جدول جو
جدول جو

معنی قبیعه - جستجوی لغت در جدول جو

قبیعه
(قَ عَ)
بند شمشیر و کارد، آنچه که بر سر قبضه باشد از سیم یا از آهن، یا آنچه زیرهر دو شارب قبضه است، سوراخ بینی خوک. یا آن قبیعه کسکینه است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قبیعه
بند شمشیر، زیور شمشیر
تصویری از قبیعه
تصویر قبیعه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ربیعه
تصویر ربیعه
(دخترانه)
مرغزار، نام خواهر صلاح الدین ایوبی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
(پسرانه)
توانایی، توان، سلطه و نفوذ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قطیعه
تصویر قطیعه
جدایی، بریدگی، وظیفه، قطعۀ ملک یا زمین که به کسی واگذار کنند که از درآمد آن زندگانی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبیحه
تصویر قبیحه
مؤنث واژۀ قبیح، زشت، ناپسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
گروهی از مردم دارای نژاد، سنت، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر
فرهنگ فارسی عمید
(قُ صَ عَ)
مصغر قصعه است. (منتهی الارب). رجوع به قصعه شود
لغت نامه دهخدا
(قُبْ بی)
دهی است نزدیک سرمن رای. (آنندراج) (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طَ عَ)
رجوع به طبیعت شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ / لِ)
گروه از فرزندان یک پدر. (منتهی الارب). گروهی مردم از یک پدر. (ترجمان علامۀ جرجانی). جماعتی را گویند که از یک پدر باشند. (برهان) ، پاره ای از کلۀ سر فراهم آمده با پارۀ دیگر. ج، قبایل، دوال لگام، سنگ بزرگ سر چاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
نام اسب حصین بن مرداس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ طَ)
ناطف است. (تحفۀ حکیم مؤمن). حلوائی است. (فرهنگ نظام). رجوع به قبیده و قبیته شود
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ دَ / دِ)
نام حلوائی است. قبیطه معرب آن است. (آنندراج) :
تا سرین از فرق، نعمت خانه انگیز بین
لب قبیده بوسه شفتالو وپستان همچو نار.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
رجوع به قبیته و قبیطاء شود
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
خاک فراهم کرده شده، تودۀ سنگریزه ها، آنچه به سر انگشتان گرفته شود. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
ابن ذویب از صحابیان است. (منتهی الارب). صحابی در فرهنگ اسلامی به کسانی گفته می شود که سعادت دیدار پیامبر اسلام را داشته اند و به دین اسلام گرویده اند. این عنوان تنها با دیدار ظاهری حاصل نمی شود، بلکه شرط آن، ایمان و ماندن بر آن تا زمان مرگ است. صحابه نقشی کلیدی در تدوین و تبیین تعالیم اسلامی داشتند.
ابن مهلب از احمقان طائفۀ ازد است. وی ملخی را دید که پرواز میکند گفت: از اینها نهراسید و روزی میگفت: رأیت غرفه فوق بیت و غلام خود را گفت: اذهب الی بیاض الملأ. (عیون الاخبار ج 2 ص 45)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ رَ)
مصغرقبرّاه. سر نرۀ کوچک. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ بَ عَ)
بنت الحارث و سبیعه بنت حبیب، صحابیند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ حَ)
مؤنث قبیح. زشت. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، قبائح. قباح. (منتهی الارب) : ناقه قبیحهالشخب، شترمادۀ فراخ سوراخ پستان. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ تَ)
نام حلوائی است. (بسحاق اطعمه از فرهنگ نظام). بسحاق اطعمه در جای دیگر دیوانش چنین گوید: القبیته نوعان نوع گردکانی و نوع کنجدی. (بسحاق اطعمه از فرهنگ نظام). و باید بدانی که چندان که عزت اردۀ دوشاب در نزد لران است حرمت قبیتۀ کنجدی در نزد کردان صد چندان است. (فرهنگ نظام). محیط اعظم قبیته را فارسی ضبط کرده و قبیده را هم مبدل آن قرار داده پس باید با ’غ’ و ’تاء’ نوشته شود (غبیته) و در معنی ناطف گوید: قبیده و قبیطه نامند و به هندی برفی گویند و آن از حلواهای معروف است گرم و خشک و موافق سینه و ریه و سرفه و خلط بلغمی و مسمن بدن و بجهت منع انصباب مواد بمعده نافع، مضر گرم مزاجان، مصلح آن اشیای ترش. (فرهنگ نظام) :
بره ای بشکست پایش دست گردون از قضا
آن چنان کز درد شد آن را پریشان پاچه ها
گرم کردم تخته بندش از قبیته ی کنجدی
وز ضماد تخم مرغش بر قلم بستم طلا.
بسحاق اطعمه (از فرهنگ نظام).
اگر خواهی که دندانها به یخنی تیز گردانی
قبیته ی کنجدی بستان که دارد هیأت سوهان.
(از فرهنگ نظام).
رجوع به قبیده و قبیطاء شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
توک موی گرداگرد سر کودک شبیه به ذوایه گذارند. (منتهی الارب) ، زلفهای بناگوش. (ناظم الاطباء) ، موی پاره ای که در وسط سر کودک گذارند خاصه. (منتهی الارب). کاکل. (ناظم الاطباء). قزّعه. (منتهی الارب). رجوع به قزعه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ)
مؤنث تبیع. گوسالۀ ماده. (ناظم الاطباء). رجوع به تبیع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قریعه
تصویر قریعه
برگزیده خواسته، بهترین جای خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قزیعه
تصویر قزیعه
تارک موی تراشیدن موهای سرو برجای نهادن موی تارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قذیعه
تصویر قذیعه
مونث قذیع دشنام ناسزا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیحه
تصویر قبیحه
مونث قبیح گست زشت مونث قبیح: اعمال قبیح
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی غبیده کبیتا خوردنی که از مغز بادام و آرد و شکر سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیره
تصویر قبیره
سر نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
گروه، گروهی از فرزندان یک پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبیعه
تصویر طبیعه
طبعا بطبع: طبیعه بدین کار رغبت دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیعه
تصویر ربیعه
سنگ زور آزمای
فرهنگ لغت هوشیار
گله رمه، بریدگی جدایی، سپاه، نانپاره زمین یاکشتزاری که فرمانروا به کسی واگذارد برای گذران زندگی، گیره (جیره) جدایی بریدگی، گله گاوان و گوسفندان، لشکر، قطعه ای از زمین و ممالک که بکسی واگذارند تا از آن امرار معاش کند اقطاعه، جمع قطائع (قطایع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطیعه
تصویر قطیعه
((قَ عَ یا عِ))
جدایی، بریدگی، گله گاوان و گوسفندان، لشکر، قطعه ای از زمین و ملک که به کسی واگذارند تا از آن امرار معاش کند، جمع قطایع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
((قَ لَ یا لِ))
طایفه، گروه، جمع قبایل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
کاروان
فرهنگ واژه فارسی سره