جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با قبیحه

قبیحه

قبیحه
مؤنث قبیح. زشت. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، قبائح. قِباح. (منتهی الارب) : ناقه قبیحهالشخب، شترمادۀ فراخ سوراخ پستان. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

ذبیحه

ذبیحه
مونث ذبیح. مذبوحه گلو بریده، چارپایی که قربان کنند. مونث ذبیح یزش یشتاری نای بریده
فرهنگ لغت هوشیار

ذبیحه

ذبیحه
مؤنثِ واژۀ ذبیح، مذبوح، گلوبریده شده، حیوانی که برای کشتن و قربانی کردن لایق باشد، گوسفند کشتنی، گوسفند قربانی، لقب اسماعیل پسر حضرت ابراهیم، ذبیح الله
ذبیحه
فرهنگ فارسی عمید

قبیله

قبیله
گروهی از مردم دارای نژاد، سنت، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر
قبیله
فرهنگ فارسی عمید

قریحه

قریحه
استعداد، ادراک و قدرت طبیعی در آفرینش و درک آثار هنری، طبع و ذوق طبیعی در سرودن شعر و نویسندگی، اول هر چیز
قریحه
فرهنگ فارسی عمید