب. شکافتگی لب. شکافته شدن لب
لغت نامه دهخدا
(رَ)
فراهم آوردن وگرد کردن. گویند: قرد فی السقاء، گرد کرد در مشک روغن یا شیر را، ورزیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَرْ رِ)
کسی که ذبیحه را به سنگ یا استخوان یا آهن کند کشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
آوندی که در آن ثرید سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاسه که در آن ترید و اشکنه کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
مقترد. قتارد. مرد بسیار گوسپند و بز. (منتهی الارب). چنین گفته اند ولی همه آنها تصحیف شده و صحیح آنها با ثاء مثلثه است چنانکه ابوعمرو و ابن اعرابی و جز ایشان تصریح کرده اند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ رِ)
دامنهای پیراهن و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
رخت خانه. (منتهی الارب) (آنندراج). قماش البیت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَ رِ)
مرد بسیار گوسپند و بزو بزغاله. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرد بسیار رخت خانه. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که دارای کالا و رخت خانه بسیار بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قثد
تصویر قثد
خیار از گیاهان خیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثرد
تصویر مثرد
از ریشه پارسی ترید خوری آوندی که در آن ثرید سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قترد
تصویر قترد
رمه دار: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قثره
تصویر قثره
رخت خانه مانه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته گرد گردکردن درشیر گردکردن درمشک روغن کوته بالا، کوتاه زشت پشم بد کرک بی ارزش، کندزبانی، پاره ابر تکه ابر کنه کپی میمون شادی (گویش مازندرانی) بوزینه میمون نر، جمع قرد، جمع قرد بوزینگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرد
تصویر قرد
((قِ))
بوزینه، میمون، جمع قرد
فرهنگ فارسی معین